درانتظارمنجی

درانتظارباران نیست آنکه بذری نکاشته

درانتظارمنجی

درانتظارباران نیست آنکه بذری نکاشته

بی گمان این همه تأخیر، دلیلی دارد...

mahdy-tavoosbt.ir
دل من مال خودم نیست، کفیلی دارد
عشق در مکتب ما شرح طویلی دارد

کوچ کرده است و خبر داده که بر می گردد
او که هر گوشه ی این دهکده ایلی دارد

هر چه دلباخته در حسرت او جان به لبند
آن سفر کرده ولی صبر جمیلی دارد!

رونق بتکده ها گر چه غمی جانکاه است
شادمانیم که این مُلک، خلیلی دارد

آه … ای منتظران فرجش برخیزید
بی گمان این همه تأخیر، دلیلی دارد

دنیایی که روی خوش نشان نمی دهد

شما را از دنیا مى ترسانم، که شیرین و سرسبز مى نماید، پوشیده به شهوات است، و خود را با نقد بودنش محبوب کرده، با موجودى اندکش جلب نظر مى کند، خود را با آرزوها آرایش داده و با زیور غرور آراسته کرده، شادیش دوام ندارد و از درد و اندوهش امانى نیست. در شدت فریبندگى و زیانبارى و در تغییر و زوال پذیرى است، فنا شونده و نابود شدنى است، شکمباره اى هلاک کننده است، آن گاه که آرزوى دنیاپرستان و مردمان دلبسته به آن درباره آن به نهایت رسد بیش از آنچه خداوند در قرآن فرموده نخواهد بود: «حیات دنیا مانند آبى است که از آسمان نازل کردیم، پس روییدنى زمین با آن درآمیخت، سپس آن روییدنى خشک و خرد شده و بادها آن را پراکنده مى سازد، و خداوند بر همه چیز تواناست.»
احدى از دنیا شادمان نشد مگر اینکه گریه و اندوه را به دنبالش فرستاد، و به کسى روى خوش نشان نداد مگر اینکه با سختى و ناراحتى به او پشت کرد، و باران راحتى بر کسى نبارید مگر اینکه با رگبارى از بلا به او هجوم کرد. شایسته است که چون در روز روشن یار کسى شود به وقت شب به صورت ناشناس رخ نماید. اگر جانبى از آن شیرین باشد جانب دیگرش تلخ و وبا خیز است. کسى از خوشى اش برخوردار نشود مگر اینکه از بلاهایش رنج و سختى ببیند، و شبى در امن و راحت در آن به سر نبرد مگر اینکه صبح بر بال خوف و ترس آن بنشیند. هم خود بسیار فریبنده است و هم آنچه در آن است، نابودشدنى است و هر که روى آن است رو به فناست.

منبع: بخشی از خطبه 110 نهج البلاغه

عابر بانک ...

 
6 ماه بود که کارخانه ورشکست شده و حقوق نگرفته بود. مرد، در صف انتظار عابر بانک ایستاده بود و خدا خدا می کرد مبلغی از حقوق عقب افتاده شان را که قرار بود واریز کنند ریخته باشند. هر نفر که کارش با دستگاه تمام می شد، چهره اش بیشتر در هم می رفت، مدام به زمین نگاه می کرد و نوبتش را به فرد پشت سرش می داد، بالاخره نوبتش رسید. کارت را داخل دستگاه فرو کرد، گزینه برداشت وجه را زد و مبلغ 150000 ریال را وارد کرد. عبارت موجودی کافی نیست بر روی دستگاه نقش بست. چهره تکیده دخترکش که تازه به سن تکلیف رسیده بود و امسال اولین روزه داری را تجربه می کرد در نظرش مجسم شد. یاد حرفهای کارشناس تلویزیون افتاد که می گفت بچه هایی که تازه به تکلیف رسیده اند باید غذاهای مقوی بخورند.

دستی بر شانه اش خورد و او را به خود آورد، کارتش را گرفت. دستانش را روی سر گذاشت. زانوانش نتوانستند وزنش را تاب بیاورند و و با ناراحتی در کنار دستگاه روی زمین نشست.

پیرمرد پشت دستگاه رفت، اما نگاهش به مرد بود. کارتش را وارد دستگاه کرد و زیر چشمی به کارت در دست مرد مستاصل نگریست، عبارت انتقال وجه به کارت دیگر را انتخاب کرد، مبلغ را وارد کرد و کلید ثبت را فشار داد، نمایشگر عبارت"واریز وجه با موفقیت انجام شد" را نشان داد. لبخندی زد و با صدای بلند گفت: ای بابا، حساب من که پره! انگار دستگاه خراب شده، میگه موجودی کافی نیست! نگاهی به مرد انداخت و گفت: پسرم، انگار دستگاهش خرابه، برای شما هم همین پیام اومد؟ و در حالی که کارتش را می گرفت به سمت دستگاه دیگر رفت و گفت من برم جای دیگه امتحان کنم.

مرد، سربلند کرد و با ناباوری به پیرمرد که در حال رفتن بود خیره شد، برق امیدی در چشمانش درخشید.

برای همیشه با تو بودن...

می نشینم بر فرش سجّاده ام؛
آنجا که تمام رازهایم را به تو گفته ام؛
آنجا که نیازهایم را به سوی تو آورده ام

.
سجّاده ای که رو به سوی نشان تو،
کعبه،
پهن کرده ام و
سجاده ی دل را به افق «یار» انداخته ام.
من،
بنده ات،
دستهایی را به سویت دراز کرده ام که –باور دارم- جز به کرم تو، پر نمی شود.
آنگاه
نه برای ریز و درشت زندگی خودم
نه فقط برای «من»
که برای دیگران دعا می کنم.
برای همه...
حتّی آنهایی که دلخوشی ام نیستند.
چرا که به یاد دارم:
«من» خواستن در برابر تو... تویی که مالک هر چیزی؛
تویی که ملائکه لحظه ای از عبادتت خسته نمی شوند؛
تویی که هر چه در آسمان و زمین است برای توست،
تویی که برترین مخلوقات، در مقابلت بنده ای کوچکند...
در مقابل تو، اینگونه حاجت خواستن، «من» نمایی است!
منی که با آنکه خرد و کوچک بود، به حساب آوردی اش؛
منی که تو آفریدی اش؛
تو نعمتش دادی؛
تو رشدش دادی؛
تو غذا خوراندی اش؛
تو راهش بردی؛
تو راهش نمایاندی...

پس؛
تو را به صفاتی می خوانم که بخشندگی ات را نه به یاد تو، که به خاطر خودم بیاورم!
به رحمانیتی که عالم را – حتّی عالم بدکاران- را پر کرده است؛
به کرمی که بی نیاز می کند؛
به «یا ارحم الرّاحمین»!
و آنگاه تو را
به آنانی می خوانم
که چون «من» نیستند!
بزرگند و محبوب تواند و چون اینگونه است، رویشان را زمین نمی زنی؛
حتّی با آنکه «من» از تو می خواهم؛ ولی به خاطر «او» می دهی.
می خوانم:
الهی!
به محمّد و آل محمّد(صلوات الله علیهم اجمعین)
در فرج مولایم تعجیل کن!
و می دانم
در این دعا
برای همه
بهترینها را خواسته ام.

و وقت رفتن،
نمی گویم خداحافظ
که هیچ زمانی،
زمان وداع با تو نیست؛
بلکه می گویم: یا علی!
تا از او برای همیشه با تو بودن مدد بگیرم...

ما را به میزبانی صیاد، الفتی است...

اگر این فکر مثل جرقه ای به ذهنش نزده بود، شاید هیچگاه آن راز فاش نمی شد و قطعا من هم امروز آن را برای شما حکایت نمی کردم.
از سادات بزرگوار نجف بود. در جوار حرم علی ابن ابیطالب (ع) کدام دل است که آرام و قرار نگیرد. آن هم دل بی قرار کسی همچو او که سال ها کبوتر آن حرم بود.

عصرها می آمد در صحن امیرمؤمنان می نشست و برای مردم استخاره می گرفت. سر که از قرآن بر می داشت، نیت طرف را هم می گفت. عجیب بود در استخاره، و همین امر او را شهره خاص و عام کرده بود.

روزی در آن غروب گرم نجف، در میان صحن حیاط مرقد امام عدالت، علی ابن ابیطالب (ع) یک لحظه از ذهنش گذشت که خدایا زیر این آسمان کبود، آیا کسی مثل من استخاره می گیرد؟
خیال است دیگر! چه می شود؟

در همان لحظه یک زن عرب پاپتی در مقابلش مکثی کرد و با لحنی عتاب آلود گفت: سید! جمع کن این بساط استخاره را؛ نگاه تندی به او کرد و گفت برو... او هم رفت.
او رفت و این ماند در تحیر، که خدایا چطور این زن در همان آنی که من این تصور را کردم ظاهر شد و فکر مرا چنین مشوش کرد؟

از جا برخاست و از این سو به آن سو آن زن عرب بدوی را جستجو کرد. دید عجب! همکار خود اوست. جلوی یکی از حجره های داخل صحن نشسته و استخاره می گیرد. زن های دیگر هم دور و برش رفت و آمد می کنند.

پیش رفت و ایستاد و مدتی محو تماشای کار او شد. دید هر که می آید و استخاره می خواهد، چهار آنه از او می گیرد (آنه پول خرد عراقی است). آنگاه یک قبضه از تسبیح را می گیرد و چیزی به طرف می گوید.

با خود گفت من هم امتحانی کنم. ببینم در آن لحظه، احساس یا ذهن مرا خوانده است یا نه. گفتم یک استخاره هم برای من بگیر. گفت چهار آنه بریز. دست در جیب کردم، چهار آنه به او دادم و در انتظار پاسخ ایستادم.

دانه های تسبیح را که شمرد، با تعجب سر برآورد و با لهجه غلیظ عراقی گفت: آقا، می خواهی مرا امتحان کنی؟! تنم لرزید. خدایا این با یک تسبیح گلی از کجا فهمید؟
گفتم در این ماجرا سری است و من باید آن را بفهمم. گوشه ای از صحن ایستادم تا کارش تمام شد. بلند شد و از در صحن زد بیرون، من هم دنبالش رفتم. پیچید توی کوچه پس کوچه های شهر، من هم رفتم. یکدفعه ایستاد، نگاهی به پشت سر انداخت و مرا دید. مکث کردم تا جلو آمد. گفت: سید! چرا دنبال من می آیی؟ گفتم: باید رمز کار خود را به من بگویی. گفت: نمی گویم. اصرار کردم، حاضر نشد، قسمش دادم.

سر در گریبان فرو برد و قدری تامل کرد... مثل کسی که تکلیف خود را نداند! واقعا مانده بود که بگوید یا نگوید.
عاقبت گفت و گشود در آن گنج نهان را:

سال ها پیش شوهری داشتم و فرزندانی. زندگی بدی نداشتیم، می ساختیم.
روزی شوهرم از در آمد و خنده خنده گفت: فلانی، من دیگه تو رو نمی خوام. چیز غریبی نبود. خیلی ها را دیده بودم که پس از سال ها زندگی، زن و بچه را رها کرده بودند و رفته بودند سراغ زن دیگر.

گفتم چرا؟ گفت عاشق یک دختر شدم. گفتم خوب عیبی ندارد، من هم می مانم و کلفتی شماها را به عهده می گیرم. گفت باشد.

می دانستم حرفش حرف است. کاری را که بگوید، می کند. من هم در آن لحظه به چیزی جز حفظ آن زندگی فکر نمی کردم ولو به قیمت کلفتی هووی جدیدم.
او رفت و همسر تازه اش را عقد کرد و آورد در همان خانه. من هم کار می کردم. پخت و پز و شستشوی، رخت و لباس و... مدتی هم این جور گذشت. سخت بود اما می گذشت.
یک روز دیگر از راه رسید و گفت: من پول ندارم خرجی تو و بچه ها را بدهم. باید از اینجا بروید. اشک در چشمانم حلقه زد. گفتم من زن تو هستم. این ها بچه های تواند. ما کجا را داریم تا برویم؟ من با سه تا بچه قد و نیم قد چه کنم؟ از کجا خرجی بیاورم؟

حرف توی گوشش نمی رفت بی غیرت. ما را از خانه انداخت بیرون; آواره ی خیابانها شدیم، نه سر پناهی داشتیم، نه پولی که چیزی برای بچه ها تهیه کنم.
سوار ماشین شدم، آمدم کربلا، و راه حرم حضرت ابوالفضل (ع) را گرفتم. بچه ها را گوشه ای از صحن نشاندم و پناه بردم به غیرت الله، قمر بنی هاشم.

بغض راه گلویم را بسته بود. می خواستم فریاد بزنم، اما صدایم در نمی آمد، در مانده و مستاصل بودم. اما وقتی پنجره های ضریح را لابلای انگشتان خود گرفتم و فهمیدم سراغ چه کسی آمده ام، یکدفعه بغضم ترکید. گریه که چه بگویم، ضجه می زدم:

آقا! عباس تو غیرت عربی. راضی هستی من به هر کاری تن بدهم؟ سه تا بچه گرسنه توی صحن حرم تو نشسته اند.
اشک... اشک... و باز هم اشک!

چنان گریه کردم که وقتی پیش بچه هایم آمدم، خیره خیره مرا نگاه می کردند و از این حالت من در تعجب بودند.
کنار صحن خوابم برد. در عالم رؤیا حضرت ابوالفضل(ع) را دیدم که با مهربانی تسبیحی به دست من داد و گفت: با این تسبیح استخاره بگیر و برای هر استخاره چهار آنه بگیر.
گفتم: آقا من استخاره بلد نیستم. من تا حالا استخاره نگرفته ام.
گفت: تو یک قبضه تسبیح را بگیر، ما بغل گوش تو می گوییم که چه بگویی.

از خواب پریدم، دیدم همان تسبیح در مشت من است. غرق در افکار خویش بودم که زنی از راه رسید.
- شما استخاره می گیری؟
- بله
- یکی هم برای من بگیر.
- چهار آنه بریز.
... سید! چند سال است من با این تسبیح دارم زندگی می کنم. خانه گرفته ام، سر و سامانی پیدا کرده ام...
بگذریم، بالاخره از قدیم گفته اند:
گر بود در ماتمی صد نوحه گر
آه صاحب درد را باشد اثر