درانتظارمنجی

درانتظارباران نیست آنکه بذری نکاشته

درانتظارمنجی

درانتظارباران نیست آنکه بذری نکاشته

عابر بانک ...

 
6 ماه بود که کارخانه ورشکست شده و حقوق نگرفته بود. مرد، در صف انتظار عابر بانک ایستاده بود و خدا خدا می کرد مبلغی از حقوق عقب افتاده شان را که قرار بود واریز کنند ریخته باشند. هر نفر که کارش با دستگاه تمام می شد، چهره اش بیشتر در هم می رفت، مدام به زمین نگاه می کرد و نوبتش را به فرد پشت سرش می داد، بالاخره نوبتش رسید. کارت را داخل دستگاه فرو کرد، گزینه برداشت وجه را زد و مبلغ 150000 ریال را وارد کرد. عبارت موجودی کافی نیست بر روی دستگاه نقش بست. چهره تکیده دخترکش که تازه به سن تکلیف رسیده بود و امسال اولین روزه داری را تجربه می کرد در نظرش مجسم شد. یاد حرفهای کارشناس تلویزیون افتاد که می گفت بچه هایی که تازه به تکلیف رسیده اند باید غذاهای مقوی بخورند.

دستی بر شانه اش خورد و او را به خود آورد، کارتش را گرفت. دستانش را روی سر گذاشت. زانوانش نتوانستند وزنش را تاب بیاورند و و با ناراحتی در کنار دستگاه روی زمین نشست.

پیرمرد پشت دستگاه رفت، اما نگاهش به مرد بود. کارتش را وارد دستگاه کرد و زیر چشمی به کارت در دست مرد مستاصل نگریست، عبارت انتقال وجه به کارت دیگر را انتخاب کرد، مبلغ را وارد کرد و کلید ثبت را فشار داد، نمایشگر عبارت"واریز وجه با موفقیت انجام شد" را نشان داد. لبخندی زد و با صدای بلند گفت: ای بابا، حساب من که پره! انگار دستگاه خراب شده، میگه موجودی کافی نیست! نگاهی به مرد انداخت و گفت: پسرم، انگار دستگاهش خرابه، برای شما هم همین پیام اومد؟ و در حالی که کارتش را می گرفت به سمت دستگاه دیگر رفت و گفت من برم جای دیگه امتحان کنم.

مرد، سربلند کرد و با ناباوری به پیرمرد که در حال رفتن بود خیره شد، برق امیدی در چشمانش درخشید.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد