درانتظارمنجی

درانتظارباران نیست آنکه بذری نکاشته

درانتظارمنجی

درانتظارباران نیست آنکه بذری نکاشته

کشته اشک: الاغ زائر

«شیخ محمّد حسین» (1) کمی با کناره ی پایش به الاغ فشار آورد تا از زوّار عقب نماند. با نگرانی، صف زائران را نگاه کرد که با صورتهای مضطرب، به رئیس تفتیش و پاسبانانش نگاه می کردند. هر کسی که نزدیک محلّ تفتیش می رسید، از مرکبش پیاده می شد و خورجین و بار و اثاثش را در اختیار پاسبان قرار می داد. این روزها، سفر کربلا، شده بود، بازی با جان! امّا نمی شد که کربلا نرفت...

شیخ محمّد حسین، از الاغ پیاده شد و سر و گوشش را نوازشی کرد و زیر لب گفت: «از مشهد تا مرز عراق که آوردی مان! ببینم بعد از این چه می کنی.» الاغ با چشمان درشت و معصومانه اش، بی تفاوت به شیخ نگاه کرد. شیخ، لبخندی زد و در خورجینش را باز کرد تا در محل تفتیش معطل نشود.
پاسبان جوانی، جلو آمد و اثاث شیخ را بر روی میز تفتیش خالی کرد. کتابها و لباسها و خوراک راه شیخ همه بیرون شد و در هم روی میز افتاد. رئیس تفتیشی ها، نگاهی به شیخ انداخت و از صندلی اش بلند شد و پاسبان را کنار زد تا خودش، شخصاً اثاث او را ببیند.
 
شیخ محمّد حسین، خاموش، «یا حسین» می گفت. دست رئیس به کتابی خورد و دل شیخ هرّی پایین ریخت. کتاب شیعیان بود و دشمنی شیخ را با دشمنان آل علی(علیهم السلام) اثبات می کرد. رئیس، کتاب را بالا آورد و آن را ورق زد و به نوشته هایش نگاه کرد. آن وقت آن را با خشونت بست و تا جلوی چشم شیخ بالا آورد و گفت: «تو را می سوزانم!»
شیخ چیزی نگفت. برای زیارت حسین بن علی(علیه السلام)، خودش را برای همه چیز آماده کرده بود؛ حتّی سوختن.
 
او را به کناری بردند و زائران از او دور و دور تر شدند. ساعتی گذشت. پاسبانی جلو آمد و افسار الاغ را به دست گرفت تا او را به طویله ای هدایت کند. الاغ، پاهای جلویش را در گل فرو کرد و از جایش تکان نخورد. پاسبان دیگری، به کمک آن یکی شتافت و یکی از پشت الاغ را هل می داد و دیگری او را با پوزه بندش می کشید. دراز گوش بیچاره عر عر بلندی کرد و از فشار آنها کمی حرکت کرد؛ ولی دوباره سفت ایستاد. رئیس، اشاره کرد که شیخ بر الاغ سوار شود و به کناری رود.

تا شیخ بر زین الاغ نشست، حیوان همچون اسب تازه نفسی شروع کرد به چهار نعل رفتن. شیخ خنده ای کرد و به عقب نگریست. از میان گرد و خاکی که الاغ به راه انداخته بود، پاسبانان را دید که بر سر زنان و وحشت زده از پشت او می دویدند و فریاد می کشیدند. شیخ خدا را شکر کرد و الاغ را سفت چسبید. مثل اینکه خیال ایستادن نداشت. آن قدر تاخت تا به کاظمین رسیدند و نایستاد تا شیخ را مقابل خانه ای که همسفرانش در آن اقامت کرده بودند، پیاده کرد...(2)
 
 
پی نوشت:
1.       حکایت بازنویسی شده ی بالا به نقل از آقا شیخ محمد حسین قمشه ای نجفی و درباره ی ایشان است. این حکایت را آیت الله حائری صفائی، با یک واسطه از ایشان نقل می کنند.
2.       صفائی حائری، شیخ عبّاس، تاریخ سیدالشهدا، قم، انتشارات مسجد مقدس جمکران، چاپ سوم، 1382، صص 576- 577.
 

شاهرخ ضرغام؛ قصه طلا و مس

اپیزود اول : صبح یکی از روزها با هم به ”کاباره پل کارون“رفتیم. به محض ورود، نگاهش به گارسون جدیدی افتاد که سر به زیر، پشت قسمت فروش قرار گرفته بود. با تعجب گفت: این کیه؟ تا حالا اینجا ندیده بودمش؟! در ظاهر، زن بسیار باحیائی بود. اما مجبور شده بود بدون حجاب به این کار مشغول شود. شاهرخ جلوی میز رفت و گفت: همشیره تا حالا ندیده بودمت، تازه اومدی اینجا؟ زن خیلی آهسته گفت: بله، من از امروز اومدم. شاهرخ دوباره با تعجب پرسید: تو اصلا قیافت به این جور کارها و این جور جاها نمی خوره، اسمت چیه؟ قبلا چیکاره بودی؟

از وقت گذرانی در کاباره تا عاقبت به خیری در جبهه




 


زن در حالی که سرش رو بالا نمی گرفت گفت: مهین هستم، شوهرم چند وقته که مرده، مجبور شدم که برای اجاره خانه و خرجی خودم و پسرم بیام اینجا! شاهرخ، حسابی به رگ غیرتش برخورده بود، دندانهایش را به هم فشار می داد، رگ گردنش زده بود بیرون، بعد دستش رو مشت کرد و محکم کوبید روی میز و با عصبانیت گفت: ای لعنت بر این مملکت کوفتی!!

بعد بلند گفت: همشیره راه بیفت بریم، همینطور که از در بیرون می رفت رو کرد به ناصر جهود (صاحب کاباره) و گفت: زود بر می گردم! مهین هم رفت اتاق پشتی و چادرش رو سر کرد و با حجاب کامل رفت بیرون. بعد هم سوار ماشین شد و حرکت کردند. مدتی از این ماجرا گذشت. تا اینکه یک روز در باشگاه پولاد همدیگر را دیدیم. بعد از سلام و علیک، بی مقدمه پرسیدم: راستی قضیه اون مهین خانم چی شد؟

 

 

اول درست جواب نمی داد. اما وقتی اصرار کردم گفت: دلم خیلی براشون سوخت، اون خانم یه پسر ده ساله به اسم رضا داشت. صاحب خونه بخاطر اجاره، اثاث ها رو بیرون ریخته بود. من هم یه خونه کوچیک تو خیابون نیرو هوائی براشون اجاره کردم. به مهین خانم هم گفتم: تو خونه بمون بچه ات رو تربیت کن، من اجاره و خرجی شما رو میدم!

 

اپیزود دوم : انقلاب
هر شب در تهران تظاهرات بود. اعتصابات و درگیریها همه چیز را به هم ریخته بود. از مشهد که بر گشتیم. شاهرخ برای نماز جماعت رفت مسجد. خیلی تعجب کردم. فردا شب هم برای نماز مسجد رفت. با چند تا از بچه های انقلابی آنجا آشنا شده بود. در همه تظاهراتها شرکت می کرد. حضور شاهرخ با آن قد و هیکل و قد، قوت قلبی برای دوستانش بود.

البته شاهرخ از قبل هم میانه خوبی با شاه و درباری ها نداشت. بارها دیده بودم که به شاه و خاندان سلطنت فحش می دهد.

ارادت شاهرخ به امام تا آنجا رسید که در همان ایام قبل از انقلاب سینه اش را خالکوبی کرده بود. روی آن هم نوشته بود: خمینی، فدایت شوم

اپیزود سوم : جنگ
دومین روز حضور من در جبهه بود. تا ظهر در مقر بچه ها در هتل کاروانسرا بودم، پسرکی حدود پانزده سال همیشه همراه شاهرخ بود. مثل فرزندی که همواره با پدر است.

تعجب من از رفتار آنها وقتی بیشتر شد که گفتند: این پسر، رضا فرزند شاهرخ است. اما من که برادرش بودم خبر نداشتم. عصر بود که دیدم شاهرخ در گوشه ای تنها نشسته. رفتم و در کنارش نشستم. بی مقدمه و با تعجب گفتم: این آقا رضا پسر شماست!؟

خندید و گفت: نه، مادرش اون رو به من سپرده. گفته مثل پسر خودت مواظب رضا باش. گفتم مادرش دیگه کیه؟ گفت: مهین همون خانمی که تو کاباره بود. آخرین باری که براش خرجی بردم گفت: رضا خیلی دوست داره بره جبهه.من هم آوردمش اینجا.

ماجرای مهین را میدانستم ،برای همین دیگر حرفی نزدم….

 

اپیزود آخر
نیروی کمکی نیامد. توپخانه هم حمایت نکرد. همه نیروها به عقب آمدند. شب بود که به هتل رسیدیم.

آقا سید (شهید سید مجتبی هاشمی- جانشین جنگهای نامنظم) را دیدم، درد شدیدی داشت. اما تا مرا دید با لبخندی بر لب گفت: خسته نباشی دلاور، بعد مکثی کرد و با تعجب گفت: شاهرخ کو؟

بچه ها در کنار جمع شده بودند. نفس عمیقی کشیدم و چیزی نگفتم. قطرات اشک از چشمانم سرازیر شد، سید منتظر جواب بود. این را از چهره نگرانش می فهمیدم.

کسی باور نمی کرد شاهرخ دیگر در بین ما نباشد. خیلی از بچه ها بلند بلند گریه می کردند. سید را هم برای مداوا فرستادیم بیمارستان. روز بعد یکی از دوستانم که رادیو تلویزیون عراق را زیر نظر داشت سراغ من آمد نگران و با تعجب گفت: شاهرخ شهید شده؟ گفتم چطور مگه؟ گفت: الآن عراقی ها تصویر جنازه یک شهید رو پخش کردند. بدن بی سر او پر تیر و ترکش و غرق در خون بود.

 

 

 

سربازان عراقی هم در کنار پیکرش از خوشحالی هلهله می کردند. گوینده عراق هم می گفت ما شاهرخ، جلاد حکومت ایران را کشتیم!

اثری از پیکر شاهرخ نیافتیم. او شهید شده بود. شهید گمنام. از خدا خواسته بود همه را پاک کند. همه گذشته اش را. می خواست چیزی از او نماند. نه اسم، نه شهرت، نه قبر و مزار و نه هیچ چیز دیگر.

تربتت روی چشم!

جوان عادت داشت نمازش را با مهر تربت کربلا بخواند. او نمازش تمام شد و مثل همیشه مهر را در جیبش گذاشت. مادر نگاهی به پسرش انداخت و گفت: ای بابا، پسر جان چند بار بگویم، آن مهر تربت را در جیبت نگذار، وقتی می خوابی رویش  می روی و بی احترامی است، تازه ممکن است بشکند.

جوان با بی اعتنایی گفت: اتفاقاً چند بار مهر های قبلی ام هم شکسته.

چند روزی گذشت، پدر جوان با ناراحتی از خواب بیدار شد و گفت: خواب عجیبی دیده ام؛ خواب دیدم که حضرت امام حسین (علیه‏السلام) به دیدن من آمده اند و در کتابخانه‏ام نشستند و با مهربانی فرمودند: به پسرهایت بگو بیایند تا به آن‏ها جایزه بدهم. پسرها حاضر شدند و خدمت آقا رسیدند، در حالی که لباس‏های فاخر و هدایای زیبا نزد امام(ع) بود.

حضرت حسین(ع) یک یک فرزندان را صدا زدند و داخل اتاق طلبیدند و به آن‏ها جایزه دادند تا این که نوبت به مرتضی رسید (که مهر تربت را پیش از این در جیبش می‏گذاشت)، حضرت(ع) نگاه ناراحت کننده‏ای به او کردند و به من فرمودند: این پسر تو تا به حال دو مهر از تربت قبر مرا در جیب خود گذاشته و شکسته است، آن گاه او را مثل دیگر فرزندان طلب نکردند.

پسر جوان تازه متوجه شده بود که چه کرده است، تازه حواسش جمع شده بود که حرمت تربت حسین(ع) واجب است و جایش روی چشم.

منبع: کرامات حسینیه و عباسیه ؛ موسی رمضانی‏ پور  نوبت چاپ: هفتم تاریخ چاپ: زمستان 1386 چاپ: محمد (ص) ناشر: صالحان  صفحات 55 و 56؛ با تصرف و تلخیص

اشکت نبینم ...



عکس اوّل را آورد:«این پسر اولمه، محسن» عکس دوم را گذاشت روی آن: «این پسر دومم محمد هستش، ٢سال از محسن کوچیکتر بود.»  عکس سوم را آورد؛ تا خواست حرفی بزند، دید شانه های امام (ره) از گریه می لرزد،

عکسها را جمع کرد و زیر چادرش گذاشت و خیلی جدی گفت: «٤تا پسرامُ دادم که اشکتُ نبینم.»

چهره ای که خدا کشید

اگر تا به حال روی بوم نقاشی خطی نینداخته‌ ای، قلمویی بیاور و رنگی؛ می ‌خواهیم قلم به دست بگیریم و یاد بگیریم که چگونه تمام زیباییها را نقاشی کنیم.
قلمو بردار، رنگ از سبز و سیاه و سرخ. بوم، فقط یکی!
 
امروز قرار است چهره‌ای بکشیم! پس:
قلم را به سرخی رنگ آغشته کن و دایره ‌ای از نور بکش. دایره ای که صورتگر یک مرد باشد. نه گونه ‌ای برایش بگذار نه خط و خطوطی بر چهره ‌اش.
 
رنگ سیاه زیاد بیاور! سیاه را برای چشمانش بگذار و دو کمان ابرویش؛ خم چون هلال قد خمیده ی ماه، پیوسته چون دو بال گشوده به پروازِ پرنده!
دستت را بر بوم رها کن. تا می توانی برای گره موهایش وقت بگذار. بعضی نقاشها سالها پای هر رشته ی مویش مانده اند...
 
پیکره را با سبز بکش. نه بلند و نه کوتاه. متوسط و میانه. متعادل: جوری که شایسته ی تنها مرد عادل زمین باشد! اگر تعادل را بر بوم ترسیم کنی، هر چه کژرفتار است بیرون می ‌رود و یک بی رقیب می ماند.
قامتش را با سبز بکش! میانه بالا و چهارشانه.
برای کشیدن خال گونه ‌اش یک نقطه را به لطافت تمام بگذار.
 
نقاشی ‌ات تمام نشد! بوم را رو به پنجره بگذار و آفتاب را میهمان بوم کن.
بگذار از برق سیاهی چشمها، نور بتابد و بوم و اتاق و تو را نورباران کند!
چشم در چشمِ چهره بدوز و انگار کن که اوست! سیاه چشم و نیکو چهره و میانه قامت!
مرد نقش بسته در بوم نقاشی، نه آن که او باشد اما نشانه ‌هایی دارد... خال! هر چند هاشمی نیست ولی هر چه خال است وام دار خال هاشمی اوست.
 
دیگر ببینیش می‌شناسی ‌اش!  امّا تا در خاطر دارم بگویم: زیبایی چهره‌ ی نقاشی جلوه‌ ی یک موی او هم نمی ‌شود!
 
نقاشی ‌ات تمام نشد! بوم را ببین! او، او نیست! هیچ کس دست توانایی در کشیدن تمام زیبایی‌ های او نداشته است! هیچ نقّاشی، هیچ قلمرانی...
 
قلم را بینداز... فقط خدا می تواند بر بوم جهان چهره ‌ی نیکویش را به تصویر بکشاند.
 
چشمت را ببند، اگر بوم دلت سفید باشد، شاید خدا عکس او را بر دلت بیندازد!