مادر، کودک دو ساله را به آغوش چسباند و هق هق گریست.
کودک در میان آغوش مادر، مثل گلی که گلبرگ هایش از پژمردگی در حال افتادن
باشند، رها شد و بی حال
![](http://mastoor.ir/images/article/arefan-behaqh.jpg)
افتاد. «مختار»، رویش را از همسر و کودکش
برگرداند و انگشتش را در دهان گزید تا مبادا بغضش بشکند و زنش بیش از پیش
بیتابی کند.
مادر، کودک را جلو آورد و بی هیچ سخنی در آغوش مختار
انداخت. مختار، بی اختیار فرزند شیرینش را که اکنون نای ایستادن نداشت در
آغوش فشرد. زن گفت: «او را به دکتر برسان. طفلکم دارد از دست می رود
مختار!»
مختار، سری تکان داد و چیزی نگفت. کودک را عقب اتومبیلش
خواباند و در ماشین نشست. فرمان را در دست گرفت و بی درنگ ماشین را به قصد
راندن به سوی طبیب ماهری که در تمام عمر می شناخت، روشن کرد. مختار، چند
سالی خادم خانه ی آن طبیب بود و کراماتش را صدها بار دیده بود.
مختار،
سرعتش را بیشتر کرد و چند دقیقه بعد، گنبد طلایی فاطمه معصومه(سلام الله
علیها) در برابرش پدیدار شد. کودک را در آغوش گرفت و وارد حرم شد. نیمه شب
بود و کسی در حرم نبود. کودک را کنار خنکای ضریح خواباند و خودش هم خم شد و
مثل کودکی بی پناه، روی دستهایش خوابید و پایش را در بغل کشید. زیر لب
گفت: «دکتر اصلی خودت هستی بانو. بچه ی مرا شفا بده! اگر شفا نمی دهی، تو
را به پدرت موسی بن جعفر (ع) و به دل پردرد جواد الائمه (ع)، از خدا بخواه
جنازه ی من و بچه ام را از این حرم بیرون ببرند.»
مختار، چشم
اشکبارش را به فرزندش دوخت. چند لحظه ی بعد، کودک از جا برخاست و مثل
روزهای شاداب سلامتی اش، شروع به بازی کرد. دل مرد از خوشحالی می لرزید؛
«الحمدللهی»
زیر لب حواله ی خداوندی ساخت که بانوی با کرامتی همچون فاطمه معصومه(س) را
روشنی بخش زمین ساخته بود و آنگاه در مقابل ضریح سر خم کرد و تشکر کرد.
بعد، پیش از آنکه خادمان حرم بفهمند، دست کودک را گرفت و به خانه آورد.
شادابی
کودک و راه رفتن او بر روی دو پای خودش، خنده ای تمام و کمال به لب مادر
نشاند. او را بغل کرد و سر تا پایش را غرق بوسه کرد و در جواب مرد که گفت:
«او را نزد دکتر بردم.» با چشمهای تنگ کرده گفت: «پس داروهایش کجاست؟»
مختار، نگاهی به زنش کرد که با زیرکی او را می نگریست و راستش را گفت: «بردمش حرم حضرت معصومه(س) و خانم عنایت کردند و شفایش دادند.»
زن
سری تکان داد و اشکهایی که در چشمش حلقه زده بود بر روی گونه و دامنش
ریخت. گفت: «می دانم. همان ساعتی که رفتی، در خواب دیدم که خانمی به من
گفت: «بلند شو. همسرت آمد و بچّه ات را شفا دادیم.»
منبع: منبع: عنوان کتاب؛ عنایات معصومیه از زبان خادمین آستانه مقدسه حضرت معصومه (س) - نویسنده: محمد علی زینی وند