درانتظارمنجی

درانتظارباران نیست آنکه بذری نکاشته

درانتظارمنجی

درانتظارباران نیست آنکه بذری نکاشته

کریم ترین طبیب

مادر، کودک دو ساله را به آغوش چسباند و هق هق گریست. کودک در میان آغوش مادر، مثل گلی که گلبرگ هایش از پژمردگی در حال افتادن باشند، رها شد و بی حال  افتاد. «مختار»، رویش را از همسر و کودکش برگرداند و انگشتش را در دهان گزید تا مبادا بغضش بشکند و زنش بیش از پیش بیتابی کند. مادر، کودک را جلو آورد و بی هیچ سخنی در آغوش مختار انداخت. مختار، بی اختیار فرزند شیرینش را که اکنون نای ایستادن نداشت در آغوش فشرد. زن گفت: «او را به دکتر برسان. طفلکم دارد از دست می رود مختار!»

مختار، سری تکان داد و چیزی نگفت. کودک را عقب اتومبیلش خواباند و در ماشین نشست. فرمان را در دست گرفت و بی درنگ ماشین را به قصد راندن به سوی طبیب ماهری که در تمام عمر می شناخت، روشن کرد. مختار، چند سالی خادم خانه ی آن طبیب بود و کراماتش را صدها بار دیده بود.

مختار، سرعتش را بیشتر کرد و چند دقیقه بعد، گنبد طلایی فاطمه معصومه(سلام الله علیها) در برابرش پدیدار شد. کودک را در آغوش گرفت و وارد حرم شد. نیمه شب بود و کسی در حرم نبود. کودک را کنار خنکای ضریح خواباند و خودش هم خم شد و مثل کودکی بی پناه، روی دستهایش خوابید و پایش را در بغل کشید. زیر لب گفت: «دکتر اصلی خودت هستی بانو. بچه ی مرا شفا بده! اگر شفا نمی دهی، تو را به پدرت موسی بن جعفر (ع) و به دل پردرد جواد الائمه (ع)، از خدا بخواه جنازه ی من و بچه ام را از این حرم بیرون ببرند.»

مختار، چشم اشکبارش را به فرزندش دوخت. چند لحظه ی بعد، کودک از جا برخاست و مثل روزهای شاداب سلامتی اش، شروع به بازی کرد. دل مرد از خوشحالی می لرزید؛
«الحمدللهی» زیر لب حواله ی خداوندی ساخت که بانوی با کرامتی همچون فاطمه معصومه(س) را روشنی بخش زمین ساخته بود و آنگاه در مقابل ضریح سر خم کرد و تشکر کرد. بعد، پیش از آنکه خادمان حرم بفهمند، دست کودک را گرفت و به خانه آورد.

شادابی کودک و راه رفتن او بر روی دو پای خودش، خنده ای تمام و کمال به لب مادر نشاند. او را بغل کرد و سر  تا پایش را غرق بوسه کرد و در جواب مرد که گفت: «او را نزد دکتر بردم.» با چشمهای تنگ کرده گفت: «پس داروهایش کجاست؟»

مختار، نگاهی به زنش کرد که با زیرکی او را می نگریست و راستش را گفت: «بردمش حرم حضرت معصومه(س) و خانم عنایت کردند و شفایش دادند.»
زن سری تکان داد و اشکهایی که در چشمش حلقه زده بود بر روی گونه و دامنش ریخت. گفت: «می دانم. همان ساعتی که رفتی، در خواب دیدم که خانمی به من گفت: «بلند شو. همسرت آمد و بچّه ات را شفا دادیم.»

منبع: منبع: عنوان کتاب؛ عنایات معصومیه از زبان خادمین آستانه مقدسه حضرت معصومه (س) -  نویسنده: محمد علی زینی وند

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد