درانتظارمنجی

درانتظارباران نیست آنکه بذری نکاشته

درانتظارمنجی

درانتظارباران نیست آنکه بذری نکاشته

خاطره ی زیارت


نمی دونم خودش رضاست یانه ولی به حرمت اعتکاف هایی که با هم بودیم ،اجازه میخوام یه دردی که تو سینش بود رو بنویسم.
یه بار که رفته بودمشهد امام رضا(ع) از قول مردی حرف میزدکه خیلی حالشو گرفته بود...میگفت اینطور بهش گفته:
اذن دخول خواندم و وارد حرم شدم. به نشان ادب دست به سینه سلامی دادم و قدم از قدم برداشتم. قدم اول، قدم دوم، در قدم سوم میخکوب شدم. پاهایم خشک شد و چشمانم خیره ماند به یک مرد.

شکل و شمایل نه چندان امروزی ای داشت: کت و شلوار مشکی با پیراهن سفید. از لهجه ی نداشته اش می شد فهمید که از بچه های تهران است و از محله های قدیمی. بلند بلند با امام صحبت می کرد: یا امام رضا اینطوری به من تو دهنی نزن آقا! غلط کردم... انگار که اشکها روی گونه اش سوار سرسره بودند.

مردم اطرافش جمع شده بودند، خادمی جاافتاده روبروی او ایستاده بود، اشکش بی صدا فریاد می زد. همه سراپا گوش شده بودیم تا ببینیم چرا این ها اینطور گریه می کنند. کنار مرد یک پسر بچه ی پنج ـ شش ساله هم ایستاده بود که انگار پسرش بود.

ـ شش ماه پیش همسرم به خاطر بیکاری و بی پول بودن، من و پسرم رو رها کرد به امان خدا و رفت. من ماندم و این پسر با کوهی از مشکل. هرچه بیشتر تلاش می کردم، کمتر نتیجه می داد، به هر دری می زدم بسته بود. دلم رو زدم به دریاو با دل پر اومدم سراغ امام رضا، داد می زدم: من زنم رو دوست داشتم، پسرم و زندگیم برام ارزش داشت. چرا هرچی داد می زنم جوابمو نمی دی؟ تو رضا نیستی، تو رئوف نیستی، تو...

پسرم کتم را می کشید: بابا من گشنمه، بابا من غذا می خوام...

ـ چرا به من می گی؟

ـ پس به کی بگم من گشنمه؟

ـ به این بگو (با دست به گنبد امام اشاره کردم)

ـ امام رضا من گشنمه...

ـ در همین حال بودم که این خادم جلو آمد و غذا را به دست پسرم داد: این برای شماست.

همه در فکر فرورفته بودند، به مشکلات این مرد، گرسنگی بچه، این خادم، کرم امام رضا و...

خادم شروع به صحبت کرد:
مثل همیشه وقت ناهار، رفتم غذاخوری، اتفاقا گرسنه هم بودم. غذا را گرفتم و پشت میز نشستم. بسم اللهی گفتم و قاشق اول را بالا آوردم، اما انگار راه گلویم را گم کرده بودم. نمی توانستم غذا را در دهانم بگذارم، هرچه بازی بازی کردم انگار که گلویم بسته شده بود. فکری به سرم زد، حالا که نمی توانستم غذا را بخورم، ظرفی گرفتم و غذا را در آن ریختم. به خودم گفتم : وقتی از غذا خوری خارج شدم، ظرف را می دهم به دست اولین زائری که دیدم.

وارد حیاط شدم و اولین زائری که دیدم این پسر بچه بود: این برای شماست...



جاش خیلی خالیه( علت اینکه میگفت خرجی ماهیانمو خودش میده این بود...؟)حاج داداش راضی باش

کنیز فاطمی...


مدینه سوت و کور شده بود، کوچه کوچه ی شهر پر بود از یاس و ناامیدی. دیگر اشیا هم تاب تحمل این همه ظلم را نداشتند.

دشمن کار خودش را کرده بود و دیگر نه رسول (ص) بود و نه دخت رسول (س).

ام ایمن که همیشه کنار حضرت زهرا (س) بود، دیگر تاب تحمل نبود سرورش را نداشت و تصمیم گرفت تا از مدینه بیرون برود و زین پس در مکه زندگی کند.

***

خورشید به وسط آسمان رسیده بود و بیابان حرارت شدیدی را تجربه می کرد. ام ایمن دیگر نای راه رفتن نداشت. عطش به سراغش آمده بود و جز سراب در بیابان چیز دیگری نمی دید.

در حالی که او از شدت تشنگی روی زمین افتاده بود، دستانش را سوی آسمان بلند کرد و گفت: پروردگارا! من خدمتگزار فاطمه (سلام الله علیها) بوده ام و تو می خواهی مرا با عطش بمیرانی؟

در همان لحظه، خداوند برای او جرعه ای آب از آسمان فروفرستاد و او از آن نوشید و راهش را ادامه داد.

***

حالا هفت سال بود که ام ایمن از دوری دخت پیامبرش، حضرت فاطمه زهرا (س) در مکه زندگی می کرد و تا به آن روز نیازی به آب و غذا پیدا نکرده بود، حتی در داغ ترین روزهای مکه!

کنیزی فاطمه (س) هم برای ام ایمن، عالمی داشت.

منبع: بحار الانوار، ج 43، ص 28؛ به نقل از 360 داستان از فضایل مصائب و کرامات فاطمه زهرا (س)، عباس عزیزی

یه مادر.....امان ز زخم زبان

زخم زبان هایش شهره ی عام و خاص و زبانش از شمشیر برنده تر بود. در راه حسادت و دشمنی با دختر پیامبر (ص) بدی های زیادی مرتکب شد.
به قول مرد مردان، امام علی (ع)، خوی زنان، دیده ی عقل و خرد عایشه را سخت فروبسته بود و شراره‌های کینه و دشمنی، در دلش چون کوره آهنگران زبانه می‌کشید.

عایشه آن قدر رفت و آمد و در گوش پدر و اطرافیان پدرش خواند تا بالاخره کار خودش را کرد؛ فدک را از فاطمه (س) گرفتند، شوهرش را کشان کشان تا مسجد بردند، فرزند در شکمش را سقط کردند و هزار ظلم دیگر در حق او و خانواده اش روا داشتند.
فاطمه (س) شهید شد، کار از کار گذشته بود و تازه زنان مدینه به زاری و شیون نشسته بودند. همه زنان رسول خدا (ص) برای عزاداری به خانه ی حضرت زهرا (س) آمدند الا یکی، آن هم کسی نبود غیر از عایشه.

عایشه آن روزها خودش را به مریضی زده بود و به مجلس عزای دخت نبی (س) نیامد.

بعد ها خبر شادی عایشه از شهادت زهرا (س) در شهر دهان به دهان گشت، او ظاهراً به هدفش رسیده بود.

منبع: شرح نهج البلاغه ابن ابی‌الحدید 9/194 ؛ به نقل از پژوهش‌هایی در نیم قرن نخستین خلافت، علی لباف.

دلم را فقط به یک نفر می فروشم!

غرورم را به غیرت می‌فروشم
وجودم را به همت می‌فروشم
 
به بازاری که مهدی می‌خرد دل
دلم را زیر قیمت می‌فروشم


دلتنگ کربلا...

بابایی اجازه بده...

دو نکته را به من تأکید کرد، اول اینکه فقط چهار هزار تومان پول دارد و برای مراسم عروسی از کسی قرض نخواهد گرفت؛ دوم اینکه قول پنج سال زندگی را بیشتر نمی دهد! گفت: من عاشق شهادتم و مطمئنم که نمی مانم، اولی را به مادرم گفته ام اما دومی را به هیچ کس نگفته ام... اواخر که مدت زندگی مشترکمان به شش سال رسیده بود، به رخ می کشید که: خلف وعده کردم. و به همان زبان محلی می گفت: «کول دار بون آغوز پیدا ودی، یعنی زیر درختی بی ثمر، گردو پیدا کردی!»

اینها را همسر محمد تعریف می کند، «سیده نساء». همسری که خاطراتش از محمد آنقدر زیاد و البته خواندنی هست که آنها را به صورت کتابی در آورده تا شاید ما را با سبک و سیاق زندگی آدمهایی آسمانی آشنا کند و یادمان بیاندازد که در همین نزدیکی خودمان، در سالهای نه چندان دور، افرادی بودند که انقدر به ایمانشان، ایمان داشتند که وقتی آرزوی شهادت کنند، بدانند به آن می رسند.

سیده نسا می گوید: «وقتی به نماز می ایستاد، از پشت، عمیق بهش نگاه می کردم تا نماز خوندنش تو ذهنم حک بشه. توی قنوت با حالت خاصی می گفت: اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک (خداوندا توفیق شهادت در راهت را روزی ما کن) من پرواز روحش رو تو قنوتش میدیدم و هیچ وقت جرات نمیکردم بگم چرا این ذکر! یک روز که داشت لباسش را می پوشید، من که نگاهش می کردم گفتم محمد! حیف نیست این بدن سپَرگلوله دشمن بشه؟! لبخندی زد و گفت: من که این بدن رو ازخونه ی بابام نیاوردم، خدا به من داده. زیباییش در اینه که در راه خدا پوسیده بشه...»

***

محمد اصغریخواه، دوم خرداد سال 1340 در روستای فتیده از شهرستان لنگرود به دنیا آمد. هرچند وضعیت مالی خانواده اش چندان مناسب نبود، ولی آنقدر متعهد و متدین بودند تا فرزندانشان را آنچنان که باید، تربیت کنند. محمد وقتی به سن دانشگاه رسید، علی رغم قبولی در کنکور، حضورش را در جبهه مهمتر دید و درس را رها کرد و عازم جنگ شد.

اما این مبارزات، اول راه او نبود. قبل از انقلاب هم، تلاشها و فعالیتهای زیادی برای پیروزی انقلاب کرد و هر روز، با غسل شهادت از خانه خارج می شد و همراه مردم، در تظاهرات شرکت می کرد.

ازدواجش بسیار ساده بود. همسرش تعریف می کند:
«سفره ی بسیار ساده عقد پهن شد. حالت عجیبی داشتم. ابتدا پدرش در کنارم پای سفره عقد نشست. وقتی اطرافیان دلیل غیبتش را پرسیدند، گفته بود از طرف من وکیل است... ولی دقایقی بعد دور و بریها او را به طرف سفره عقد کشاندند. به تنها چیزی که شباهت نداشت، داماد بود... از طلا و جواهرات و لباس عروس و خنچه عقد و سایر تجملات هم خبری نبود.

وقتی عاقد شروع به خواندن خطبه کرد، بر خلاف همه ی دختران که در چنین لحظه ای شاد هستند، کوهی از غم بر دلم سنگینی می کرد... من شهادتش را، تشییع جنازه اش را و تنها شدنم را در سفره ی عقد دیدم... هر چه به خودم تلقین کردم که گریه کردن بر سر سفره ی عقد، خوش یمن نیست، ولی کنترل از دستم خارج شده بود. من گریه می کردم و همه کسانی که در اطرافم بودند و بالای سرمان قند می سابیدند به همراه من گریستند. به گونه ای که عاقد، خواندن خطبه را رها کرد و نصیحتم کرد که تو باید خوشحال باشی، چرا گریه می کنی؟... آخر هم نفهمیدم که چطور وسط گریه، بله را گفتم.»

محمد در عملیات مختلفی شرکت کرد مثل ثامن الائمه، فتح المبین، بیت المقدس، رمضان، کربلای ۵و۴ ، نصر ۴ و... و حتی موج گرفتگی هم او را از جبهه دور نکرد؛ مدتی را به اجبار به دلیل اینکه به خاطر موج گرفتگی نمی توانست در جبهه باشد، به لنگرود برگشت و با اینکه تعلیم علوم قرآنی بچه ها و مسئولیت مانورهای شهرستان مثل مانور آزادی و قدس و خندق و مسئولیت واحد بسیج سپاه لنگرود را بر عهده داشت، باز هم راضی نشد و به جبهه برگشت.

او دو فرزند به نامهای سجاد و سوده داشت. بار آخری که می خواست عازم جنگ شود، دخترش نشست روی سینه ی بابا و دستهایش را محکم گرفت و با زبان کودکانه اش گفت: دیگه نمی ذارم بری بابا.

محمد با التماس گفت: بابایی! فقط یه بار دیگه اجازه بده برم. بهت قول می دم گوش صدام رو ببرم و برایت بیارم!
سوده خوشحال شد و خندید: باشه، قول دادی ها!
محمد هم گفت: باشه، قولِ قول!
سوده هم با خوشحالی دستهایش را رها کرد، اما بابایش هیچ وقت برنگشت...

محمد به قول همرزمهایش دهان گرمی داشت و خوب سخنرانی می کرد و به قرآن و حدیث مسلط بود. اخلاقش خوب بود و به بیت المال و غیبت حساسیت خاصی داشت. همسرش تعریف می کند:

«یک روز با ماشین به سرعت از کنارم رد شد. انتظار داشتم ترمز کنه که سوار بشم، ولی گازش رو گرفت و به سرعت دور شد، حتی از آینه هم نگاهم نکرد. وقتی خونه رسیدیم، بهش گفتم: مثلا من همسرتم چرا نموندی و سوارم نکردی؟ گفت: ماشین بیت المال بود، ترسیدم نگاهت کنم دلم برات بسوزه و سوارت کنم.»
در مورد غیبت هم همیشه حواسش بود و اگر با کسی رودربایستی هم داشت، وقتی می دید غیبت می کنند، یا سرش را پایین می انداخت یا یک سمت دیگر را نگاه می کرد و غیر مستقیم به طرف مقابل می فهماند که گوش نمی کند.

محمد اصغریخواه، سرانجام در تاریخ ۹/۱/ ۱۳۶۷ در عملیات والفجر ۱۰، به درجه ی رفیع شهادت رسید و پیکر مطهرش تا ۲ سال و نیم در «بانی بنوک» باقی ماند، و در مهر ماه ۶۹ پس از یک تشیع با شکوه در مزار شهدای لنگرود و در کنار همرزمانش به خاک سپرده شد.

همسر شهید محمد اصغری خواه می گوید: «محمد همیشه به من می گفت: وقتی من شهید شدم، قول می دهم یک سال تمام به خوابت بیایم و همین طور هم شد...»
 
منبع:
کتاب فرمانده ی آسمانی، سیده نساء هاشمیان، از سری کتابهای فرماندهان کمیل، نشر گوهر ماندگار قم