درانتظارمنجی

درانتظارباران نیست آنکه بذری نکاشته

درانتظارمنجی

درانتظارباران نیست آنکه بذری نکاشته

عزیز دلم ...

عزیزدلم...

 


تا حالا شده...

سرم پائین می افته و سکوت قالب وجودمو میگیره...

دانه های شرمی که سرازیرمیشن...

بدون درنگ

آقا..            آقا شرمنده ...          نتونستم نگم

یه مدتیه بهونه گیر شدم...

بهتره بگم باور دارم که شما دلسوزترازپدرو مادرید...


راستش ...

یه خانوم...

مشخصه که میانساله...

قصدش عیادت از یه بیماره


آروم از ماشین پیاده شد...

با صلواتشماری دردست و زمزمه ای برلب...

عرض خیابونو طی میکنه...

این کار هر روزشه...

توفکرچونگی برخوردعصرامروزش با بیمارشه...


ناگهان توگوشش میشنوه

صدای بلند یه ترمز...

به سختی بلندشد که ...

ماشین دوم هم...

خیلیافقط نگاه کردند...


یا زهرا...

خانوم جان کمک کن پسرتون منتظرمه

بیهوش به بیمارستان بردند...

سنگ صبورمن...



یامن اسمه دواء و ذکره شفاء

بخاطرچشم انتظاریه مردی که هر روزچشمش به در اتاقی بوده تا همسرش بیاد...

براش دعا کنید..

ادامه مطلب ...

پنجم....... دلتنگیای من

عزیزدلم...


شده بدون اذن از شمابنویسم؟؟؟...



این دل شده هیأت اباعبدالله

سینه زن غربت اباعبدالله

یارب مچشان حرارت آتش را

بر زائر تربت اباعبدالله


مگه نفرمودند"وَ قَبرُهُ فِی قُلوُبِ مَن والاه"




بارها خواست که باهاش دردودل کنم...
اما من که قابل نبودم...
سنگ صبور بهونه نمیخواد...

عزیز دلم...
دلتنگیام روز بروز بیشتر میشه...

نزدیک پایان وقت اداری...نگاش کردم حدودآٌ پنجاه سالی داشت...
آقا... با شمام حاج آقا...
آقابیاکارتون روانجام بدم ...
اومدجلو ...
یه نگاه به فرمهایی که پرکرده بودانداختم....
کجا ان شاءالله...؟

با لبخند گفت کربلا
اشک تو چشمام جمع شد...
بسلامتی...کی ان شاءالله...؟
پنجم...
یاخامس آل عبا(ع)
وقتی کاراش تموم شد... بارضایت راه افتاد...
چشمه دلم لبریزشدواشکم جاری...
نگاهم اونقدرتعقیبش کردتاازدیدگانم خارج شد...
عزیز دلم ...
شماکه میدونید دنبال بهونه ایم تا از شما بنویسم...
اما چکنم...

گفت پشت خیمه نمی دونست کدوم طرف بره...

به زحمت تونست یه قبرکوچک بکنه...

خدا بداد مادری برسه که صداش بلندشدو ...

حسین جان صبرکن ...بزار یه بار دیگه علی مو ببینم...


من آمده ام توشه ای از آهم ده

سوز نفس و اشک سحرگاهم ده

هرچند تمام کرده ای نعمت را

یک بار دگر به کربلا راهم ده

به بهونه سنگ صبور...

بی مقدمه...


یا ثامن الحجج دل ما وا نمی شود

خیلی تلاش کرده ام اما نمی شود

هر جا که رفته ام و به هر کس که گفته ام

گفته به دست من گره ات وا نمی شود

اصلاً به هر که رو زده ام گفته با تشر

هر جا که می روی برو! این جا نمی شود

نازم به شاعرت که چه زیبا سروده است!

وقتی دل شکسته مداوا نمی شود...

«دستت بزن به دامن سلطان که هر جواب

از او شنیده می شود الّا نمی شود»

حالا من شکسته دل خسته ی غریب

رو کرده ام به سوی تو آقا، نمی شود؟

گفتم "سلام حضرت مشکل گشا " و بعد 

اذن دخول خوانده ام آیا نمی شود -

راهم دهی حرم؟ که به ناگه کسی زغیب

تغییر داد قافیه ام را که می شود!




جاداره تشکر کنم از آقا داود رحیمی

از کرامات شما... ارباب


آیت الله شیخ حسنعلی اصفهانی نخودکی رحمه الله از علمای ربّانی و صاحب کراماتی بود که ارادت ویژه ای به خاندان رسالت و حضرت سیدالشهدا علیه السلام داشت. این عارف وارسته هر سال دهه محرم در منزل خود مجلس روضه برپا می داشت و بسیار گریه می کرد و یاد مصائب امام حسین علیه السلام برایش جگرسوز بود.

نقل کرده اند وقتی ایشان از دنیا رفت، یکی از بزرگان او را در عالم خواب دید و احوالش را جویا شد. پاسخ داد: وقتی مرا در قبر نهادند دو فرشته نکیر و منکر برای سوال و جواب آمدند. از توحید و نبوت سوال کردند، جواب دادم تا این که از امامان پرسیدند: نام امیر مومنان علیه السلام را به زبان آوردم که امام اول من است، سپس از امام حسن علیه السلام نام بردم؛ ولی وقتی که نام امام حسین علیه السلام را به عنوان امام سومم به زبان آوردم بی اختیار گریه کردم، آن دو فرشته نیز منقلب شده و گریستند.

سپس به یکدیگر گفتند: آزادش کنیم کار این آقا با امام حسین علیه السلام است دیگر نیازی به سوال نیست. مرا آزاد نمودند و رفتند و اینک می بینی که شاد و خرسندم و در جایگاه خوبی هستم.

کرامات امام حسین علیه السلام ، ص 178
ادامه مطلب ...

امروز آقا بی تو جور دیگری بود....

عزیز دلم...



مثل هر روز که امید میخواد بیاد و من منتظرم...

چشمام بدر موند...

ساعتی گذشت ونزدیک ظهر شد...

صدایی به گوشم آشناست ....

مامان جان میرم دیدن حاج بابا...کاری نداری؟؟؟

خستگی تو نگاش موج میزنه...


کاش میشدبهش بگم که دارم خسته میشم...


وقتی که رفت انگار هنوز امید داره...

نه اصلا انگار نبود...

مطمئن بود...آره ...مطمئن بود...

رفت و من مثل همون بچگیام زدم زیر گریه...

نتونستم بهش بگم  چه خبره...

ساعتی گذشت...

سنگ صبور گاهی بهم گلایه میکنه...

اما اگه بهش نمیگم فقط برا خاطر خودشه...



آه

اما آهم  شاید مرحم نباشه ...

ولی نفس زدن تو این هوایی که حاج بابا هم هواتو نداره کمی کمک کنه بهتر نفس بزنی...

بقول حاج حسن آقا

امام رضا(ع) به پسر شبیب فرمودند:

تو اگه براکارای دنیاییتم تنگت اومدو نتونستی طاقت بیاری... عیب نداره...

بزارپای امام حسین(ع) و گریه کن...

اصلا عزیز دلم دنبال بهونه میگردیم فقط بگیم حسین(ع)

حسین،حسین، حسین(ع)


امروز آقا بی تو جور دیگری بود

حتی نگاه یاس ها نیلوفری بود

خورشید مثل پنج شنبه پا نمی شد

انگار بین رختخوابش بستری بود

بر شانه های شمع ها در اول صبح

تابوت یک پروانه‌ی خاکستری بود

وضعیت آب و هوا مثل همیشه

مثل هوای جمعه‌ی پشت سری بود

اینکه غروب است و کمی بارانیم، نه

از اوّلش هم روز گریه آوری بود

در چشم هایم، التماس آخرینم

ما را به سمت "چشم هایت می بری" بود