درانتظارمنجی

درانتظارباران نیست آنکه بذری نکاشته

درانتظارمنجی

درانتظارباران نیست آنکه بذری نکاشته

تابوت کودکی هایش

 

 

جنازه پسرشان را که آورده بودند چیزی جز دو سه کیلو استخوان نبود. پدر سرش را بالا گرفت و گفت:
"حاج خانوم جان، غصه نخوری ها! دقیقا وزن همون روز هاییِ که خدا بمون هدیه دادش."


اعتبار خدا

 
گفت: عباس آقا با این درآمدت زندگیت می چرخه؟
گفتم: خدا رو شکر، کم وبیش می سازیم. خدا خودش می رسونه.

گفت : حالا ما دیگه غریبه شدیم لو نمی دی!
گفتم: نه یه خورده قناعت می کنم گاهی اوقات هم کار دیگه ایجور بشه انجام می دم، خدا بزرگه نمی ذاره دست خالی بمونم.

گفت: نه. راستشو بگو.
گفتم: هر وقت کم آوردم یه جوری حل شده. خدا رزاقه، می رسونه.

گفت: ای بابا ما نامحرم نیستیم. راستشو بگو دیگه!
گفتم: حقیقتش یه نفر توی بازار هست هر ماه یه مقدار پول برام میاره کمک خرجم باشه.

گفت: آهان. ناقلا دیدی گفتم. حالا شد یه چیزی. حالا فهمیدم چطور سر می کنی.
گفتم مرد حسابی سه بار گفتم خدا می رسونه باور نکردی یک بار گفتم یکی می رسونه باور کردی. یعنی خدا به اندازه یه بنده ی خدا پیش تو اعتبار نداره؟

اشکت نبینم ...



عکس اوّل را آورد:«این پسر اولمه، محسن» عکس دوم را گذاشت روی آن: «این پسر دومم محمد هستش، ٢سال از محسن کوچیکتر بود.»  عکس سوم را آورد؛ تا خواست حرفی بزند، دید شانه های امام (ره) از گریه می لرزد،

عکسها را جمع کرد و زیر چادرش گذاشت و خیلی جدی گفت: «٤تا پسرامُ دادم که اشکتُ نبینم.»

یتیمان رنج نکشیده

http://dl.aviny.com/Album/mazhabi/ahlbeit/ZAHRA/kamel/140.jpg


نود و پنج روز

تنها نود و پنج روز *
دنیای بی پدر را تاب آوردی...
و چه بی رحمیم ما
که دنیا را هزاران سال

بدون پدرمان نفس می کشیم


اللهم عجل لولیک الفرج...


حرفهای لحظات آخر

مصاحبه گر تعریف می کند: ترکش خمپاره پیشونیش رو چاک داده بود روی زمین افتاد و زمزمه میکرد دوربین رو برداشتم و رفتم بالای سرش داشت اخرین نفساشو میزد ازش پرسیدم این لحظات اخر چه حرفی برای مردم داری؟

با لبخند گفت: از مردم کشورم میخوام وقتی برای خط کمپوت میفرستن،عکس روی کمپوت ها رو نکنن گفتم داره ضبط میشه برادر یه حرف بهتری بگو با همون طنازی گفت..اخه نمیدونی سه بار بهم رب گوجه افتاده. 
 
از خاطرات یک رزمنده