درانتظارمنجی

درانتظارباران نیست آنکه بذری نکاشته

درانتظارمنجی

درانتظارباران نیست آنکه بذری نکاشته

بی گمان این همه تأخیر، دلیلی دارد...

mahdy-tavoosbt.ir
دل من مال خودم نیست، کفیلی دارد
عشق در مکتب ما شرح طویلی دارد

کوچ کرده است و خبر داده که بر می گردد
او که هر گوشه ی این دهکده ایلی دارد

هر چه دلباخته در حسرت او جان به لبند
آن سفر کرده ولی صبر جمیلی دارد!

رونق بتکده ها گر چه غمی جانکاه است
شادمانیم که این مُلک، خلیلی دارد

آه … ای منتظران فرجش برخیزید
بی گمان این همه تأخیر، دلیلی دارد

عابر بانک ...

 
6 ماه بود که کارخانه ورشکست شده و حقوق نگرفته بود. مرد، در صف انتظار عابر بانک ایستاده بود و خدا خدا می کرد مبلغی از حقوق عقب افتاده شان را که قرار بود واریز کنند ریخته باشند. هر نفر که کارش با دستگاه تمام می شد، چهره اش بیشتر در هم می رفت، مدام به زمین نگاه می کرد و نوبتش را به فرد پشت سرش می داد، بالاخره نوبتش رسید. کارت را داخل دستگاه فرو کرد، گزینه برداشت وجه را زد و مبلغ 150000 ریال را وارد کرد. عبارت موجودی کافی نیست بر روی دستگاه نقش بست. چهره تکیده دخترکش که تازه به سن تکلیف رسیده بود و امسال اولین روزه داری را تجربه می کرد در نظرش مجسم شد. یاد حرفهای کارشناس تلویزیون افتاد که می گفت بچه هایی که تازه به تکلیف رسیده اند باید غذاهای مقوی بخورند.

دستی بر شانه اش خورد و او را به خود آورد، کارتش را گرفت. دستانش را روی سر گذاشت. زانوانش نتوانستند وزنش را تاب بیاورند و و با ناراحتی در کنار دستگاه روی زمین نشست.

پیرمرد پشت دستگاه رفت، اما نگاهش به مرد بود. کارتش را وارد دستگاه کرد و زیر چشمی به کارت در دست مرد مستاصل نگریست، عبارت انتقال وجه به کارت دیگر را انتخاب کرد، مبلغ را وارد کرد و کلید ثبت را فشار داد، نمایشگر عبارت"واریز وجه با موفقیت انجام شد" را نشان داد. لبخندی زد و با صدای بلند گفت: ای بابا، حساب من که پره! انگار دستگاه خراب شده، میگه موجودی کافی نیست! نگاهی به مرد انداخت و گفت: پسرم، انگار دستگاهش خرابه، برای شما هم همین پیام اومد؟ و در حالی که کارتش را می گرفت به سمت دستگاه دیگر رفت و گفت من برم جای دیگه امتحان کنم.

مرد، سربلند کرد و با ناباوری به پیرمرد که در حال رفتن بود خیره شد، برق امیدی در چشمانش درخشید.

برای همیشه با تو بودن...

می نشینم بر فرش سجّاده ام؛
آنجا که تمام رازهایم را به تو گفته ام؛
آنجا که نیازهایم را به سوی تو آورده ام

.
سجّاده ای که رو به سوی نشان تو،
کعبه،
پهن کرده ام و
سجاده ی دل را به افق «یار» انداخته ام.
من،
بنده ات،
دستهایی را به سویت دراز کرده ام که –باور دارم- جز به کرم تو، پر نمی شود.
آنگاه
نه برای ریز و درشت زندگی خودم
نه فقط برای «من»
که برای دیگران دعا می کنم.
برای همه...
حتّی آنهایی که دلخوشی ام نیستند.
چرا که به یاد دارم:
«من» خواستن در برابر تو... تویی که مالک هر چیزی؛
تویی که ملائکه لحظه ای از عبادتت خسته نمی شوند؛
تویی که هر چه در آسمان و زمین است برای توست،
تویی که برترین مخلوقات، در مقابلت بنده ای کوچکند...
در مقابل تو، اینگونه حاجت خواستن، «من» نمایی است!
منی که با آنکه خرد و کوچک بود، به حساب آوردی اش؛
منی که تو آفریدی اش؛
تو نعمتش دادی؛
تو رشدش دادی؛
تو غذا خوراندی اش؛
تو راهش بردی؛
تو راهش نمایاندی...

پس؛
تو را به صفاتی می خوانم که بخشندگی ات را نه به یاد تو، که به خاطر خودم بیاورم!
به رحمانیتی که عالم را – حتّی عالم بدکاران- را پر کرده است؛
به کرمی که بی نیاز می کند؛
به «یا ارحم الرّاحمین»!
و آنگاه تو را
به آنانی می خوانم
که چون «من» نیستند!
بزرگند و محبوب تواند و چون اینگونه است، رویشان را زمین نمی زنی؛
حتّی با آنکه «من» از تو می خواهم؛ ولی به خاطر «او» می دهی.
می خوانم:
الهی!
به محمّد و آل محمّد(صلوات الله علیهم اجمعین)
در فرج مولایم تعجیل کن!
و می دانم
در این دعا
برای همه
بهترینها را خواسته ام.

و وقت رفتن،
نمی گویم خداحافظ
که هیچ زمانی،
زمان وداع با تو نیست؛
بلکه می گویم: یا علی!
تا از او برای همیشه با تو بودن مدد بگیرم...

سنگ صبور : ببین ...ایستاده ایم



سینه چاک عشق ایستاده ایم
دل را
با تمام گلگوشه ها
و آغوش
با وسعتهاى بى دریغش
براى تو
پنهان کرده ایم
براى تو
و آن روزى که مى دانیم
آمدنت
بى پایان خواهد بود.
سینه چاک عشق ایستاده ایم

ایستاده ایم
تا اسلحه
واژه اى عتیق شود
محو
در غبار موزه ها

ایستاده ایم
تا عشق را جراحتى نرسد
و تبار انسان منقرض نگردد.

با دلى
به سرشارى خوشه
و آغوشى
با خوشه هاى عشق
ما را
خواهى شکفت
در آغازى
که پایانش خداست.

ایستاده ایم
تا عشق بیاید
و جهان
در کهکشان و ذره به رقص درآید.

راضی ام به رضای تو(سنگ صبور)

اعوذبالله من الشیطان الرجیم
یِا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ إَن تَتَّقُواْ اللّهَ یَجْعَل لَّکُمْ فُرْقَانًا وَیُکَفِّرْ عَنکُمْ سَیِّئَاتِکُمْ وَیَغْفِرْ لَکُمْ وَاللّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِیمِای کسانی که ایمان آورده ‏اید اگر از (مخالفت فرمان) خدا بپرهیزید برای شما وسیله‏ ای برای جدائی حق از باطل قرار می‏ دهد (و روشن بینی خاصی که در پرتو آن حق را از باطل خواهید شناخت) و گناهان شما را می‏ پوشاند و شما را می‏ آمرزد و خداوند فضل و بخشش عظیم دارد.

29 انفال

دلم شور می‌زد، دستانم ناخودآگاه می‌لرزید، نمی‌دانستم وقتی می‌بینمش باید چه‌کار کنم! نمی‌توانستم آن قیافه‌ی همیشه آرام و لبخندبه‌لب را در این شرایط تصور کنم. هر چه نزدیک‌تر می‌شدم اضطرابم بیشتر می شد.
از میان جمعیت راهی باز کردم و نزدیک شدم. با صورتی خیس از اشک بالای قبر ایستاده بود، لبهایش تند تند تکان می خورد و نگاهش خیره مانده بود به خاکهایی که مردها توی گودال می ریختند. نمی توانستم نزدیک تر شوم، اما به خودم نهیب زدم، باید در این شرایط سخت کنارش باشم، باید دلداری اش بدهم، هر چه باشد من دردش را خوب می فهمم. من میدانم از دست دادن پدر یعنی چه!
هر طور بود به اضطرابم غلبه کردم آرام آرام نزدیکش شدم، دستم را گذاشتم روی شانه اش، برگشت و با نگاه اشک آلود نگاهم کرد، لبهایش هنوز داشت بی صدا تکان می خورد، بغلش کردم، فشردمش، صدای خفه و خسته اش زیر لب می گفت: الحمدلله الحمدلله الحمدلله


 یادش بخیر کهف الشهداء