درانتظارمنجی

درانتظارباران نیست آنکه بذری نکاشته

درانتظارمنجی

درانتظارباران نیست آنکه بذری نکاشته

مرد یهودی اشهد می گوید

مرد یهودی با کلاه کوچک روی سرش، دستانش را روی شکم برآمده اش گذاشته و در حالی که پا روی پا انداخته بود مشغول شمردن پول هایش بود. هر چه رقم پول ها بیشتر می شد، چهره ی درهم او هم سرخ تر می شد تا اینکه بالاخره از کوره درمنبع تصویر: Tdel.ir رفت و پول ها را به سمتی پرتاب کرد و رو به دوست مسلمانش گفت: آخر یکی نیست بگوید دیوانه برای چه این همه پول انبار می کنی؟ آخر بدبخت، تو که فرزندی نداری تا از این پول ها استفاده کند. مرد یهودی لحظه ای مکث کرد و ادامه داد: من تا به حال با چندین زن به امید فرزنددار شدن ازدواج کرده ام اما از هیچ یک حتی یک بچه هم ندارم، شاید باورت نشود اما من تا به حال میلیون ها تومان خرج دوا و درمان خود و زنهایم کرده ام اما راه به جایی نبرده ام...

مرد مسلمان دلش به حال او سوخت و گفت: ما در دینمان راهی داریم که اگر بخواهی می توانی این راه را هم تجربه کنی. ما بی بی ای داریم که نوه ی پیغمبرمان است و اگر از او چیزی بخواهی حتماً حاجتت را می دهد. فردا با کاروانی که به دمشق می رود، راهی حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) شو و بچه ات را از این بانو بگیر.

صبح، قبل از طلوع آفتاب مرد یهودی دور از چشم زنانش راهی دمشق شد و یکسره بی آنکه استراحتی کند به حرم حضرت زینب (س) رفت و در آنجا گفت: ای پیامبر مسلمانان! من دشمن تو و دامادت هستم. اما حالا برای عرض حاجتم در خانه فرزندت آمده ام. بعد رو به ضریح کرد و گفت: حاشا به شما بی بی جان! که مرا ناامید کنید. اگر خدا به من فرزندی دهد، نام او را از نام ائمه می گذارم و خودم هم مسلمان می شوم.

***

چند ماهی گذشت. حال و احوال یکی از زنان مرد یهودی دگرگون شد و قابله ها گفتند که او باردار است. مرد حاجتش را از عمه سادات گرفته بود و در پوست خود نمی گنجید.

کودک به دنیا آمد. مرد نامش را حسین گذاشت. خبر به گوش هم کیشان مرد یهودی که حالا مسلمان شده بود، رسید و همگی به خانه ی او هجوم آوردند تا علت کارش را بدانند.

مرد تازه مسلمان بالای مجلس نشست و جریان را مو به مو تعریف کرد. حالا حال و هوای مجلس عوض شده بود. یهودیان اشک می ریختند و زیر لب می گفتند: جز خدای عالم خدایی نیست و محمد (صلی الله علیه و آله) رسول و فرستاده اوست....

منبع: 200داستان از فضایل ، مصایب و کرامات حضرت زینب (ع)، عباس عزیزی؛ با تصرف و تلخیص

فاکتور بدم!

 مادر پول و طلاهاش رو که داد از در ستاد پشتیبانی خارج شد.
مسئول مربوطه دنبال زن دوید و گفت: مادر جان! رسیدتون رو جا گذاشتید.
مادر خندید و گفت: مگه برای دادن دو پسرم رسید گرفتم؟

منبع: تارنمای شهید ابراهیم هادی

مبارک ترین مولود اسلام

«علی بن اسباط» (1) با ورود محمّد بن علی(علیه السلام) تمام قد از جا برخاست و به چهره ی جوان او لبخند زد. در  خاطرش بود که این چهره را آخرین بار زمانی دیده بود که در آغوش علی بن موسی(ع)، بیدار و هشیار به اطرافش نگاه می کرد. آنگاه به یاد آورد که وقتی از امام رضا (ع) پرسیده بودند: «این همان مولود مبارک است که پس از شما امامت از آن اوست؟» امام پاسخ داده بود: «آرى، همان مولود مبارک است که در اسلام با برکت ‏تر از او زاده نشده است‏.» (2)

علی بن اسباط، خیره خیره ابن الرّضا(ع) را نگریست. چشمانش را از موهای حلقه حلقه و پر پیچ تیره ی امام به صورت نمکین و گندمگون او دوخت و شباهتش به امام رضا(ع) در ذهنش مجسّم شد. (3) قامت متوسّط و معتدل او را از نظر گذراند تا بتواند شرح دقیقی از امام شیعیان به شیعیان مصر برساند.

نگاه خیره خیره و طولانی علی(ع) با سخن امام جواد به پایان رسید: «اى على! همانطور که خداوند دربارة نبوّت، احتجاج و استدلال نموده است، در مورد امامت نیز استدلال کرده است. خداوند مى‏فرماید: وَ آتَیْناهُ الْحُکْمَ صَبِیًّا؛ و به او در کودکی حکمت بخشیدیم.» (4) و همچنین مى ‏فرماید: «زمانی که به سنّ رشد رسید» (5) و زمانی که به بلوغ چهل سالگی رسید [به او حکمت عطا کردیم» (6). پس فرقى نمى ‏کند؛ ممکن است که خداوند به یکى در کودکى حکمت عطا کند و به دیگرى در چهل سالگى.» (7)
 
پی نوشت:
1.       علی بن اسباط از موثق ترین راویان حدیث است که محضر چهار امام از امام صادق(ع) تا امام جواد(ع) را درک کرده است. او ابتدا فطحی مذهب (معتقد به امامت اسماعیل افطح (فرزند امام صادق(ع)) بود؛ ولی در انتهای عمر با مذهب جعفری از دنیا رفت. (رجال کشّی، مؤسسة النشر الاسلامی التابعه لجامعة المدرسین بقم المشرفه‏، ص 252.)
2.        مجلسى، محمد باقر بن محمد تقى، زندگانى حضرت جواد و عسکریین علیهم السلام ( ترجمه جلد 50 بحار الأنوار) - تهران، اسلامیه، چاپ: دوم، 1364، ص8؛ با استفاده از نرم افزار جامع الاحادیث نور 3/5.
3.       عیون اخبار الرضا علیه السلام، ج 2، ص 242؛ به نقل از کتاب  «اعجوبه اهل البیت شرحى جامع از زندگى امام جواد علیه السلام»،
4.       مریم: 12.
5.       یوسف: 22.
6.       احقاف: 15.
7.       قطب الدین راوندى، سعید بن هبة الله، جلوه‏هاى اعجاز معصومین علیهم السلام - ایران ؛ قم، دفتر انتشارات اسلامى‏، چاپ: دوم، 1378، ص 309

دلم بی بهانه شده و میگیرد بدون انکه بداند ، وقتی که دیر شد...

حافظ ابونعیم (1)، کتابش را زیر بغل زد و در کوچه راه افتاد. در کوچه ی بنی هاشم، یکی از شیعیان را دید و با خود همراه کرد. این سو و آن سوی کوچه را از نظر گذراند. خبری از سربازان معاویه نبود. البته این روزها، حسن بن علی (علیه السلام) آنقدر بی یاور شده بود که معاویه وقتی برای از بین بردن دوستان او نمی گذاشت.


سرش را نزدیک مرد دیگر کرد و گفت: «به دیدار حسن بن علی (ع) می روم.» مرد، زیر لب گفت: «مگر به تازگی نرفته ای؟ سوالت را نپرسیدی؟» ابونعیم سرش را عقب کشید و بغض کرد.

مرد را به گوشه ای کشید. دو قدم مانده بود به خانه ی مولایش حسن بن علی(ع)، ولی می خواست آن مرد نیز هدفش را از رفتن به دیدن امام بداند.

پچ پچ کنان گفت: «دفعه ی پیش که به دیدارش رفتم، سخت بیمار بود. عرق از رخ زیبایش می ریخت و وقتی او را دیدم، در خود می پیچید و چهره اش را از درد در هم می کشید. با این حال، وقتی مرا دید، گفت سوالم را بپرسم. من هم قسم یاد کردم که تا او خوب نشده، سوالم را نپرسم. سبط نبی (ع)، گفت: از من بپرس پیش از آنکه دیر شود...»

صدای ابونعیم شکست. مرد شیعه نگاهی غمبار به او کرد و گفت: «چه شده بود؟» ابونعیم که هنوز در فکر چهره ی رنگ پریده ی امام بود زیر لب گفت: «به من گفت: "من قسمتى از کبد خود را از دست داده ‏ام. من مکرراً مسموم شده ‏ام، ولى تاکنون مثل این دفعه مسموم نشده ‏ام‏..." اکنون دارم به عیادت او می روم. دلم شور می زند.»

مرد شیعه همراه شد. ابونعیم در زد. کسی سراسیمه از لای در نگاه کرد و آنها را شناخت و راه داد. غلام، جلوتر از مهمانها، دوید و به خانه بازگشت. ابونعیم، از نگاه وحشت زده ی غلام، فهمید که در خانه اتفاق ناگواری افتاده است. دستش را رها کرد و کتاب از دستش به زمین افتاد.

با قدمهای لرزان، وارد خانه شد. با دیدن امام حسن (ع) که بر تشت خم شده بود، زانوانش لرزید و مقابل در به زمین نشست. حسین(ع)، که لحظه ای از برادرش جدا نمی شد، در کنار او نشسته بود و مثل ابر بهار می گریست و «برادر» می گفت. آن سو تر، زینب (س)، کنار تشت زانو زده بود و می گریست.

امام حسن (ع)، سرش را از تشت فاصله داد و نیمه جان بر زمین افتاد. حسین (ع) او را در آغوش گرفت و همانطور که اشک هایش بر روی صورت سبز او می ریخت پرسید: «چه کسی به قتل تو متهم است؟» لبهای بی جان امام به حرکت در آمد و آهسته پرسید: «می پرسی که او را بکشی؟» حسین بن علی (ع) گفت: «آری!» امام مجتبی (ع) رو به او گفت: «اگر آن کسى باشد که من گمان می کنم، عذاب خدا براى او شدیدتر خواهد بود، و اگر او نباشد، کشتن او صورت خوبی ندارد.» (2)
حافظ ابونعیم، به تلخی گریست. مرد تنهای بنی هاشم، در آخرین لحظات عمر نیز دست از بخشش و کرم نمی کشید...
 
پی نوشت:
1. ابو نعیم احمد بن عبدالله بن احمد ابن اسحق بن موسی بن مهران اصفهانی از بزرگان محدثین شیعه و مورد اعتماد علماء و فقها می باشد. وی در رجب 336 در اصفهان به دنیا آمد و در محرم سال 430 هجری قمری از دنیا رفت. ابونعیم از مشاهیر علماست که در باطن شیعه بود، ولی بنابر تقیه، تشیع خود را پنهان کرده بود. شاهد این امر احادیثی است که در کتاب گرانقدر خود ‹‹ حلیة الاولیاء›› در مناقب امیرالمؤمنین آورده است.

2. اربلى، على بن عیسى‏، کشف الغمة / ترجمه و شرح زواره‏اى‏، مترجم علی زواره ای، تهران، انتشارات اسلامیه، چاپ سوم، 1382، ج‏2، ص: 162؛ با استفاده از نرم افزار جامع الاحادیث نور 3/5



دلم بی بهانه شده و میگیرد بدون انکه بداند ، وقتی که دیر شد... 

با دعای فرج، با آقایمان صمیمی می شویم

مَثل ما وقتی که دعای فرج می خوانیم، مَثل دوستی است که نمی تواند دوست قدیمی اش را ببیند ولی برای او از راه دور پیام می فرستد و امید دارد که آدرس منزلش، همان آدرس قدیمی باشد. آن دوست قدیمی، وقتی پیامهای سرشار از محبّت دوستش را می بیند، می فهمد که براستی «از دل نرود هر که از دیده رود.» همچنین می فهمد که غیر از کارت های متعددی  که برای تولدش می آید، کسی هست که غیر از روز تولد، به یادش هست و سراغی از او می گیرد.

وقتی دعای فرج می خوانیم، از مظلومی یاد می کنیم که خودمان، دلش را بارها شکسته ایم و اکنون، از او دور دوریم. نه از جهت دوری راه، بلکه دوری قلبها. آیا تا به حال، ایستاده ایم تا از خودمان بپرسیم: «چقدر وقت عمل به شعار «دوستت داریم» مرد عمل هستیم؟» یا به عبارتی «چقدر دوستیم؟»

چند وقت پیش شعری خواندم که مضمونش چندین سوال بود: اینکه آیا مال ما، آنقدر پاک و طاهر هست که بتوانیم امام مان را سر سفره هایمان دعوت کنیم؟ اینکه آیا خانه هایمان از پول حلال خریده و ساخته شده است تا بتوانیم امام را به خانه مان فرابخوانیم؟ اینکه می توانیم بدون ترس از آبرو ریزی رایانه مان را در اختیار امام بگذاریم؟ اینکه عملی در چنته داریم که در پی اش، لبخند امام باشد؟

روزی امام صادق‏ (علیه السلام) بی‏ مقدمه به «عبد اللَّه بن ابی یعفور» فرمودند: «ای پسر ابویعفور! رسول خدا (صلی الله علیه وآله) فرمود: شش خصلت است که در هر کس باشد در پیشگاه خداوند - عزّوجلّ - و جانب راست او است.» ابن ابی یعفور گفت: «فدایت گردم آن ‏ها چیست؟» فرمودند: «مرد مسلمان برای برادرش آنچه را که برای عزیزترین خاندانش دوست می ‏دارد، دوست بدارد و ناخوش دارد برای برادرش آنچه را که برای عزیزترین خاندانش خوش ندارد و در دوستی با او صمیمیت داشته باشد.»

ابن ابی یعفور گریه کرد و گفت: «چگونه با او صمیمیت کند؟» امام صادق‏ (ع) فرمودند: «هرگاه به آن مرتبه [صمیمیت] برسد، همه ی آنچه در دل دارد به او می ‏گوید، پس اگر خوشحال شد او هم مسرور می‏ گردد، و هرگاه اندوهگین باشد او نیز محزون می ‏شود، و اگر بتواند ناراحتی ‏هایش را برطرف می‏ سازد و گرنه برای او به درگاه خداوند دعا می‏ کند...» (1)

حال اگر نمی توانیم مَحرم رازهای مولایمان باشیم، اگر دستی توانا و پایی همراه نداریم تا در راه رفع موانع فرج قدمی برداریم، اگر حتی با شادی او شاد و بر غمهایش مرهم نیستیم، لااقل می توانیم پیام محبت آمیزی به خداوند بفرستیم و خواهش کنیم: «آخرین گل از بوستان آل علی (ع) را از طوفان بلایا مصون بدارد»
و دردمندانه بگوییم: «برساند آقای مظلوم و صبوری را که با تمام بدی های ما، هنوز هم دست محبت اش را از سرمان برنداشته است.»

و رو به آقایمان قول بدهیم که یاری اش کنیم: «دوست عزیز! ما را ببخش که رو راست نبودیم. دست علی (ع) می دهم که از امروز، دوست تر باشم (ان شاء الله)...»
 
پی نوشت:
1. کافی: 172:2؛ موسوی اصفهانی، محمد تقی، مکیال المکارم، نشر مسجد مقدس جمکران، ج1، ص 486