درانتظارمنجی

درانتظارباران نیست آنکه بذری نکاشته

درانتظارمنجی

درانتظارباران نیست آنکه بذری نکاشته

تشرفات: میرزا مهدی اصفهانی

میرزا مهدی اصفهانی یکی از علما و مراجع زمان خود بوده است . خود می گوید : سالها نزد یکی از اقطاب صوفیه بودم و او را به عنوان قطب و استاد خود انتخاب کرده بودم . او هم کم نگذاشت و هر چه می دانست به ما یاد می داد . من هم تمام فکرم را شش دانگ به این داده بودم که هر چه او می گوید عمل کنم که به چیزی برسم . لا یزید الا بعدا . هر چه جلو تر می رفتم چون راه را کج می رفتم بیشتر از حقیقت دور می شدم . هر چه بیشتر می رفتم بدتر می شد .

تا اینکه روزی آن شخص گفت دیگر قطب شده ای . با خود فکری کردم و گفتم من هیچ چیز نیستم . در باطنم دلم می خواهد که همه گناهان را انجام بدهم . تازه فهمیدم که او هیچ چیزی نیست . لذا به مسجد سهله رفتم . شب چهار شنبه ای بود ه است .

در آنجا حضرت ولی عصر ارواحنا فداه را زیارت می کنند . حضرت می فرمایند : طلب المعارف من غیر طریقنا اهل البیت مساوی لانکارنا  .

طلب معارف ( تجسس و تحقیق در معارف ) از غیر راه ما اهل بیت برابر است با انکار ما . میرزای اصفهانی می فرماید : تا آقا این را فرمودند یک نوری در دلم روشن شد . ( آنان که میرزای اصفهانی را دیده اند گفته اند این نور در اعضاء و جوارح او اثر گذاشته بود ، بطوریکه در کلام او یک اثر خاصی گذاشته بود . با یک نگاه و یک صحبت چند لحظه ای محبت خاصی نسبت به او در قلب انسان ایجاد می شد . ) و این تشرف چنان در او اثر گذاشت که یکی از علمای برجسته زمان خود گردیده بود و چنان معارف را حل و فصل می کرد که حساب نداشت . علما و مجتهدین بزرگ را در مقابل خود خاضع می نمود و اینها همه اثر تشرف و شنیدن آن کلام نورانی حضرت بقیه الله ارواحنا فداه بود .

ایشان قریب ۱۵ تا ۲۰ سال نزد آن شخص صوفی مسلک زحمت کشیده بود که آن شخص صوفی مسلک هم یکی از اشخاص بنام زمان خود بوده و تبحر در علوم ظاهری داشته و نوشته هایی دارد بخصوص در فلسفه اشراق که نام او را نمی توان برد چرا که متاسفانه دوباره نام او به نزد بعضی از علمای حاضر برگشته است . اینگونه می توان مثال زد ( که واقعیت هم اینگونه است ) که یک شخص ۱۵ سال مریض سخت باشد با یک کلام امام شفا یابد و بدینوسیله باعث شفای بسیاری از افراد دیگر هم بشود . چرا که نفس او نفس شفا دهنده ای شده بود .

منبع: مهدی یار

تشرفات: ملا احمد اردبیلی (ره)

”اصل حکایت از میر سید علام تفرشی نقل شده است .
ایشان می فرمایند : در بعضی از شب‌ها در نجف اشرف ، وقتی پاسی از شب گذشته بود در صحن روضه مطهره می‌گشتم ، ناگاه شخصی را دیدم که به سمت روضه مقدسه می‌رود ، به سوی او رفتم . چون به او نزدیک شدم ، دیدم استادم ملا احمد اردبیلی(ره) است. خود را از او پنهان کردم تا آنکه ببینم چکار می‌کند . دیدم نزدیک روضه مقدسه رسید و در هم بسته بود. ناگاه دیدم در گشوده شد و داخل روضه گردید. گوش دادم و دیدم با کسی آهسته تکلم می‌کند.
بعد از آن بیرون آمد و در بسته شد. خود را به کناری کشیدم. دیدم از نجف به سمت کوفه رفت. من هم در عقب او روانه شدم به طوری که مرا نمی‌دید تا داخل مسجد کوفه شد و نزد محرابی که امیرالمومنین(ع) را در آن ضربت زدند قرار گرفت و زمان طولانی در آنجا درنگ کرد. بد از آن برگشت و از مسجد بیرون رفت و به سمت نجف متوجه گردید. من هم در عقب او بودم تا آنکه به مسجد حنانه رسید.
اتفاقا مرا بدون اختیار سرفه عارض شد. چون آواز سرفه شنید به سمت من نگاه کرد. مرا بدید و بشناخت و فرمود: میر علام هستی؟
گفتم: آری!
گفت: کجا بوده‌ای و چه کاری داری؟
گفتم: از آن زمان که داخل روضه شدی تا حال با تو هستم . تو را به حق این قبر قسم می‌دهم بگو سر این واقعه که امشب از تو مشاهده کردم چیست؟
فرمود: به شرط آنکه تا من زنده هستم آن را به کسی نگویی. چون به من اطمینان کرد، فرمود: گاه‌گاه که بعضی مسائل بر من مشکل می‌شود در حل آن به امیر مومنان(ع) متوسل می‌شوم. امشب مساله بر من مشکل شد و در مورد آن فکر می‌کردم. ناگاه به دلم افتاد که باز خدمت آن حضرت بروم و سوال کنم. چون به در روضه رسیدم ـ‌چنانکه دیدی‌ـ‌ بی‌کلید به روی من گشوده شد. پس داخل شده، به خدا نالیدم که جواب آن را از آن حضرت دریابم. ناگاه از قبر مطهر آوازی شنیدم که برو به مسجد کوفه و از قائم(ع) سوال کن؛ زیرا او امام عصراست، پس نزد محراب آمدم و از آن بزرگوار سوال کرده، جواب شنیدم و الحال به منزل خود می‌روم.”

تشرفات: مناجات امام(ع)

سید بحر العلوم داشت جملات پایانی درس را به طلبه ها می گفت که صدای جرجر باز شدن در چوبی حجره، نگاه سید را، سمت در برد. خادم مدرسه، میرزا ابوالقاسم قمى را که برای دیدار علامه بحرالعلوم، به نجف آمده بود، برای دیدن استاد به حجره آورده بود. درس تمام شد و طلبه ها از حجره بیرون رفتند.
محقق قمى بعد از حال و احوال کردن، رو به سید کرد و گفت : شما به مقامات جسمانى و روحانى و قرب ظـاهـرى (مـجـاورت حـرم مـطـهـر امیرالمؤمنین (ع)) و باطنى رسیده اید؛ پس از آن نعمتهاى نامتناهى، چیزى هم به ما تصدق فرمایید.

سـید این را که شنید، بدون تامل فرمود: شب گذشته براى خواندن نماز شـب بـه مسجد کوفه رفته بودم، با این قصد که صبح اول وقت به نجف اشرف برگردم، تا درسها تعطیل نشود. از در مسجد که بیرون آمدم، دلم بدجور هوای رفتن به مسجد سهله را کرد اما هر چه تلاش کردم تا خودم را منصرف کنم، فایده نداشت، آرام و قرار نداشتم. لحظه به لحظه شوق رفتن در دلم بیشتر می شد. ناگاه بادى وزید و غبارى برخاست و مرا به طرف مسجد سهله حرکت داد. خیلى نگذشت که خود را کنار در مسجدسهله دیدم.

داخل مسجد شدم، هیچ کس آنجا نبود، جلو تر که رفتم، دیدم شخصى جلیل القدر مشغول مناجات با خداوند است آن هـم با جملاتى که قلب را منقلب و چشم را گریان مى کرد.

از شنیدن مناجات او، حالم دگرگون و دلم از جا کنده شد و زانوهایم به لرزه درآمد و اشکم از شنیدن آن جملات جارى شد.

جملاتى بود، که هرگز به گوشم نـخـورده بود و آنها را در هیچ کتابی ندیده بودم. با خودم گفتم که حتماً آن شخص، کلمات را از حفظ نمی خواند بلکه آنها را انشاء مى کند و این سخنان از درونش بر زبانش جاری می شود.

در گوشه ای ایستادم و به صدای مناجات مرد گوش دادم و از آنها لذت بردم، تا مناجاتش تمام شد.
آنگاه مرد رو به من کرد و به زبان فارسى فرمود: مهدى بیا.
پیش رفتم و ایستادم .
دوباره فرمود: بیا.
باز اندکى جلو رفتم و ایستادم .

براى بار سوم دستور به جلو رفتن دادند و فرمودند: ادب در امتثال است (یعنى تا هر جا که گفتم بیا نه آن که به خاطر رعایت ادب توقف کنی.)

من هم پیش رفتم تا جایى رسیدم که دست ایشان به من و دست من به آن جناب مى رسید. ایشان مطلبى به من فرمودند.
در این لحظه علامه بحرالعلوم در فکر فرو رفت و کلامش را قطع کرد و شروع کرد به سخن گفتن درباره سوالی که در ابتدای دیدار، محقق قمی از ایشان درباره ی کم بودن تعداد تالیفاتشان، پرسیده بود.

میرزای قمی که هنوز فکرش مشغول مطلبی بود که امام زمان(ع) به علامه فرموده بودند، دوباره در حالی که نگاهش به فرش بود، گفت: آقا جان! نمی خواهید آن مطلب را بفرمایید؟

سید بحر العلوم دستش را به نشانه نه گفتن تکان داد و میرزای قمی فهمید که سخن از اسرار مکتومه است و دیگر چیزی نپرسید.


منبع: برکات حضرت ولی عصر(ع)، خلاصه العبقری الحسان، ، شیخ على اکبر نهاوندى (ره)

تشرفات: عاشق

مرجان صغیر، حاکم ناصبی روی تخت سلطنتش نشسته بود و صدای قاه قاهش سرا را پر کرده بود. جنون هر لحظه، بیشتر و بیشتر حاکم را فرا می گرفت و خرده فرمایشاتش بیشتر می شد

مرجان صغیر، حاکم ناصبی روی تخت سلطنتش نشسته بود و صدای قاه قاهش سرا را پر کرده بود. جنون هر لحظه، بیشتر و بیشتر حاکم را فرا می گرفت و خرده فرمایشاتش بیشتر می شد.


ابو راجح حمامی، این بار هم به خاطر حب اهل بیت(ع) و بیزاری از دشمنان آنان، دستگیر شده بود. حاکم، هوار می زد و به جلاد می گفت: هلاکش کن، آنقدر شلاقش بزن تا طرفداری از خاندان پیامبر(ص) از ذهنش برود، کاری کن تا همین جا جان از تنش درآید.

نامسلمان ها، آنقدر شکنجه اش کرده بودند که دیگر حتی نای فریاد زدن هم برایش نمانده بود. حاکم دلش طاقت نیاورد و از تختش پایین آمد، شلاق را از دست جلاد گرفت و محکم بر صورت ابوراجح زد، در همان لحظه تمام دندان های او در دهانش ریخت.

بعد هم به جلاد دستور داد تا بینی ابوراجح را سوراخ کند و ریسمانى از مو از آن رد کردند و آن ریسمان را به ریسمان دیگری وصل کردند و او را در کوچه های حله گرداندند.
بعد هم اوج خباثت حاکم گل کرد و دستور قتلش را صادر کرد.

اطرافیان حاکم گفتند: او پیرمردى بیش نـیـست و آن قدر جراحت دیده که همان جراحتها او را از پاى در مى آورد و احتیاج به اعدام ندارد, به همین خاطر هم خودتان را مسئول خون او نکنید.

خانواده ابوراجح حمامی بی آنکه امیدی به زنده ماندنش داشته باشند، در حالی که او نقش زمین شده بود، به خانه بردندش.

صبح روز بعد، مردم کوچه و بازار که خبر شکنجه ی ابوراجح را شنیده بودند، برای عیادت به سراغش رفتند. اما این بار خبری عجیب تر، هر کوی و برزن را پر کرد. مرد بی آنکه کوچکترین خراشی بر بدنش باشد، صحیح و سالم ایستاده بود و مشغول نماز خواندن بود.

وقتی جریان را از او پرسیدند، گفت: مـن بـه حالى رسیدم که مرگ را به چشم دیدم .زمانى برایم نمانده بود که از خداچیزى بـخـواهـم، لـذا در دلم مشغول مناجات با خدای خود شدم و به مولایم حضرت صاحب الزمان (ع) استغاثه کردم .ناگاه دیدم حضرت مهدی(ع) دست شریف خود را به روى من کشیدند و فرمودند: از خانه خارج شو و براى زن و بچه ات کار کن، چون حق تعالى به تو عافیت مرحمت کرده است .

پس چشمانم را باز کردم و خود را این طور جوان و سرحال دیدم.

خبر صحت ابوراجح به گوش حاکم رسید. او که باورش نمی شد، مامورانش را فرستاد تا ابوراجح را به  دربار بیاورند. حاکم مرد را که دید، ترس تمام وجودش را گرفته و تنش به لرزه افتاده بود.

قبل از این اتفاق، حاکم ناصبی که همیشه پشت به قبله و مقام حضرت مهدی(ع) در حله می نشست، جایگاهش را عوض کرد و تختش را رو به قبله و آن مقام قرار داد و از ترس، با شیعیان با مدارای بیشتری برخورد می کرد.
 
منبع: العبقری الحسان، علامه نهاوندی، تشرف21.

خرمای آسمانی

وقتی در آن بیابان خشک و بی آب و علف، خار مغیلان به پای سید خورد، در حالی که رمق بدنش کشیده شده بود، لبهای خشک و چروکیده اش را از هم باز کرد و آخ بلند و دنباله داری گفت و خودش را روی زمین انداخت.
او در حالی که داشت خونی که از بین چروک های لبش روی صورتش می ریخت را با دستش پاک می کرد، با خودش کلنجار می رفت که آخر آن امامی که بعد از چهل شب آمدن به مسجد سهله نتوانستم ملاقاتش کنم، حالا در راه کوفه، آن هم این وقت شب به فریادم می رسد؟

 اما حالا سید دیگر چاره ای نداشت، تشنگی بدجور به بدن نحیف و لاغرش فشار آورده بود، دائم صدای خادم مسجد سهله را در ذهنش مرور می کرد که می گفت: آقا جان این وقت شب صلاح نیست شما تنهایی به کوفه بروید، وحی منزل که نیست، صبر کنید ایشالا صبح؛ اما دل سید پر شده بود از یاد  مناجات مولایش امیر المومنین در مسجد کوفه.

اما در آن حال یک دفعه سخن حضرت صاحب الزمان که فرموده بودند: « از اخبار و اوضاع شما کاملا اگاهیم و چیزی از ان بر ما پوشیده نمی ماند» به ذهنش خطور کرد و صورت رنگ پریده اش را به سمت آسمان گرفت و در حالی که از گوشه چشمش اشک می ریخت، لبان خشکیده اش را از هم باز کرد و با صدایی لرزان اسم صاحبش را  برد و گفت: یا حجة بن الحسن ادرکنی و بی حال روی زمین افتاد.

هنوز لحظه ای نگذشته بود که مرد عربی بالای سر سید ظاهر شد و با زبان مردم نجف رو به سید گفت: ازمسجد سهله آمده ای و می خواهی به مسجد کوفه بروی؟
سید با صدایی ضعیف جواب داد: بله

مرد عرب این را که شنید گفت: پس بلند شو.

او جلو آمد و دستش را سمت سید دراز کرد اما سید که نای تکان خوردن نداشت گفت: من تشنه هستم و نمی توانم راه بروم.

مرد عرب سه دانه خرما سمت سید گرفت و گفت: این خرماها را بگیر و بخور.
سید در دلش می گفت: می گویم تشنه ام، این مرد به من خرما می دهد.
مرد عرب که انگار از دل او با خبر بود این بار با اصرار بیشتر خرماها را سمت او گرفت و گفت: بگیر و بخور.

سید با ترس و لرز خرما ها را گرفت و اولی را در دهانش گذاشت، حس عجیبی به او دست داده بود، هر چه خرما را بیشتر می جوید، دلش بیشتر خنک می شد و تشنگی اش کمتر می شد. او خرمای دوم را با ولع بیشتر در دهانش گذاشت بی آنکه خرمای اول هسته ای داشته باشد. سومی را که خورد عطشش کامل رفع شده بود.

حالا حال سید خوب شده بود و همراه مرد سمت مسجد کوفه به راه افتاده بود، چند قدمی که برداشتند، مرد عرب سمت مسجد اشاره کرد و گفت: این هم مسجد.

سید از تعجب چشمانش گرد شده بود، باورش نمی شد فقط چند قدم راه رفته بود و به مقصدش رسیده بود.سید مناره های مسجد را که دید، اشک امانش نداد. خواست از مرد تشکر کند که سرش را برگرداند و دید مرد نیست.

حالا سالهاست که از این ماجرا می گذرد و عطش حسی است که دیگر سید تجربه اش نکرده است  اما هر وقت نگاهش به آب می افتد، دلش قنج می رود و یاد امام برایش زنده می شود.
 
منبع: برکات حضرت ولی عصر(ع)، ترجمه کتاب العبقری الحسان، نهاوندی، تدوین: سید جواد معلم، ج 2، ص 200، س 5