درانتظارمنجی

درانتظارباران نیست آنکه بذری نکاشته

درانتظارمنجی

درانتظارباران نیست آنکه بذری نکاشته

بازگشت سه باره ی ذوالقرنین

«ای قوم! من شما را به خدایتان فرامی خوانم؛ که او را...» کسی از میان جماعت، با صدای بلند گفت: «او را بپرستیم؟!» ذوالقرنین، سر تواضع فرود آورد و با لبخند گفت: «آری و...» کس دیگری گفت: «و بتهای بزرگمان را کناری نهیم چرا که او یکتاست؟» از لحن سخره آمیز او، همه خندیدند.

«ای قوم! من شما را به خدایتان فرامی خوانم؛ که او را...» کسی از میان جماعت، با صدای بلند گفت: «او را بپرستیم؟!» ذوالقرنین، سر تواضع فرود آورد و با لبخند گفت: «آری و...» کس دیگری گفت: «و بتهای بزرگمان را کناری نهیم چرا که او یکتاست؟» از لحن سخره آمیز او، همه خندیدند.
ذوالقرنین سری به نشانه ی تایید فرود آورد و اندوه چشمانش را پر کرد. مردی چماق به دست از بین جماعت راهش را به طرف بنده ی مهربان خدا باز کرد و گفت: «می دانی چرا این جماعت حرفهای تو را از بَرَند؟» ذوالقرنین چیزی نگفت. مرد چماقش را در دست چرخاند و گفت: «مدتی است در میان ما از این سخنان زیاد می گویی. پیش از این نیز از پدرانمان شنیده بودیم که حرفهای بسیاری می زدی. تازه ادعا می کنی که از جهان مردگان بازگشته ای...» همه دوباره خندیدند. مرد با پوزخندی که گوشه ی لبش بود ادامه داد: «امروز که دعوتت را شنیدیم، فهمیدیم که باید حرفمان را با تو یکسره کنیم.» مرد، بی معطلی چوبش را بالا برد و ذوالقرنین، ناخودآگاه، بازوانش را حائل صورتش کرد. چوب بر بازوی او فرود آمد و ناگهان بارانی از سنگهای ریز و درشت و چوبهای کلفت و نازک بر بدنش فرود آمد.
ذوالقرنین، راهش را به طرف دروازه ی شهر گشود و به سمت آن دوید. وقتی خون آلود و کوفته و کبود، از دروازه گذشت، سنگی به سمت چپ پیشانی اش خورد و جان به جان آفرین تسلیم کرد.
***
ذوالقرنین، خسته و گرسنه از جا برخاست. دستان خشک و خسته اش را بالا گرفت و انگشتانش را باز و بسته کرد. سرش را میان دستانش گرفت. با انگشت برجستگی محسوس دو طرف پیشانی اش را دست کشید. اندیشید که شاید اینبار نیز مثل دفعه ی گذشته، پانصد سال به خواب مرگ فرو رفته باشد. سر به آسمان بلند کرد و فکر کرد: «اگر دوباره بمیرم و زنده شوم، باز هم به سوی تو خواهم خواند.»
ندایی در دلش می گفت که اینبار مانند دفعات پیش نیست. ذوالقرنین، از جا برخاست و به سمت دروازه ی شهر رفت.
مدتی در شهر ماند تا به مقام پادشاهی رسید... (1)
***
یَسْأَلُونَکَ عَن ذِی الْقَرْنَیْنِ قُلْ سَأَتْلُو عَلَیْکُم مِّنْهُ ذِکْرًا (2)
(و از تو در باره ذوالقرنین مى‏پرسند بگو به زودى چیزى از او براى شما خواهم خواند.)

***

یک نکته ی خواندنی:

از امیر المؤمنین (علیه السلام) پرسیدند: ذو القرنین‏ پیغمبر بود یا پادشاه؟ فرمودند: «نه پیغمبر بود، نه پادشاه؛ بنده ‏اى بود که خدا را دوست مى ‏داشت، خدا هم او را دوست داشت. براى خدا مردم را موعظه مى‏ کرد. خداوند وى را مأمور دعوت قومش کرد، قوم ضربتى‏ به طرف راست پیشانیش زدند، مدتى از نظرها پنهان شد. باز خداوند مأمورش کرد، این دفعه ضربتى به طرف چپ پیشانی اش زدند. باز مدتى غائب شد. بار سوم که مبعوث شد، خدا در زمین مکنت و قدرتش داد. در شما هم نظیر او هست.»
در تفسیر سخن امیرالمؤمنین (ع)، آمده است که منظور ایشان از «در شما هم نظیر او هست» خودشان هستند که پس از شهادت زنده می شوند و در دوران حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه)، فرمانروایی می کنند. (3)


پی نوشت:
1. شیخ حر عاملی، الإیقاظ من الهجعة بالبرهان على الرجعة ؛ النص ؛ صص 87-88؛ با استفاده از نرم افزار جامع الاحادیث نور 3/5
2. سوره کهف، آیات 83، 84
3. الإیقاظ من الهجعة بالبرهان على الرجعة ؛ النص ؛ ص177؛ با استفاده از همان.

منبع: مستور

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد