درانتظارمنجی

درانتظارباران نیست آنکه بذری نکاشته

درانتظارمنجی

درانتظارباران نیست آنکه بذری نکاشته

فاکتور بدم!

 مادر پول و طلاهاش رو که داد از در ستاد پشتیبانی خارج شد.
مسئول مربوطه دنبال زن دوید و گفت: مادر جان! رسیدتون رو جا گذاشتید.
مادر خندید و گفت: مگه برای دادن دو پسرم رسید گرفتم؟

منبع: تارنمای شهید ابراهیم هادی

دلم بی بهانه شده و میگیرد بدون انکه بداند ، وقتی که دیر شد...

حافظ ابونعیم (1)، کتابش را زیر بغل زد و در کوچه راه افتاد. در کوچه ی بنی هاشم، یکی از شیعیان را دید و با خود همراه کرد. این سو و آن سوی کوچه را از نظر گذراند. خبری از سربازان معاویه نبود. البته این روزها، حسن بن علی (علیه السلام) آنقدر بی یاور شده بود که معاویه وقتی برای از بین بردن دوستان او نمی گذاشت.


سرش را نزدیک مرد دیگر کرد و گفت: «به دیدار حسن بن علی (ع) می روم.» مرد، زیر لب گفت: «مگر به تازگی نرفته ای؟ سوالت را نپرسیدی؟» ابونعیم سرش را عقب کشید و بغض کرد.

مرد را به گوشه ای کشید. دو قدم مانده بود به خانه ی مولایش حسن بن علی(ع)، ولی می خواست آن مرد نیز هدفش را از رفتن به دیدن امام بداند.

پچ پچ کنان گفت: «دفعه ی پیش که به دیدارش رفتم، سخت بیمار بود. عرق از رخ زیبایش می ریخت و وقتی او را دیدم، در خود می پیچید و چهره اش را از درد در هم می کشید. با این حال، وقتی مرا دید، گفت سوالم را بپرسم. من هم قسم یاد کردم که تا او خوب نشده، سوالم را نپرسم. سبط نبی (ع)، گفت: از من بپرس پیش از آنکه دیر شود...»

صدای ابونعیم شکست. مرد شیعه نگاهی غمبار به او کرد و گفت: «چه شده بود؟» ابونعیم که هنوز در فکر چهره ی رنگ پریده ی امام بود زیر لب گفت: «به من گفت: "من قسمتى از کبد خود را از دست داده ‏ام. من مکرراً مسموم شده ‏ام، ولى تاکنون مثل این دفعه مسموم نشده ‏ام‏..." اکنون دارم به عیادت او می روم. دلم شور می زند.»

مرد شیعه همراه شد. ابونعیم در زد. کسی سراسیمه از لای در نگاه کرد و آنها را شناخت و راه داد. غلام، جلوتر از مهمانها، دوید و به خانه بازگشت. ابونعیم، از نگاه وحشت زده ی غلام، فهمید که در خانه اتفاق ناگواری افتاده است. دستش را رها کرد و کتاب از دستش به زمین افتاد.

با قدمهای لرزان، وارد خانه شد. با دیدن امام حسن (ع) که بر تشت خم شده بود، زانوانش لرزید و مقابل در به زمین نشست. حسین(ع)، که لحظه ای از برادرش جدا نمی شد، در کنار او نشسته بود و مثل ابر بهار می گریست و «برادر» می گفت. آن سو تر، زینب (س)، کنار تشت زانو زده بود و می گریست.

امام حسن (ع)، سرش را از تشت فاصله داد و نیمه جان بر زمین افتاد. حسین (ع) او را در آغوش گرفت و همانطور که اشک هایش بر روی صورت سبز او می ریخت پرسید: «چه کسی به قتل تو متهم است؟» لبهای بی جان امام به حرکت در آمد و آهسته پرسید: «می پرسی که او را بکشی؟» حسین بن علی (ع) گفت: «آری!» امام مجتبی (ع) رو به او گفت: «اگر آن کسى باشد که من گمان می کنم، عذاب خدا براى او شدیدتر خواهد بود، و اگر او نباشد، کشتن او صورت خوبی ندارد.» (2)
حافظ ابونعیم، به تلخی گریست. مرد تنهای بنی هاشم، در آخرین لحظات عمر نیز دست از بخشش و کرم نمی کشید...
 
پی نوشت:
1. ابو نعیم احمد بن عبدالله بن احمد ابن اسحق بن موسی بن مهران اصفهانی از بزرگان محدثین شیعه و مورد اعتماد علماء و فقها می باشد. وی در رجب 336 در اصفهان به دنیا آمد و در محرم سال 430 هجری قمری از دنیا رفت. ابونعیم از مشاهیر علماست که در باطن شیعه بود، ولی بنابر تقیه، تشیع خود را پنهان کرده بود. شاهد این امر احادیثی است که در کتاب گرانقدر خود ‹‹ حلیة الاولیاء›› در مناقب امیرالمؤمنین آورده است.

2. اربلى، على بن عیسى‏، کشف الغمة / ترجمه و شرح زواره‏اى‏، مترجم علی زواره ای، تهران، انتشارات اسلامیه، چاپ سوم، 1382، ج‏2، ص: 162؛ با استفاده از نرم افزار جامع الاحادیث نور 3/5



دلم بی بهانه شده و میگیرد بدون انکه بداند ، وقتی که دیر شد... 

همه دارند به اوضاع دلم میخندند...



همه دارند به اوضاع دلم میخندند...
بخدا مست نکردم ، نجفم دیر شده

مجبورمان کن خوب شویم!



بارها گفته ام ببخش

و باز...
بعد از دو ماه بارش رحمتت
به خودم که نگاه می کنم،
از اختیار خودم خجالت می کشم...
پای سفره ی میهمانی ات اعتراف می کنم:
خودم را بهتر از هر کسی می شناسم
یه همین خاطر حرف آخرم را می گویم:
آخدا!
 ما را به جبر هم که شده سر بزیر کن
خیری ندیده ایم از این اختیار ها ...

و لاتکلنی الی نفسی ...(1)

پی نوشت:

1. مرا به خودم وامگذار

(بازخوانی)

منتظرت نیستیم...سنگ صبورمن ، کجایی؟

می خوانیم: «غیبت» و گمان می کنیم تو غایبی.
بی آنکه تأملّی در لحظه های حضور تو کنیم و لحظه های حضور خودمان...
بی آنکه ببینیم دست تو را میان بیداری های جهان،
بی آنکه ببینیم رد پای تو را در قلب هدایت شدگان، بی آنکه ببینیم حمایت تو را از شیعیان بی نام و نشان،
بی آنکه ببینیم چهره ی تو را در چشم مشرّف شدگان،
بی آنکه ببینیم استجابت دستهای دعا را
تو را غایب می دانیم و
نمی پرسیم خود چه کرده ایم؟
می خوانیم: «کبری» و معنا می کنیم: طولانی
و نمی دانیم «غیبت کبری» که از آن ماست،
یعنی: «چقدر نیستیم!»
چقدر در ندبه های صبح های غریبانه ی جمعه نیستیم.
چقدر پای قول و قرارهایمان نیستیم.
چقدر در غم های تو شریک نیستیم.
چقدر منتظر تو نیستیم.

چقدر وقت عمل که می رسد، نیستیم!

می خوانیم: «کبری» و نمی دانیم
عظمت غمهای تو را
در این غیبت طولانی...

می خوانیم: «منتظر» و تعبیر می کنیم به انفعال،
به دست روی دست گذاشتن،
به نشستن،
به خیره ماندن به جاده،
بی آنکه شوری باشد و عشقی!

ما،
در غیبت کبرای تو منتظر نیستیم،
پس کی ظهور می کنیم؟