درانتظارمنجی

درانتظارباران نیست آنکه بذری نکاشته

درانتظارمنجی

درانتظارباران نیست آنکه بذری نکاشته

دلم را فقط به یک نفر می فروشم!

غرورم را به غیرت می‌فروشم
وجودم را به همت می‌فروشم
 
به بازاری که مهدی می‌خرد دل
دلم را زیر قیمت می‌فروشم


دلتنگ کربلا...

خ مثل خوشی... خواهر...خواب "حالا دیدی برات خوابیدم..."

چند روزی بود که از جبهه برگشته بود و اولین دیدارش با خواهر کوچیکش بود!
وقتی خواهر کوچولوش داداششو دید دووید طرفش و گفت: کجایی؟! دلم برات تنگ شده!
و انگشت اشاره و شستشو بهم چسبوند و گفت اینقده شده!!!! داداشش هم خندید و گفت ببخشید دیر اومدم خونه! خواهر کوچولو هم به نشانه اعتراض گفت: من که نمیتونم بیام خونه تو تو جبهه! من اونجا خونه تو بلد نیستم که! ولی تو که خونه ما رو بلدی باید بیای!
داداش هم در مقابل شیرین زبونی خواهر کوچیکش با اون سن کمش که هرطور بود میخواست ثابت کنه که دلش تنگ شده تسلیم شد و با آغوش باز از خواهرش پذیرایی کرد...
وقتی این خاطره رو برام تعریف می کرد اشک تو چشماش حلقه زده بود آخه خواهر کوچولو الان 24 سالشه....
بهم گفتش: وقتی برای آخرین بار دیدمش به خاطر شیمیایی بودن حسابی از پا درومده بود ولی هنوز مقاومت میکرد....
من هنوزم دلتنگشم.... آدرس خونه شو بلدم و دارم سعی میکنم قدم تو راه بزارم و برسم به مقصدمون...
مقصد نهایی ما بهشت جایی که برادر شهیدم منتظر من....

بابایی اجازه بده...

دو نکته را به من تأکید کرد، اول اینکه فقط چهار هزار تومان پول دارد و برای مراسم عروسی از کسی قرض نخواهد گرفت؛ دوم اینکه قول پنج سال زندگی را بیشتر نمی دهد! گفت: من عاشق شهادتم و مطمئنم که نمی مانم، اولی را به مادرم گفته ام اما دومی را به هیچ کس نگفته ام... اواخر که مدت زندگی مشترکمان به شش سال رسیده بود، به رخ می کشید که: خلف وعده کردم. و به همان زبان محلی می گفت: «کول دار بون آغوز پیدا ودی، یعنی زیر درختی بی ثمر، گردو پیدا کردی!»

اینها را همسر محمد تعریف می کند، «سیده نساء». همسری که خاطراتش از محمد آنقدر زیاد و البته خواندنی هست که آنها را به صورت کتابی در آورده تا شاید ما را با سبک و سیاق زندگی آدمهایی آسمانی آشنا کند و یادمان بیاندازد که در همین نزدیکی خودمان، در سالهای نه چندان دور، افرادی بودند که انقدر به ایمانشان، ایمان داشتند که وقتی آرزوی شهادت کنند، بدانند به آن می رسند.

سیده نسا می گوید: «وقتی به نماز می ایستاد، از پشت، عمیق بهش نگاه می کردم تا نماز خوندنش تو ذهنم حک بشه. توی قنوت با حالت خاصی می گفت: اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک (خداوندا توفیق شهادت در راهت را روزی ما کن) من پرواز روحش رو تو قنوتش میدیدم و هیچ وقت جرات نمیکردم بگم چرا این ذکر! یک روز که داشت لباسش را می پوشید، من که نگاهش می کردم گفتم محمد! حیف نیست این بدن سپَرگلوله دشمن بشه؟! لبخندی زد و گفت: من که این بدن رو ازخونه ی بابام نیاوردم، خدا به من داده. زیباییش در اینه که در راه خدا پوسیده بشه...»

***

محمد اصغریخواه، دوم خرداد سال 1340 در روستای فتیده از شهرستان لنگرود به دنیا آمد. هرچند وضعیت مالی خانواده اش چندان مناسب نبود، ولی آنقدر متعهد و متدین بودند تا فرزندانشان را آنچنان که باید، تربیت کنند. محمد وقتی به سن دانشگاه رسید، علی رغم قبولی در کنکور، حضورش را در جبهه مهمتر دید و درس را رها کرد و عازم جنگ شد.

اما این مبارزات، اول راه او نبود. قبل از انقلاب هم، تلاشها و فعالیتهای زیادی برای پیروزی انقلاب کرد و هر روز، با غسل شهادت از خانه خارج می شد و همراه مردم، در تظاهرات شرکت می کرد.

ازدواجش بسیار ساده بود. همسرش تعریف می کند:
«سفره ی بسیار ساده عقد پهن شد. حالت عجیبی داشتم. ابتدا پدرش در کنارم پای سفره عقد نشست. وقتی اطرافیان دلیل غیبتش را پرسیدند، گفته بود از طرف من وکیل است... ولی دقایقی بعد دور و بریها او را به طرف سفره عقد کشاندند. به تنها چیزی که شباهت نداشت، داماد بود... از طلا و جواهرات و لباس عروس و خنچه عقد و سایر تجملات هم خبری نبود.

وقتی عاقد شروع به خواندن خطبه کرد، بر خلاف همه ی دختران که در چنین لحظه ای شاد هستند، کوهی از غم بر دلم سنگینی می کرد... من شهادتش را، تشییع جنازه اش را و تنها شدنم را در سفره ی عقد دیدم... هر چه به خودم تلقین کردم که گریه کردن بر سر سفره ی عقد، خوش یمن نیست، ولی کنترل از دستم خارج شده بود. من گریه می کردم و همه کسانی که در اطرافم بودند و بالای سرمان قند می سابیدند به همراه من گریستند. به گونه ای که عاقد، خواندن خطبه را رها کرد و نصیحتم کرد که تو باید خوشحال باشی، چرا گریه می کنی؟... آخر هم نفهمیدم که چطور وسط گریه، بله را گفتم.»

محمد در عملیات مختلفی شرکت کرد مثل ثامن الائمه، فتح المبین، بیت المقدس، رمضان، کربلای ۵و۴ ، نصر ۴ و... و حتی موج گرفتگی هم او را از جبهه دور نکرد؛ مدتی را به اجبار به دلیل اینکه به خاطر موج گرفتگی نمی توانست در جبهه باشد، به لنگرود برگشت و با اینکه تعلیم علوم قرآنی بچه ها و مسئولیت مانورهای شهرستان مثل مانور آزادی و قدس و خندق و مسئولیت واحد بسیج سپاه لنگرود را بر عهده داشت، باز هم راضی نشد و به جبهه برگشت.

او دو فرزند به نامهای سجاد و سوده داشت. بار آخری که می خواست عازم جنگ شود، دخترش نشست روی سینه ی بابا و دستهایش را محکم گرفت و با زبان کودکانه اش گفت: دیگه نمی ذارم بری بابا.

محمد با التماس گفت: بابایی! فقط یه بار دیگه اجازه بده برم. بهت قول می دم گوش صدام رو ببرم و برایت بیارم!
سوده خوشحال شد و خندید: باشه، قول دادی ها!
محمد هم گفت: باشه، قولِ قول!
سوده هم با خوشحالی دستهایش را رها کرد، اما بابایش هیچ وقت برنگشت...

محمد به قول همرزمهایش دهان گرمی داشت و خوب سخنرانی می کرد و به قرآن و حدیث مسلط بود. اخلاقش خوب بود و به بیت المال و غیبت حساسیت خاصی داشت. همسرش تعریف می کند:

«یک روز با ماشین به سرعت از کنارم رد شد. انتظار داشتم ترمز کنه که سوار بشم، ولی گازش رو گرفت و به سرعت دور شد، حتی از آینه هم نگاهم نکرد. وقتی خونه رسیدیم، بهش گفتم: مثلا من همسرتم چرا نموندی و سوارم نکردی؟ گفت: ماشین بیت المال بود، ترسیدم نگاهت کنم دلم برات بسوزه و سوارت کنم.»
در مورد غیبت هم همیشه حواسش بود و اگر با کسی رودربایستی هم داشت، وقتی می دید غیبت می کنند، یا سرش را پایین می انداخت یا یک سمت دیگر را نگاه می کرد و غیر مستقیم به طرف مقابل می فهماند که گوش نمی کند.

محمد اصغریخواه، سرانجام در تاریخ ۹/۱/ ۱۳۶۷ در عملیات والفجر ۱۰، به درجه ی رفیع شهادت رسید و پیکر مطهرش تا ۲ سال و نیم در «بانی بنوک» باقی ماند، و در مهر ماه ۶۹ پس از یک تشیع با شکوه در مزار شهدای لنگرود و در کنار همرزمانش به خاک سپرده شد.

همسر شهید محمد اصغری خواه می گوید: «محمد همیشه به من می گفت: وقتی من شهید شدم، قول می دهم یک سال تمام به خوابت بیایم و همین طور هم شد...»
 
منبع:
کتاب فرمانده ی آسمانی، سیده نساء هاشمیان، از سری کتابهای فرماندهان کمیل، نشر گوهر ماندگار قم

تشرفات: گرم ترین آغوش

شیخ مجتبی آرام در حیاط را باز کرد و در حالی که نعلینش را زیر بغل زده بود، بی صدا وارد خانه شد تا کسی او را نبیند. امشب هم مثل شب های گذشته با دست خالی به خانه آمده بود. وارد اتاق شد، مادر حضور پسرش را حس کرد و جلو آمد، از شدت ناراحتی و شرم چهره ی شیخ مجتبی سرخ شده بود. مادر سفره را باز کرد و گفت: پسرم، خدا را شکر هنوز قطعه ای نان خشک داریم، همان را با هم می خوریم.

بر سر سفره نشستند، صدای کوبه در، حیاط را پر کرد. مادر از جایش برخاست و گفت: من در حیاط کار دارم، در را هم باز می کنم.

زن در را باز کرد، اما مرد نگذاشت در کامل باز شود و فقط از لای در پولی را به زن داد و گفت:« به آقا مجتبی بگویید، شما مورد نظر و توجه ما هستید و از نظر ما دور نیستید»

مادر وارد اتاق شد و حرف مرد را به شیخ مجتبی گفت. شیخ دیگر در حال خودش نبود و اشک می ریخت و با صدای بلند آه می کشید و حسرت می خورد که ای کاش خودم در را باز می کردم.

از آن شب شیخ مجتبی قزوینی خراسانی شروع کرد به توسل و ناله و زاری به درگاه صاحبش تا شبی خواب عجیبی دید. در عالم رویا شخصی کاغذی به شیخ داد که اطراف آن آیات قرآن و وسطش بسم الله الرحمن الرحیم نوشته شده بود و در آخر کاغذ کلمه ی الاربعین حک شده بود.

شیخ از خواب پرید و تا صبح چشم روی هم نگذاشت و خدمت استادش آیت الله میرزا مهدی اصفهانی رفت و تعبیر خوابش را پرسید. استاد جواب گفت: آیات قرآن و بسم الله حقایقی از بطون قرآن است که به شما خواهد رسید، اما الاربعین، اشاره به آن هنگامی دارد که شما خدمت حضرت(ع) می رسید.

چهل روز گذشت، شیخ آرام و قرار نداشت، دل در دلش نبود که انگار حسی از درون به او گفت که به حرم امام رضا(ع) برود، شیخ هروله کنان سمت حرم رفت و وارد صحن شد. در میان جمعیت، نگاهش فقط به نگاه یک نفر گره خورده بود. شیخ مجتبی امام زمانش را می دید که آغوش باز کرده و منتظر اوست. صاحب، بنده اش را در بغل گرفت.

منبع: متأله قرآنی(شیخ مجتبی قزوینی خراسانی)، محمد علی رحیمیان فردوسی، صص296-297؛ با تصرف و تلخیص