درانتظارمنجی

درانتظارباران نیست آنکه بذری نکاشته

درانتظارمنجی

درانتظارباران نیست آنکه بذری نکاشته

دلم بی بهانه شده و میگیرد بدون انکه بداند ، وقتی که دیر شد...

حافظ ابونعیم (1)، کتابش را زیر بغل زد و در کوچه راه افتاد. در کوچه ی بنی هاشم، یکی از شیعیان را دید و با خود همراه کرد. این سو و آن سوی کوچه را از نظر گذراند. خبری از سربازان معاویه نبود. البته این روزها، حسن بن علی (علیه السلام) آنقدر بی یاور شده بود که معاویه وقتی برای از بین بردن دوستان او نمی گذاشت.


سرش را نزدیک مرد دیگر کرد و گفت: «به دیدار حسن بن علی (ع) می روم.» مرد، زیر لب گفت: «مگر به تازگی نرفته ای؟ سوالت را نپرسیدی؟» ابونعیم سرش را عقب کشید و بغض کرد.

مرد را به گوشه ای کشید. دو قدم مانده بود به خانه ی مولایش حسن بن علی(ع)، ولی می خواست آن مرد نیز هدفش را از رفتن به دیدن امام بداند.

پچ پچ کنان گفت: «دفعه ی پیش که به دیدارش رفتم، سخت بیمار بود. عرق از رخ زیبایش می ریخت و وقتی او را دیدم، در خود می پیچید و چهره اش را از درد در هم می کشید. با این حال، وقتی مرا دید، گفت سوالم را بپرسم. من هم قسم یاد کردم که تا او خوب نشده، سوالم را نپرسم. سبط نبی (ع)، گفت: از من بپرس پیش از آنکه دیر شود...»

صدای ابونعیم شکست. مرد شیعه نگاهی غمبار به او کرد و گفت: «چه شده بود؟» ابونعیم که هنوز در فکر چهره ی رنگ پریده ی امام بود زیر لب گفت: «به من گفت: "من قسمتى از کبد خود را از دست داده ‏ام. من مکرراً مسموم شده ‏ام، ولى تاکنون مثل این دفعه مسموم نشده ‏ام‏..." اکنون دارم به عیادت او می روم. دلم شور می زند.»

مرد شیعه همراه شد. ابونعیم در زد. کسی سراسیمه از لای در نگاه کرد و آنها را شناخت و راه داد. غلام، جلوتر از مهمانها، دوید و به خانه بازگشت. ابونعیم، از نگاه وحشت زده ی غلام، فهمید که در خانه اتفاق ناگواری افتاده است. دستش را رها کرد و کتاب از دستش به زمین افتاد.

با قدمهای لرزان، وارد خانه شد. با دیدن امام حسن (ع) که بر تشت خم شده بود، زانوانش لرزید و مقابل در به زمین نشست. حسین(ع)، که لحظه ای از برادرش جدا نمی شد، در کنار او نشسته بود و مثل ابر بهار می گریست و «برادر» می گفت. آن سو تر، زینب (س)، کنار تشت زانو زده بود و می گریست.

امام حسن (ع)، سرش را از تشت فاصله داد و نیمه جان بر زمین افتاد. حسین (ع) او را در آغوش گرفت و همانطور که اشک هایش بر روی صورت سبز او می ریخت پرسید: «چه کسی به قتل تو متهم است؟» لبهای بی جان امام به حرکت در آمد و آهسته پرسید: «می پرسی که او را بکشی؟» حسین بن علی (ع) گفت: «آری!» امام مجتبی (ع) رو به او گفت: «اگر آن کسى باشد که من گمان می کنم، عذاب خدا براى او شدیدتر خواهد بود، و اگر او نباشد، کشتن او صورت خوبی ندارد.» (2)
حافظ ابونعیم، به تلخی گریست. مرد تنهای بنی هاشم، در آخرین لحظات عمر نیز دست از بخشش و کرم نمی کشید...
 
پی نوشت:
1. ابو نعیم احمد بن عبدالله بن احمد ابن اسحق بن موسی بن مهران اصفهانی از بزرگان محدثین شیعه و مورد اعتماد علماء و فقها می باشد. وی در رجب 336 در اصفهان به دنیا آمد و در محرم سال 430 هجری قمری از دنیا رفت. ابونعیم از مشاهیر علماست که در باطن شیعه بود، ولی بنابر تقیه، تشیع خود را پنهان کرده بود. شاهد این امر احادیثی است که در کتاب گرانقدر خود ‹‹ حلیة الاولیاء›› در مناقب امیرالمؤمنین آورده است.

2. اربلى، على بن عیسى‏، کشف الغمة / ترجمه و شرح زواره‏اى‏، مترجم علی زواره ای، تهران، انتشارات اسلامیه، چاپ سوم، 1382، ج‏2، ص: 162؛ با استفاده از نرم افزار جامع الاحادیث نور 3/5



دلم بی بهانه شده و میگیرد بدون انکه بداند ، وقتی که دیر شد... 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد