درانتظارمنجی

درانتظارباران نیست آنکه بذری نکاشته

درانتظارمنجی

درانتظارباران نیست آنکه بذری نکاشته

نگذار ستاره مان خاموش شود!

نه ستاره خاموش بود.
و ستاره ی دهم رو به خاموشی می رفت.
عمر این ستاره کوتاه بود، مثل گل.
خیر این ستاره بسیار، مثل آب.
اگر نگاه او غم از دل مردمانش می شست و لبخند بر لبان آنان جاری می ساخت،
کسی کاری نکرد، که لحظه ای بار غم از دلش برود.
تنها کاری کردند این بود که به جای مرهم نهادن بر زخمهای بیشمارش، با ناخن سرکشی، زخم بازش را ریش ریش کردند.
اگر صحبت به زبان هفتاد و دو قوم، تخم اعتماد و اطمینان را در دل دوستانش و بذر کینه را در دل دشمنانش می کاشت، او خود کسی را نداشت مگر« الا بذکر الله تطمئن القلوب»
آنقدر به امامی که مهربان بود بد کردند، که از پشت پرده سخن گفتن برایش آسانتر بود ازدیدن چهره های قیر اندود گناهکار.
 
کاش اینقدر جهانمان تاریک نبود.
کاش جهانمان اینقدر بی ستاره نبود.
کاش این ستاره خاموش نمی شد...