درانتظارمنجی

درانتظارباران نیست آنکه بذری نکاشته

درانتظارمنجی

درانتظارباران نیست آنکه بذری نکاشته

تشرفات: اهل بیت(ع)، تنها راه شناخت

چند وقتی بود که به دنبال پناهگاهی می گشت. فکرش به جایی قد نمی داد.
میرزا مهدی اصفهانی علم اخلاق و تزکیه نفس و سیر و سلوک را نزد عارفی چون سید احمد کربلایی گذرانده بود و سید احمد، او را عارف کامل و قطب و فانی فی الله دانسته بود؛ میرزا مهدی شده بود استاد فلسفه ی اشراق و دستگیر دیگران در علم و دانش، اما هیچ چیز اغنایش نمی کرد. دلش می خواست به عمق معارف قرآن دست پیدا کند.
بالاخره میرزا تصمیمش را گرفت و شبهای چهارشنبه راهی مسجد سهله شد. روزها از پی هم می رفتند و میرزا مهدی هر روز خالص تر از قبل توسلش را به صاحب عصر و زمان، حضرت مهدی(ع) بیشتر می کرد.

عصر سه شنبه بود که میرزا تنی به آب زد و غسل کرد و راهی مسجد سهله شد، اما این بار با زمان های دیگر فرق داشت، هول و تکان عجیبی در دلش ایجاد شده بود، حسی غریب و نا آشنا.

میرزا گرم دعا و توسل بود و در حالی که چون ابر بهار اشک می ریخت، امام زمانش(ع) را قسم می داد و می گفت: آقا جان! شما مولا و سرور مایید، جان مادرتان راه مستقیم را به من نشان دهید و باب معارف قرآن را به رویم باز کنید؛ میرزا مهدی در همین حال بود که ناگهان متوجه حضور مردی نورانی در کنارش شد.

میرزا سر درد دل را با مرد عرب باز کرد و بی آنکه او را بشناسد، خواسته هایش را به او گفت و از او میزانی خواست تا همیشه طبق آن عمل کند، مرد عرب در جواب میرزا مهدی اصفهانی فقط یک چیز گفت، مرد فرمود: «طلب المعارف من غیر طریقنا اهل البیت مساوق لانکارنا؛ جستجوی معارف و شناخت حقایق از غیر راه ما اهل بیت، مساوی است با انکار ما»

همین کلام امام(ع) راه زندگی میرزا را دگرگون کرد، او راهی شهر مشهد شد تا علوم قرآنی را بیاموزد. میرزا مهدی حالا دیگر فهمیده بود که باید به معارف حق فقط از راه آیات و روایات اهل بیت(ع) برسد و بس.

 

منبع: متاله قرآنی، محمد علی رحیمیان فردوسی، ص237-239؛ با تصرف و تلخیص

تشرفات: گرم ترین آغوش

شیخ مجتبی آرام در حیاط را باز کرد و در حالی که نعلینش را زیر بغل زده بود، بی صدا وارد خانه شد تا کسی او را نبیند. امشب هم مثل شب های گذشته با دست خالی به خانه آمده بود. وارد اتاق شد، مادر حضور پسرش را حس کرد و جلو آمد، از شدت ناراحتی و شرم چهره ی شیخ مجتبی سرخ شده بود. مادر سفره را باز کرد و گفت: پسرم، خدا را شکر هنوز قطعه ای نان خشک داریم، همان را با هم می خوریم.

بر سر سفره نشستند، صدای کوبه در، حیاط را پر کرد. مادر از جایش برخاست و گفت: من در حیاط کار دارم، در را هم باز می کنم.

زن در را باز کرد، اما مرد نگذاشت در کامل باز شود و فقط از لای در پولی را به زن داد و گفت:« به آقا مجتبی بگویید، شما مورد نظر و توجه ما هستید و از نظر ما دور نیستید»

مادر وارد اتاق شد و حرف مرد را به شیخ مجتبی گفت. شیخ دیگر در حال خودش نبود و اشک می ریخت و با صدای بلند آه می کشید و حسرت می خورد که ای کاش خودم در را باز می کردم.

از آن شب شیخ مجتبی قزوینی خراسانی شروع کرد به توسل و ناله و زاری به درگاه صاحبش تا شبی خواب عجیبی دید. در عالم رویا شخصی کاغذی به شیخ داد که اطراف آن آیات قرآن و وسطش بسم الله الرحمن الرحیم نوشته شده بود و در آخر کاغذ کلمه ی الاربعین حک شده بود.

شیخ از خواب پرید و تا صبح چشم روی هم نگذاشت و خدمت استادش آیت الله میرزا مهدی اصفهانی رفت و تعبیر خوابش را پرسید. استاد جواب گفت: آیات قرآن و بسم الله حقایقی از بطون قرآن است که به شما خواهد رسید، اما الاربعین، اشاره به آن هنگامی دارد که شما خدمت حضرت(ع) می رسید.

چهل روز گذشت، شیخ آرام و قرار نداشت، دل در دلش نبود که انگار حسی از درون به او گفت که به حرم امام رضا(ع) برود، شیخ هروله کنان سمت حرم رفت و وارد صحن شد. در میان جمعیت، نگاهش فقط به نگاه یک نفر گره خورده بود. شیخ مجتبی امام زمانش را می دید که آغوش باز کرده و منتظر اوست. صاحب، بنده اش را در بغل گرفت.

منبع: متأله قرآنی(شیخ مجتبی قزوینی خراسانی)، محمد علی رحیمیان فردوسی، صص296-297؛ با تصرف و تلخیص

تشرفات: دیدار در دشت بی آب

نیمه شب بود. پژواک صدای جغدها در فضا می پیچید. مرد در خواب عمیقی بود که صدایی او را به خودش آورد. انگار کسی اسم او را صدا می زد. علی بن مهزیار در رختخوابش پهلو به پهلو شد و با خودش فکر کرد که خواب می بیند. اما خواب نبود، کسی به او می گفت: اى پسر مهزیار، امسال به حج برو که امام خود را خواهى دید.

علی با شنیدن این جمله یکدفعه از جایش پرید و در حالی که از شدت تعجب نزدیک بود چشمانش از حدقه بیرون بزند، آب دهانش را قورت داد و بهت زده اطرافش را نگاه کرد تا کسی را آنجا ببیند، اما شخصی آنجا نبود. حالا اشک امانش نمی داد، با خودش می گفت: یعنی می شود، بالاخره بعد از بیست بار رفتن به سفر حج برای دیدار یار، این بار قسمتم شود که ایشان را ببینم؟

علی بن مهزیار در حالی که دلش از شوق دیدار امامش قنج می رفت، صبح زود بار و بنه برداشت و راهی مکه شد.
در راه به هر شهری که می رسید، سراغ امامش را می گرفت و جویای ایشان بود اما در کمال نا امیدی امامش را نیافت.

علی بن مهزیار، بالاخره به مکه رسید و حج و عمره اش را در یک هفته انجام داد. روزی او در حالی که دست زیر چانه اش گذاشته بود، غرق فکر بود که دید در کعبه گشوده شد و مردى لاغر اندام که با دو برد (نوعی لباس است) محرم بود،خارج گردید و نشست.

دل علی با دیدن مرد آرام گرفت و نزد او رفت.
مرد بعد از کمی صحبت و آشنایی با علی بن مهزیار، رو به او کرد و گفت : اهل کجایى؟
علی جواب داد: اهل عراق.
گفت : کدام عراق  
جواب داد: اهواز.
مرد گفت : ابن خصیب را مى شناسى؟
- آرى.

مرد کمی تامل کرد و گـفـت: خدا او را رحمت کند، چقدر شب هایش را به تهجد و عبادت مى گذرانید و عطایش زیاد و اشک چشم او فراوان بود.
بعد هم ادامه داد: ابن مهزیار را مى شناسى؟

-آرى، ابن مهزیار منم.
مرد گفت: خداى تعالى تو را حفظ کند، یا اباالحسن(کنیه علی بن مهزیار).

سپس مرد دستان علی را گرفت و او را در آغوش گرفت و فرمود: یا اباالحسن، کجاست آن امانتى که میان تو و حضرت امام حسن عسکرى(ع) بود؟
علی بن مهزیار جواب داد: موجود است، بعد هم دست به جیب خود برد و انگشترى که بر آن دو نام مقدس محمد و على (ع) نـقش شده بود، بیرون آورد.

همین که مرد، نقش آن را خواند، آن قدر گریه کرد که لباس احرامش از اشک چشمش تر شد و بعد گفت : خدا تو را رحمت کند یا ابا محمد( کنیه امام حسن عسکری(ع))، زیرا که بهترین امت بودى، پروردگارت تو را به امامت شرف داده و تاج علم و معرفت بر سرت نهاده بود. ما هم به سوى تو خواهیم آمد.

بعد از آن رو به علی کرد، گفت : چه مى خواهى و در طلب چه کسى هستى، یا اباالحسن( کنیه علی بن مهزیار)؟
 علی بن مهزیار با حال تضرع گفت : امام محجوب از عالم را.
مرد گفت : او محجوب از شما نیست، لکن اعمال بد شما او را پوشانیده است.

حالا برخیز و به منزل خود برو و آمـاده باش .وقتى که ستاره جوزا غروب و ستاره هاى آسمان درخشان شد، آن جا من در انتظار تو، میان رکن و مقام ایستاده ام.

ابـن مـهـزیـار با این سخن آرام شد و یقین کرد که این بار امامش را می بیند. علی در حجره اش دائم ای طرف و آن طرف می رفت و یک دم هم آرام و قرار نداشت. بالاخره زمان موعود فرا رسید. از منزل خارج و بر حیوان خود سوار شد، که ناگهان متوجه شد که آن مرد صدایش مى زند: یا اباالحسن بیا.

مرد به راه افتاد. در مسیر، گاهى بیابان را طى مى کرد و گـاه از کـوه بالا مى رفت .بالاخره به کوه طائف رسیدند.
مرد در آن جا گفت : یااباالحسن، پیاده شو نماز شب بخوانیم.
پیاده شدند و نماز شب و بعد هم نماز صبح راخواندند.
بـاز گفت : روانه شو، اى برادر.

دوباره سوار شدند و راههاى پست و بلندى را طى کردند، تا آن که بـه گـردنـه اى رسـیـدند. از گردنه بالا رفتند، در آن طرف، بیابانى پهناور دیده مى شد.
علی بن مهزیار چشمانش را باز کرد و خیمه اى از مو دید که غرق نور است و نور آن تلالویى داشت .

آن مرد گفت : نگاه کن .چه مى بینى ؟
- خیمه اى از مو که نورش تمام آسمان و صحرا را روشن کرده است .
گفت : منتهاى تمام آرزوها در آن خیمه است .چشم تو روشن باد.
وقـتـى از گردنه خارج شدند، گفت : پیاده شو که این جا هر چموشى رام مى شود.
ازمرکب پیاده شدند.

مرد گفت : مهار حیوان را رها کن .
علی بن مهزیار پرسید: آن را به چه کسى بسپارم ؟
مرد گفت : این جا حرمى است که داخل آن نمى شود، جز ولى خدا.

مهار حیوان را رها کردند و رفتند تا نزدیک خیمه نورانى.
مرد گفت :توقف کن تا اجازه بگیرم.

داخل شد و بعد از زمانى کوتاه بیرون آمد و گفت: خوشا به حالت که به تو اجازه دادند.
علی بن مهزیار به آرزویش رسید بود.او وارد خـیـمـه شـد. اربـاب عـالم هستى و محبوب عالمیان، حضرت بقیة اللّه الاعـظـم، روى نمدى نشسته بودند و نطع سرخى بر روى نمد قرار داشت و آن حضرت(ع) بر بالشى از پوست تکیه کرده بودند.
علی با صدایی لرزان سلام کرد.
بـهـتـر از سـلام او، جوابش را دادند.

رخسار امام(ع) مثل ماه شب چهارده بود. پیشانى ایشان گـشـاده با ابروهاى باریک کشیده و به یکدیگر رسیده .چشمهایشان سیاه وگشاده، بینى کشیده، گونه هاى هموار و برنیامده، در نهایت حسن و جمال، بر گونه راستش خالى بود مانند قطره اى از مشک که بر صفحه اى از نقره افتاده باشد. موى عنبر بوى سیاهى داشت، که تا نزدیک نرمه گوش آویـخـتـه و از پـیشانى نورانى اش نورى ساطع بود مانند ستاره درخشان، نه قدى بسیار بلند و نه کوتاه، اما کمى متمایل به بلندى، داشتند .

علی مدتی بی آنکه حرکتی کند محو تماشای یار شده بود و بعد هم امام زمان(ع) از او احوال یکایک شیعیان را پرسیدند.
او جواب داد: آنها در دولت بنى عباس در نهایت مشقت و ذلت و خوارى زندگى مى کنند.

امام(ع) فـرمـودند: ان شـاء اللّه روزى خـواهد آمد که شما مالک بنى عباس شوید و ایشان در دست شما ذلیل گـردنـد.
بـعد فرمودند: پدرم از من عهد گرفته که جز، در جاهایى که مخفى تر و دورتر از چشم مـردم اسـت، سـکـونـت نکنم، به خاطر این که از اذیت و آزار گمراهان در امان باشم تا زمانى که خداى تعالى اجازه ظهور بفرماید.

و ادامه دادند : فرزندم، خدا در شهرها و دسته هاى مختلف مخلوقاتش همیشه حجتى قرار داده است تا مردم از او پـیـروى کنند و حجت بر خلق تمام شود.
فرزندم، تو کسى هستى که خداى تعالى او را براى اظهار حـق و مـحـو بـاطل و از بین بردن دشمنان دین و خاموش کردن چراغ گمراهان، ذخیره و آماده کـرده است .

پس در مکانهاى پنهان زمین زندگى کن و از شهرهاى ظالمین فاصله بگیر و از این پـنـهان بودن وحشتى نداشته باش، زیرا که دلهاى اهل طاعت، به تو مایل است، مثل مرغانى که به سـوى آشـیـانـه پـرواز مـى کنند و این دسته کسانى هستند که به ظاهر در دست مخالفان خوار و ذلیل اند، ولى در نزد خداى تعالى گرامى و عزیز هستند.

ایـنـان اهـل قـنـاعـت و متمسک به اهل بیت عصمت و طهارت (ع) و تابع ایشان دراحکام دین و شـریـعـت مـى بـاشـند.

با دشمنان طبق دلیل و مدرک بحث مى کنند و حجتها و خاصان درگاه خـدایند، یعنى در صبر و تحمل اذیت از مخالفان مذهب و ملت چنان هستند که خداى تعالى، آنان را نمونه صبر و استقامت قرار داده است و همه این سختیها را تحمل مى کنند.

فرزندم، بر تمامى مصایب و مشکلات صبر کن، تا آن که خداى تعالى وسایل دولت تو را مهیا کند و پـرچـمـهاى زرد و سفید را بین حطیم و زمزم بر سرت به اهتزاردرآورد و فوج فوج از اهل اخـلاص و تـقـوى نـزد حـجرالاسود به سوى تو آیند و بیعت نمایند.

ایشان کسانى هستند که پاک طینتند و به همین جهت قلبهاى مستعدى براى قبول دین دارند و براى رفع فتنه هاى گمراهان بـازوى قـوى دارنـد. آن زمان است که باغهاى ملت و دین بارور گردد و صبح حق درخشان شود.

خـداونـد بـه وسیله تو ظلم و طغیان را از روى زمین بر مى اندازد و امن و امان را در سراسر جهان ظـاهـر مى نماید.
احکام دین در جاى خود پیاده مى شوند و باران فتح و ظفر زمینهاى ملت را سبز و خرم مى سازد.

بعد فرمودند: آنچه را در این مجلس دیدى باید پنهان کنى و به غیر اهل صدق و وفا و امانت اظهار ندارى .
علی بن مهزیار چند روزى در خدمت امامش ماند و مسائل و مشکلات خود را از ایشان پرسید.

در وقـت وداع، علی بیش از پنجاه هزار درهمى را که با خود داشت، به عنوان هدیه خدمت حضرت تقدیم کرد و اصرار کرد که ایشان قبول نمایند.
مـولاى مـهـربـان تـبـسـمی کردند و فرمودند: این مبلغ را که مربوط به ما است در مسیر برگشت استفاده کن و به طرف اهل و عیال خود برگرد، چون راه دورى در پیش دارى.
بعد هم امام زمان(ع) دستانشان را به دعا بلند کردند و برای علی دعا فرمودند.


منبع: العبقری الحسان، علامه نهاوندی.

مرحوم حاج ملا آقا جان زنجانی

به نقل از کتاب عاشق دلباخته امام زمان (عج) حاج ملا آقا جان زنجانی نوشته محمد یوسفی و همچنین سایتها و وبلاگهایی که این تشرف را در آن درج نموده اند :

 

عارف بزرگ،شیفته ی محب اهل بیت مرحوم آیت الله حاج ملا آقا جان زنجانی یکی از کسانی است که مکرر به محضر امام عصر مشرف شده و بارها جمال نورانی آن حضرت را با معرفت به نظاره نشسته است یکی از تشرفات ایشان به زبان ترکی و درقالب شعر از ایشان نقل شده است من ( نویسنده کتاب موصوف ) متن فارسی را تقدیم دوستان ارجمندم می نمایم:

حضرت امام عصر که همچون طاووس زیبا بر من سایه انداخته بود به من فرمودند:

«برخیز که میخواهیم به منزل شما بیاییم»

عرض کردم آقا جان!خوش آمدی به روی چشم،جانم به قربان قدم هایت.

حضرت تشریف فرما شدند و لحظاتی در کنار هم بودیم و آن ساعات بهترین لحظه های زندگی من است. آنگاه حضرت کاسه ی آبی به من دادند و فرمودند:«میل کن»من آن باده را گرفتم و خوردم و سرمست از عشق و محبت به امام زمانم شدم گفتم:مولا جان عجب آبی بود،خوردیم و سرمست و با نشاطیم(و بازهم مایلیم که بنوشیم)فرمود:«بس است ای عاشق یا نه؟عرض کردم:باز هم می نوشم که این آب حیات است» نگار من فرمود:یک باده بس است یک مرتبه می افتی!عرض کردم:نگران من نباش به این نوشیدنی ها عادت کرده ام.

فرمود: این دست که اکنون به تو می نوشاند با دست های دیگر فرق می کند تو از این دست نخوردی ما در این آب جوهر هستی،ریخته ایم این میِ عشق است عشق،اگر بدحال باشی ما شما را از کنار خود دور می کنیم،جوان ها در راه این آبِ حیات،سر دادند ما همه را امتحان می کنیم هر کس بد مست و غافل باشد از این غرفه ی وصال بیرونش می کنیم!

عرض کردم:ما هم از جان خود می گذریم برای اینکه به این آب حیات برسیم آن هم به دست شما و با کاسه ی شما،لطف  کنید باز هم برایم بریزید که از جان گذشتیم و طعنه ها در عشق تو شنیدیم خیلی ها گمان کردند با این حرف ها می توانند ما را از عشق تو فراری دهند ولی ما هرگز از محبت  شما بر نمی گردیم بریز آب هستی مولای من!می خوریم و جان می دهیم.

فرمود:حال عاشق را ندیدی!وقتی افتاد ما قبرش را حفر می کنیم!

عرض کردم:«باده را بده،سعادت خوبی ست که از عشق تو بمیریم و اگر اینگونه بمیرم روی سنگ قبرم

مینویسند(گدای راه عشق)،حتی در قبر هم به یاد تو دلم آتش می گیرد،(تو تنها محبوب منی)که از یادم نمی روی! فرمود:حالا که از عشق ما دست بر نمی داری باز برایت آب می ریزم بنوش ولی خود دانی هر چه شد و ما هر چه برایت مقدر کردیم صبر کن.

عرض کردم:هر چه باداباد به حول و قوه ی الهی در عشق تو پایبندیم،توفیق خدا همراه ماست،ومن نگران نیستم چون سوار کشتی شما هستم وشما ناخدای منی.آنگاه اما عصر باده را کاملا پر کرده وبه من داد و فرمود:به خاطر عشق ومحبت است بنوش و ما اسم تو را به زبان جاری می کنیم.

عرض کردم:قربان دستتان شوم،این بزرگترین افتخار من است که اگر زهر هم دهی برای من شیرین است!آری اگر هم زهر باشد با کمال میل می نوشم فقط و فقط در عشق تو ای یار مهربان،من هم به محبت تو میخورم و تنها نام تو را می خوانم.یا صاحب الزمان!

اکنون که آب حیاتم دادی از سر و جان می گذرم شما سلامت باشی ای یار مهربانم!سپس آن کاسه ی آب را هم نوشیدم.

آنگاه حضرت فرمودند:فقط تدارک ببین و مراقب باش ز هوش نیفتی که عید آمد!

عرض کردم :سی تا چهل باده هم مرا از پای نمی اندازد!

هنوز به حال خود هستم,بفرمایید امر شما چیست ای طاووس زیبا که ما در راه تو از  سر و جان می گذریم ؟

فرمود:«این آبی که نوشیدی برایت حج است،بدان که پس از عید باهم به مکه می رویم.» عرض کردم:ای یار محبوب من،من سلامتی شما را می خواهم ،ما دنبال صاحب مکه می گردیم !

«مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه!»

فرمود:«و هنگامیکه عازم مکه شدی بدان که در راه،جام ها برایت مهیّا کرده ام،خم ها پر است ،هر چه

بخواهی،می ریزم.»

عرض کردم:آقاجان ،یا صاحب الزمان !تنها یار من تو هستی وقتی تو را دارم چه غم دارم ؟

این دست هر چقدر بریزد،می خوریم فرمود«آفرین (معلوم است که)عاشقی،عاشق.»و سپس فرمود :«به

عاشقی مثل تو،ما هم از روی عشق نگاه می کنیم این طوری که شما به میدان آمدی ما هم مس جانت را طلا می کنیم ,ضمناً بدان که حاج ملاّ آقاجان،نام تو را در دفتر عشّاق نوشتم،خوشحال باش ،ترس ما تو را همیشه یاری می کنیم،تو در نزد من پاداش و خلعت بسیار داری ،زود بیا که در راه،یکی یکی آنها را به تو عطا خواهم کرد.»

عرض کردم:مولای من!توچه نیکویی، تو چه زیبایی!ما همه را به دست تو می سپاریم،تو کریمی (از اولاد

کرامی)،خود دانی و کرم خود!هر چه تو خواهی، ما نیز همان را می پسندیم،غلام که نزد اربابش فضول نمی شود،هر امری داشته باشید،ما آماده هستیم ،اگر چه به ما ظاهراً لطفی هم نکنی،تو نگار منی،من تو را دارم هر دو دنیا مال من است ،ما از تو به بهشت راه پیدا می کنیم،از طریق تو به همه ی خوبی ها می رسیم،در این دنیا هم دلخوشی ما تویی و چون تو را داریم هم در این دنیا خوشیم و هم در آن دنیا خوش،ما از عشق تو سر به عرش برده ایم و در پروازیم .

فرمود: گوارا باد تو را این آب هستی         که مستی،از شراب حق پرستی

این آب حیاط گوارایت باد خیلی گوارا!چون تو از روز اول نجابت داشتی ،به خاطر همین است که ما حساب تو را از دیگران جداکردیم.چون تو ماراشناختی و بیگانه را با ما یکی نکردی ما هم تو رابادیگران یکی نمی کنیم.حاج ملا آقاجان!وقتی تو هستی،غم ندارم ای عاشق!من هم در دو دنیا عیش دارم وخوشحالم،اکنون میدانی دلم چه میخواهد؟!گفتم:امر بفرمایید مولاجان!

فرمود:«روضه هایت دلنشین است دوست دارم حالا کمی برایم روضه بخوانی تا من گریه کنم»

«السلام علیک یا ابا عبدالله…»

در اینحا مرحوم حاج ملا آقاجان شروع به روضه سیدّ الشهدا میکنند وامام عصر«ارواحنافدا»به روضه جدّ

مظلومشان گوش داده وگریه میکنند.

خوشا آنان که رویت رابدیدند                    ز تو خلق نکویت را خریدند
خوشا آنان که تا سرمنزل عشق                 برهنه پای تا کویت دویدند
خوشا آنان که محبوب تو گشتند                 زجام پاک مرغوبت چشیدند
طلوع می کند آن آفتاب پنهانی                زسمت مشرق جغرافیای عرفانی
دوباره پلک دلم می پرد نشانه چیست        شنیده ام که می آید کسی به مهمانی
کسی که سبز تر از هزار بار بهار          کسی شگفت کسی آن چنان که می دانی