درانتظارمنجی

درانتظارباران نیست آنکه بذری نکاشته

درانتظارمنجی

درانتظارباران نیست آنکه بذری نکاشته

اراده معطوف به حق(24): علم جدید، عالم غربی و انسان مسلمان

همه آنچه که در بخش های قبلی بیان شد، متذکر این معناست که: وضعیت رقت باری که طی همه سال های گذشته و یکی دو قرن اخیر بر حیات فرهنگی و مادی ساکنان زمین و بطور خاص شرق بزرگ سایه افکنده حاصل و محصول غفلت از «پرسش» است. اساساً این اقوام و بزرگان اهل علم و فرهنگ آنها خود را مستغنی از پرسش می دانستند چنانکه خود را ناگزیر از مشی در مسیری که غرب فراروی آنان قرار داده بود می شناختند.
پرسش از سه موضوع اساسی (مبدأ هستی، انسان و طبیعت) در خود و با خود پرسش های دیگری را دارد. پرسش از «علم جدید» و مبادی و مبانی آن، پرسش از «تکنیک» و ماهیت آن و نسبتی که با «علم جدید» و بشر پیدا می کند، پرسش از «مقصد» و ماوائی که غرب آنرا مطلوب و مقصود غایی می شناسد در زمره پرسش های جدی فرارو هستند و پاسخ آنها می تواند نقشی بنیادین و اساسی در «وضعی» که بشر اخذ می کند و نحوه بودن او در عرصه هستی داشته باشد.


همواره میان «معنی بودن» و «نحوه بودن» رابطه تنگاتنگی وجود دارد. بهر صورت انسان بدون داشتن «معنی روشنی از بودن» نمی تواند حرکت کند. تنها روی آوردن به تفکر است که موجب می شود قومی همه آنچه را که غرب به عنوان «معنی بودن» می شناسد پذیرا شود و در پی آن «نحوه بودن» و مشی در عرصه تاریخ را هم منطبق با همانان تقلید و تکرار کند.
بی سبب نیست که ساکنان شرق همواره «آینده خود» را در آیینه غرب می نگرند و طفیلی وار بدنبال آن رها می شوند. به عبارتی «خودکرده را تدبیر نیست».
در افکندن طرحی دیگرگون و پیراسته از شائبه های غربزدگی در نظام معرفتی به منزله ابتناء عالمی است که در بنیاد با عالم غربی متفاوت است.
آنچه که امروزه در حوزه های مختلف فرهنگی و علمی مطرح است متأثر از «نظام نظری» و «روش شناسی» آلوده غربی است حتی آنجا که از «دین»، «خدا» و «اسلام» سخن به میان می آید آلوده ساختن ساحت حوزه های علمیه سرزمین های اسلامی با همه آنچه که در دایره «مطالعات انسانی و اجتماعی» مورد بحث واقع می شود (اعم از «جامعه شناسی»، روانشناسی، انسان شناسی، سیاست و امثال این ها) به منزله حذف موانع و گشایش دهانه رودیست که در خود و با خود گونه های مختلف امتزاج و التقاط نظری و فرهنگی را دارد.
در هم پیچیدگی و هم خوانی «انسان شناسی و جهان شناسی» مدرن با مناسبات فردی و اجتماعی انسان عصر حاضر همزمان با انفعال و غفلت فراگیر در وقت مواجهه با غرب، زمینه «غلبه نظام نظری و فرهنگی» غربی بر حوزه های دینی را سبب بوده است. حوزه های علوم دینی پیش و بیش از آنکه اهتمام جدی به «شناسایی غرب» و «پرسش» از آن داشته باشند پذیرای آن شده اند. چنانکه عوامل زیر زمینه های این امتزاج و التقاط را بیش از پیش فراهم ساخته اند:
1- تأسیس دانشگاه های مدرن (به اصطلاح UNivercity) توسط برخی از روحانیون و وابستگان به حوزه های علوم دینی
2- ورود جمع کثیری از طلاب علوم دینی به دانشگاه ها و حضور آنان در کلاس درس علمای علم الاجتماع و حتی علم الادیان روشنفکران و ممارست در متدولوژی ویژه این علوم.
3- ورود مباحثی چون جامعه شناختی، روانشناسی و حتی هنر و ادبیات مدرن به حوزه های علمیه ؛
4- ابتلاء این حوزه ها به متدولوژی غربی در امر پژوهش و غلبه پژوهش به سبک و روش غربی در مطالعات دینی؛
5- ابتلاء سخنوران، نویسندگان، مدرسان و طلاب حوزه های دینی به اصطلاحات، الفاظ،اسماء و تعاریف حوزه های نظری غربی (بدون ملاحظه بار معنایی و مفهومی این اصطلاحات و تأثیر آنها در بسط التقاط)
6- تأسیس پژوهشکده های مدرن با همان سبک و سیاق غربی (بویژه در متدولوژی، شعبه ها و شاخه های مورد پژوهش) در حوزه های علمیه و گسیل طلاب برای فراگیری علوم غربی به کشورهای آمریکایی و اروپایی.
در زمره عواملی هستند که طی سال های اخیر آخرین فرصت ها را برای ابتناء یک «نظام معرفتی» پیراسته از شائبه غربزدگی از کشورهای اسلامی و شیعی اخذ کرده اند.
درست، در زمانی که غرب برای خلاصی از وبال «فرهنگ، علم و تمدن مدرن» و گریز از عقل کمی، نظام ریاضی تحمیل شده به هستی و خلاء وحشتناک «دین و شعر و شعور و عشق» دست و پا می زند، حوزه های دینی ممالک اسلامی «ادب و ادبیات عصر مدرن» را با انبوهی از آمار و ارقام و اعداد امام خویش ساخته اند تا از این مجرا پس از اثبات تشخص و حیثیت (آنهم از نوع غربی) خود را از بند توسعه نیافتگی و اتهام عقب ماندگی از قافله تمدن برهانند و حتی دست آخر دیو غربی را مسلمان کنند. نگارنده خود را مستعد، مهیا و مکلف به ابتناء «این نظام نظری کیهانی» نمی شناسد و تنها می تواند حسب درک خود از همه آنچه که طی یکی دو قرن اخیر بر سر شرق آمده آنهم به تقلید از اساتید بزرگواری چون مرحوم سید احمد فردید «ابتدا به پرسش کند» و ضرورت این امر را نیز متذکر شود. چنانکه در این اثر به اختصار و به صورت تطبیقی وجوهی از آنهمه را بر شمرده است.
]گرفتار آمدن بشر غربی در دام «عقل کمی»، موجب شد تا در سیر تدریجی غرب «نظامی ریاضی» و تک ساحتی را برای هستی تصور کند، نظامی که در آن موجودات نه در نسبتی طولی بلکه در نسبتی عرضی با هم بسر می برند.[ و بدور از هرگونه حیثیت قدسی و معنوی در عالم مادی سیر می کنند و از «مبدأ و مقصدی» صرفاً این جهانی نیز بهره می جویند.
این وضع موجد عالمی شد که امروزه همگان در آن سیر می کنیم یعنی عالم غربی. با این وضع که از آن سخن بمیان آمد رسوخ در این «عالم» ممکن نیست. بشر غربی طی چهارصد سال همه آنچه را که می تواند باعث «دوام و بقای این عالم شود فراهم نموده است. در واقع غرب همه آنچه را که «لازمه» استمرار این عالم و سیر در آن باشد در کنار هم قرار داده است.
مشرق زمینان نیز از سر غفلت برای «لوازم» و «اسبابی» که جملگی حاصل و محصول تکنولوژی و علم جدید غربی اند حیثیتی مستقل فرض کرده اند. اگرچه این لوازم مورد استفاده همگانی در شرق و غرب عالم واقع شده اند اما، جملگی «لازمه» بودن و زیستن در «عالم غربی»اند. چنانکه هرکجا «تکنولوژی» وارد شده «آداب» مخصوص آنهم رسوخ کرده است. این تکنولوژی «ادب مناسب و مخصوص» به خود را که همان «ادب زیستن و بودن» در عالم غربی است منتقل و منتشر می سازد.
از روی غفلت و یا تنبلی است که گمان می کنیم می توان در دو عالم متفاوت و گاه معارض بسر برد. شاید هم می پنداریم که «عالم غربی» همان «عالم دینی» است.
«تکنولوژی» فرزند بلافصل «علم جدید» است. علمی که ابتنای آن بر نگاه صرفاً کمی و ریاضی به عالم بود با جوهری نامقدس و عاری از حیثیت قدسی که «عالم مادی» را اشرف و افضل بر همه عوالم می شناخت و از همین رو بود که موجد عالمی از همین دست شد.
این سخن را بسیاری از بزرگان از میان فرهیختگان غربی تائید می کنند که علم غربی در همه مراتب خود دنیوی است.
«... علم جدید رو گرفتی از عالم طبیعت نیست بلکه در عالم خاص و در صورت ریاضی ظاهر شده است: «ریاضی کردن ]جهان و موجودات[ هم ضرورتاً به معنی پرده برداشتن از حقیقت موجودی نیست که تاکنون از چشم ما پنهان مانده بود بلکه، به عکس، معنی آن توفیق در ساختن عالمی است که باید بنا شود. علم این وظیفه را برعهده می گیرد و در پرتو هدایت قاعده هایی که در کار و روش دارد، از راه فرآیند پیچیده مثالی سازی (یا تمثیل پردازی) و ریاضی سازی عالم خود را بنا می کند.
عالمی که از این راه بدست می آید، محصول دستور کار و روش خاصی است. منسوجی از مفاهیم است که نباید آنرا به جای واقعیت گرفت پس علم جدید و اطلاق روش علمی، مسبوق به تغییر تلقی آدمی از موجود و پدید آمدن بینش ریاضی موجودات است.»1
از آنجا که غایت این علم توسعه مادی و تسلط است، از اعداد و ریاضیات به مثابه کلیدی برای گشودن قفل های عالم مادی و سلطه بر آن بهره می جوید و تبری خود را از هر نوع امر قدسی اعلام می کند. این تبری جستن از «هرچه مقدس» است، امکانی تمام برای انسانی که در عالم غربی سیر می کند فراهم می سازد تا بی مانع و رادع همه چیز را در تصرف خویش وارد آورد. از همین روست که هدف علوم جدید «سودجویی، سلطه و قدرت» است.
غفلت از هماهنگی و وفاق معنوی و آهنگ گوشنواز قدسی میان انسان و طبیعت طی همه سالهای گذشته زمینه های «بحران و درهمریختگی» زیست محیطی را سبب شده است. چنانکه غفلت از نسبت میان «انسان، طبیعت و مبدأ هستی» باعث چشم پوشی و انکار «نظام کیهانی» معنادار، جاری و زنده تمامیت هستی شده است. ابتنای این علم بر میزان حس و استدلال کمی موجب شد تا بطور کامل «حواس و قوای درونی» نادیده انگاشته شود. «علم جدید مبتنی بر اصالت استدلال است که از جهان بینی فلسفی قرن 17 و اعتماد آن به عقل آدمی به عنوان آخرین ملاک حقیقت و محدود داشتن واقعیت در آن به قلمرو مادی و منحصر دانستن رابطه میان انسان و طبیعت در آن به تراز حس و استدلال که نتایج دریافت حسی را تجزیه و تحلیل می کند برخاسته.»2
از همین روست که اساساً «علم جدید» فاقد وجه هنری است. چنانکه عالم به آن، میان همه آنچه از آن به عنوان واقعیت یاد می کند و واقعیتهای ژرف و حقیقی در عالم معنا ارتباطی را جستجو نمی کند و اصیل نمی شناسد. غلبه این علم و عالمی که در پی بسط تکنولوژی جاری می شود موجد بروز نوعی احساس تنهایی در انسان می شود در واقع بشر در این عالم بی وقت و بی تاریخ به سفری گم و گول در میانه هستی دست می زند.
«به زبان رمانتیک می توان گفت: تکنولوژی که می آید خانه انس را برهم می زند و حتی آدم هایی را که در خانه های بهم چسبیده و چوبی و مقوایی در کنار هم قرار دارند بی خانمان و بیگانه می کند. بشر وقتی در عالم تکنیک و در سایه آن سکنی می گزیند دیگر همسایه ندارد. گویی در عالم تکنیک همسایگی بی مورد و بی معنی می شود.»3
این نکته ظریفی است که استاد ارجمند جناب دکتر داوری در کتاب «درباره علم» ذکر می کند. «طبیعت که به صرف نیرو تنزل می یابد آدمی هم حسابگر این نیروها و طراح آزادسازی و بکار بردن این نیروها می شود و بالاخره خود نیز به مرتبه انرژی و نیرو تنزل می یابد. تکنیک با تلقی عالم به عنوان منبع نیرو و یا عین نیرو پدید آمده است و اگر این تلقی نبود علم جدید هم به وجود نمی آمد. علم و تکنیک با هم بوجود آمده اند و حتی می تواند گفت که تکنیک به یک معنا باطن علم و تکنولوژی است. به این جهت علم و تکنولوژی جدید را کمال علم و تکنولوژی قدیم نباید دانست4.

وجه تمایز جدی و بنیادین «علم جدید» و همه آنچه که درسنت شرقی از آن به مثابه «علم» یاد می شود در «ارتفاع یا تنزل» شأن عالم و آدم است.


علم جدید شأن «آدمی و طبیعت» را به مرتبه «انرژی صرف» تنزل می دهد و سپس به مدد «تکنولوژی» اسباب تصرف و تملک این «انرژی» را فراهم می سازد تا «قدرت و سلطه» تمامیت معنا و مفهوم خود را در زمین آشکار سازد.
در مقابل این علم که به تعبیر جناب دکتر نصر در کتاب «نیاز به علم مقدس» از سرشت تفکر انسان گونه (امانیسم) و عقل باورانه و دنیوی سازی جهان نشأت گرفته و تنها ملتزم به یک مرتبه و ساحت از حیات است، منشأ علم دینی کلام وحی، ائمه دین (مرتبط با منبع وحی) و پیراسته از پندار انسانی است. به همین جهت از خصلت سکولاریزم و برونگرایی محض دور است. و بواسطه جوهر قدسی اش متکی به نظامی تغییرناپذیر، اصیل و مقدس است. که در هیئت معرفتی نظام مند ساختار سلسله مراتب هستی را از «مبدأ» الهی تا دانی ترین مراتب برملا می سازد.
در این نظام معرفتی معنادار، عالم مادی در فروترین ساحت از واقعیت قرار می گیرد.
«سلسله مراتب موجودات» برای تمام علوم سنتی طولی مانده است و عالم مادی را به نفسانی، نفسانی را به خیالی و خیالی را به عقلانی و عقلانی را به عالم فرشته مقرب مرتبط می سازد. تمدن های سنتی به مبدأ الهی عالم و نیز اتکای وجودی مخلوقات مادی بر مراتب واقعیت فراتر، آنقدر اطلاع داشتند که خطای فاحش معکوس ساختن «مراتب موجودات» را به سلسله مراتب عرضی (افقی) مرتکب نشوند و از برداشت امروزین از تطور انواع ـ که هیولایی است از دیدگاه سنتی ـ سر در نیاورند.»5
طرح ارتباط مقدس و معنادار «سلسله مراتب موجودات» در نظام سنتی و دینی، نه تنها «انسان» و «طبیعت» را در یک وفاق و هماهنگی عظیم جلوه گر می کند بلکه، حسب همین ارتباط، ضرورت وحدت میان عمل و نظر و «علم و اخلاق» را متذکر می شود. چنانکه، اخلاق بصورتی گسترده همه امور و از جمله جوامع انسانی، جانداران، نباتات و حتی جمادات را در بر می گیرد و انسان را در برخورد با همه موجودات مکلف به حراست از ادبی ویژه می کند.
این «ادب ویژه» مانع از تعرض «خودمدارانه» و تصرف خودسرانه عالم طبیعت می شود. چه در این نظام، هر یک از موجودات به مثابه بازتابهایی از امر مقدسند و وجهی از اسماء و صفات را که کلیت مطلق آن در مبدأ هستی و حقیقه الحقیقه مطلق متجمع است باز می نمایند.
از همین رو، خاستگاه و غایت این علوم، توسعه، تصرف و تملک و دست اندازی در طبیعت نیست بلکه، رهنمایی است که آدمی را متذکر سیر از ظاهر به باطن می شود تا امکان نیل به معرفت و حقیقت را فراهم آورد و سودمندی آن هم معطوف به برآورده شدن نیاز کلیتی است به نام انسان که در خود و با خود «جسم، نفس و روح» را داراست.
در مقام بازشناسی علوم سنتی از علوم جدید، می توان از علم مقدس و نامقدس سخن گفت. البته از دیدگاه سنتی هیچ حوزه موجه و معقولی نیست که کاملاً نامقدس تلقی شود. عالم مظهر اصل الهی است و هیچ قلمروی از واقعیت نیست که کاملاً از آن اصل جدا شده باشد.
حضور در قلمرو و حق و تعلق به آنچه که واقعی است، به معنای غوطه ور شدن در اقیانوس امر مقدس و از عطر مقدس آکنده شدن است.
علوم مابعدالطبیعی و کیهان شناختی متعلق به تمدنهای سنتی به طور قطع علوم مقدسی هستند، از این حیث که بر علم به ظهور، نه به عنوان حجاب، یابلکه به عنوان نماد و توشیح ذات الهی، به عنوان آیه خداوند هستند6.

1-نیاز به علم مقدس- سیدحسین نصر، ص 171
2-علم در اسلام- ص 39
1-درباره علم، رضا داوری، ص 18
¤ «آرون گورویچ» پدیدارشناسی و فلسفه علم، ترجمه حسین معصومی همدانی، نشریه فرهنگ ویژه پدیدارشناسی(1) ص .89
3-درباره علم، رضا داوری، ص 29
4-همان- ص 31
5- نیاز به علم مقدس- سیدحسین نصر، ص 171
6-درباره علم، رضا داوری، ص 29


 

اراده معطوف به حق(23): پرسش از طبیعت

پرسش از طبیعت» به منزله پرسش از «جایگاه و شأن طبیعت» و نسبت آن در یک نظام نظری با «انسان» و «مبدأ هستی» است.
رویکرد انسان به «طبیعت» و نحوه «تعامل» او در بافتی یکدست ناظر بر «تعریف و جایگاهی» است که انسان حسب دریافت کلی خود درباره هستی از «طبیعت و جهان» ارائه می کند.
بخش مهمی از ناهنجاری ها و بحران های عارض بر مناسبات فردی و اجتماعی انسان در وجوه مختلف اقتصادی، اجتماعی و حتی سیاسی معطوف به نحوه درک و تلقی ویژه او از طبعیت است.
«طبیعت» صحنه گسترده ای است که انسان بر پهنه آن حضور می یابد، نقش می آفریند، با عوامل و قوای درونی و بیرونی خود درگیر می شود، خود را می شناسد، برمی خورد، برکشیده می شود، کمال می یابد و حاصل تعاملات گوناگون را به تجربه می نشیند. از اینهمه نمی توان گذشت، آن را نادیده انگاشت و با مسامحه درباره اش عمل کرد. چیز کوچکی در حاشیه حیات نیست که بشر بتواند آنرا نادیده انگارد.

آدمی تا چشم باز کرده طبیعت را اولین قدمگاه خویش یافته. در برابر بزرگی و وسعت آن سرفرود آورده، با طوفانها و گردبادهایش مبارزه کرده، از تماشای غروب و طلوع و زایش زمینش بهره برده و در خلوت و تنهایی با آن به گفتگو پرداخته و در پی سؤالی بزرگ که از میان سینه اش برخاسته از خود پرسیده که کیم؟ چیستم؟ مرا چه نسبتی با این طبیعت است؟ و.... حضور بی واسطه در عرصه هستی در آغازین روزهای حیات (و تا قبل از پیدا شدن «متافیزیک» بعنوان راهی برای پاسخگویی به پرسش های کلی) و تعامل صمیمی انسان با طبعیت، دریافت و بینشی را فراروی او قرارداد که امکان دستیابی به «پاسخهایی آرامش بخش» را فراهم می ساخت. حکمتی پیراسته از شائبه های علم حصولی و هرگونه «آموزه انسانی».
«طبیعت» با موسیقی و هارمونی دلربای رنگها و انعکاس موزون و تکرار شدنی رخدادها، و اصواتی که ریشه در جان هستی داشت، به تمامی پرسشهای «نهاد ناآرام انسان» را پاسخ می گفت: پاسخی روشن برای پرسشگری که می پرسید: کیستم؟ از کجایم؟ مقصدم کجاست؟ پاسخهایی که پرده از راز برمی گرفت.
طبیعت راز باران، راز طوفان، راز زلزله، راز سبزی و تنومندی، راز ارتفاع، راز رنگها و بوییها، راز آمدن و شدن آدمی در پهنه طبیعت و هستی را بر صفحه صاف و شفاف آینه خود منعکس می ساخت تا انسان، این موجود پرسشگر که بی هیچ «غرض» و «قصد» و میلی به «تملک و تصرف و سلطنت» به پرسش می پرداخت هم نوا و هماهنگ با «آهنگ عمومی هستی» چون مسافری منزل به منزل طی طریق کند. تا آنجا که گوش جانش «نیوشای راز هستی» شود. درعموم آثار اساطیری کهن شرقی، طبیعت با زبانی رمزآلود، بیانگر وجه باطنی هستی و نمایشگر تعلق همه عناصر و پدیده ها به عالمی ماورائی است که قدرت و عظمتش بر کل هستی و طبیعت سیطره دارد. همه آنچه که از آن به عنوان «بینش اساطیری» یاد می شود ناظر بر ارتباط دقیق و هماهنگ میان اعمال انسان، عکس العمل طبیعت و سنت ثابت و لایتغیری است که عدول از آن ممکن نیست و انسان با حضور آگاهانه در عرصه طبیعت، تجربه پی درپی و صرافت طبع از این ارتباط و قانونمندی پرده برمی دارد و خود را با آهنگ آن هماهنگ می سازد تا از تبعات اعمالش در امان بماند.
دراین «بینش» باران و طوفان و زمین، رها و یله، بی قانونمندی و ضابطه نیستند چنانکه هریک از آفریده ها از درجه ای هوشمندی و جانی آگاه برخوردارند و در هیات نمادها پیامهایی را که متذکر انسان می شوند تا او خود را با کل هستی و کیهان بزرگ و گسترده هماهنگ سازد.
در واقع، طبیعت، در خود تجلیاتی از یک مبدأ کل را دارد، پژواکی از عالمی وسیع و شاعرانه شاید از همین روست که در میان اقوام کهن درخت و کوه و صحرا و یا هریک از پدیده ها وجهی «مقدس» و یا «شوم و نامیمون» را با خود دارند و انسان خود را مکلف به حراست «امر مقدس» و دوری از همه آنچه که منعکس کننده شومی و پلیدی است می شناسد. امواج این نگاه همه پهنه طبیعت را در می نوردد و حتی پرنده ها و سایر حیوانات را هم دربرمی گیرد.
در «بینش اساطیری» ایرانی که بخشی از آنرا در لابلای آثار حماسی (چون شاهنامه فردوسی طوسی)می توان ملاحظه کرد، صفات اهورایی و رذایل اهریمنی در گستره وسیعی از جهان منتشر است، و هریک از موجودات در خود و با خود وجهی از این صفات را دارا هستند، ایران سرزمین اهورایی در نسبت با نور و روشنایی همواره در جدال با توران که حامل رذایل اهریمنی است بسر می برد بهمان سان که قهرمانان اساطیری هریک حامل همین وجوه هستند و انسان، قهرمانی است که شناسای این صفات، حافظ فضایل و مجاهد طریق نور و روشنایی معرفی می شود.
در آیین زردشتی، زمین فرشته است که در هیئت این جهانی نمود یافته. بهمان سال که «گل ها» نمادی از یک واقعیتی بهشتی و آسمانی اند.
درکلیه سنت های شرقی، تصرف در طبیعت مشروط و منوط به آیین ویژه ایست که حراست از آن انسان را از غلتیدن در آفت ها و آسیب ها که همانا عکس العمل طبیعت اند در امان می دارد. از همین روست که آئین های مقدس همواره در پیوندی راز آلود با طبیعت و انسان قابل ملاحظه اند.
جشنها و سوگ ها، پاسداشت قانونمندی ها و سنت های ثابت هستی اند. این آئین ها جملگی انسان را در مراجعه به مبدأ و حراست از آن یاری می دهند و امکان تداوم نسبت میان انسان و طبیعت و آن کل واحد را که مصدر همه صفات است فراهم می کنند. جشن های سده، مهرگان، نوروز در زمره این قبیل جشن ها هستند.
سنت های دینی شرق اسلامی نیز که پس از دریافت های شاعرانه اساطیر شرقی از عالم، بصورت مدون در سطوح سه گانه اعتقادی، فرهنگی و اعمال و آداب قابل مطالعه و تفحص اند. ناظر بر «نگاه و دریافتی» ویژه و متفاوت با همه آنچه که در تاریخ چهارصدسال اخیر غرب جاری شده هستند.
بارزترین وجه این دریافت در توجه به «شأن معنوی» طبیعت است که طبیعت را از حیثیتی کاملاً کمی، مادی و زمینی (چنانکه غرب می پندارد) خارج کرده و شأنی الهی و آسمانی به آن می بخشد.
این نسبت پیوند طبیعت را با کل واحد و حقیقتی الهی نشان می دهد و در مجموعه ای هماهنگ از آن تصویری از «عالم کبیر» که حامل و حاوی مجموعه اسماء و صفات حق تعالی است ارائه می دهد؛ با این تفاوت که صفت مطلقیت تنها متعلق به اصل الهی است.
شأن الهی از طبیعت پلی می سازد تا انسان به مدد آن امکان سیر به عالم معنا بیابد.
در سنت اسلامی، جهان مزرعه ایست که انسان دانه استعداد و عمل خود را در دل آن می نشاند تا پس از گذار از نشئه ملکی و نیل به عالم ملکوت و ارواح و بهشت سرمدی بر و میوه آن را درو کند. این استعداد که از سوی کل مطلق در نهاد و بستر طبیعت نهاده شده طبیعت را در هیئت متذکری نشان می دهد که انسان از برگ برگ درخت ها و گلهایش درس «بودن» و «شدن» را می آموزد.
این دریافت از کلیه آفریده ها ذاکری تسبیح گوی می سازد. (یسبح مافی السمواه والارض) که در سیر تکوینی از مصدر غیبی به سوی مکمن غیبی در حرکتند. (انالله و اناالیه راجعون).
نسبت حقیقی و مشترک انسان و طبیعت با منبع فیض، ارتباط معنادار، مطلوب و آرامش بخشی را میان آندو فراهم آورده. چنانکه، این تمایل ذاتی چون نیرو و قوه محرکی قوی انسان را برای خلاصی از آنچه که با جان او نسبت ندارد راهی کوه و صحرا و دشت می سازد. در این وضع، طبیعت با خلوت انس خود امکان تأمل، تذکر و شنیدن ندای روح الهی و موسیقی گوشنواز ملکوتی را تقدیم آدمی می کند. از همین روست که نزد همه کسانی که در شرق و میان سنتهای فرهنگی آن سیر می کنند هر یک از موجودات حامل جانی و فهمی مخصوص به خود و متناسب با وسعت وجودیشان هستند. جانی هوشیار و تسبیح گوی و به قول شیخ اجل سعدی شیرازی:
دیدم این شرط آدمیت نیست
مرغ تسبیح خوان و من خاموش.
این تلقی رخصت هرگونه تعرض و بی حرمتی به طبیعت را از انسان سلب می کند. چه، «چون نور که از مهر جدا هست و جدا نیست» عالم جملگی آیه های روشن حضرت خداوندی هستند. نشانه های مبین که «جلال و جمال» خداوند را در خود متجلی می سازند.
در طبیعت، جلال و جمال درهم می آمیزند، هیبت کوه و غرش طوفان، لطافت شبنم و برگ گل هر یک سهمی از اسماء و صفات کمالی را بارز می سازند تا حیات و سرزندگی از میانه سربرآرد و انسان هوشیارانه بر صحن طبیعت و جهان زیست کند. سنتهایش را دریابد، خود را با آهنگ و موسیقی آن هماهنگ سازد و با گذار از ظاهر به باطن و معنا برسد.
نگاه ابزاری و صرفاً کمی به طبیعت، حسب غلبه تاریخ غربی، شأن طبیعت را به «واقعیتی صرف» نازل ساخت. و سلب حیثیت معنوی از آن کلیه آفریده ها را در هیئت اشیایی بی روح، مادی و غیرمرتبط با هم تصویر کرد.
این حکم دست انسان را در تصرف و مصرف آزاد ساخت تا به هر صورت و شکل که نفس اماره اش طلب کند از آن بهره ببرد.
دست اندازی بی قید وشرط، با خود و درخود آشفتگی در آهنگ گوش نواز «طبیعت و جان» آدمی را داشت. از همین رو و به سرعت شالوده اخلاقی ست، انسان بی هدف و طبیعت درگیر با بحران شد.
انانیت و تمامیت خواهی بیماری های فردی و اجتماعی را دامن زد و نگرش تک ساحتی به طبیعت موجب از بین رفتن پلی شد که انسان را از کانون بحران خلاصی می بخشید و به او امان تولد دوباره قبل از تجربه مرگ محتوم می داد.
تسری این نگاه به طبیعت، از تملک و تصرف مقدمه ای برای «تسلط» بلامنازعه و از «قدرت» ابزاری برای تداوم آن ساخت.
گوش جان معلمان و مبشران عالم جدید بر همه پیامهای طبیعت بسته شد تا چشم ظاهربینی از آنهمه تسبیح و ذکر و یاد و اسم و صفت و آهنگ تنها ناظر «تنازع برای بقا» شود. درسی که سبعیت و درنده خویی را مبدل به قانون ثابت و پذیرفته شده بشر جدید می ساخت. تا برای برخورداری و تصرف و سود بیشتر، بدرد، ببرد و تمامی شئونات را لگدمال هوا و هوس خود سازد.
غرب و علوم جدید مبتنی بر آن، با ارائه طرحی «صرفاً ریاضی» از موجودات، هرگونه نسبت آسمانی درباره منشأ طبیعت را منتفی دانست تا وهمیاتی چون «تجربه گرایی صرف و آمپریسم» اساس نظر و عمل انسان برای زیستن و تداوم این زیستن شود.
این دریافت ماشینی و کمی، به اعداد، ارقام و آمار حیثیتی مقدس داد تا انسان غربی مجال هرگونه تعرض به «مقدسات» و سنت های دینی را بیابد.
از اینجا بود که زاویه ای در «نگرش» انسان به هستی و «عمل» در صحنه طبیعت حادث شد که پیامد آن جز بحران نبود.
بحران زیست محیطی، آلودگی دریاها و آسمانها، قحطی و گرسنگی، بیماریهای خانمان برانداز، احساس بیهودگی ولاادریگری انسان غلبه طاغیان و جابران حامی استعمار و امپریالیسم، و بالاخره دور افتادن از معنا و معنویت جملگی حاصل این زاویه بزرگ بودند.
ساکنان شرق بزرگ و از جمله مسلمین هیچگاه مجال طرح «پرسش بزرگ از غرب» را فراهم نساختند.
چشمان آنان چنان بر دستاوردهای مادی و صورت مدرنیته دوخته شده است که حاضر به نقد جدی و علمی غرب هم نیستند، اینان در غرب آینده خود را می نگرند و برآنند تا در کنار غرب تجربه کننده همه ساحتهای فرهنگی و تمدنی آن شوند. چنانکه بی گمان تمامیت «بحران» ناشی از این امر را هم تجربه خواهند کرد.
«پرسش از طبیعت»، ناظر بر مطالعه «نظر و عمل» انسان غربی طی چهارصد سال اخیر درباره طبیعت و جهان است. همه نقطه عطف هایی که در آنها اندیشمندان «آرایی» را عرضه کردند که امکان تغییر نگاه و دریافت انسان از دریافتی سنتی و متکی بر نگاه دینی به عالم به دریافت کمی و سکولار فراهم آمد. آرایی که امروزه به عنوان «علم» صحن کلاسهای درسی، کتب و مطبوعات و سایر رسانه ها را انباشته است. آرایی که دست بشر را در دخل و تصرف بلامنازعه طبیعت باز نگهداشته و بدان مشروعیت بخشیده است.
این پرسش ضرورتاً ناظر بر بازنگری و احیاء همه دریافتهای مغفول سنتی شرقی و دینی است. بی گمان تا آن زمان که تحولی بزرگ بشر را با گذر دادن از «دالان تنگ و تاریک» خودمحوری آخرین سالهای باقی مانده از تاریخ غرب به صحن و سرای روشن تاریخی که به نام دین و حق آغاز می شود برساند باید انتظار کشید اما، ناگزیر این انتظار می بایست قرین با تفکر، آمادگی و مجاهده بزرگ باشد.
این مجاهده انسان منتظر را به با ترک انانیت و سلب حیثیت از خود مستعد گذار از ظاهر و غربزدگی می سازد تا شاید «حق و حقیقت» از طریق امام مبین بر او جلوه کند.

اسماعیل شفیعی سروستانی

اراده معطوف به حق (22): پرسش از انسان

پرسش از «انسان» پس از «پرسش از خدا» دومین پرسش فراروی همه متفکران است. به ویژه کسانی که سر در پی گفتگو از ابتناء «بنای معرفتی و هستی شناسی» پیراسته از شائبه های غربزدگی اند.
این «پرسش» تکلیف بزرگی را متوجه عالمان حوزه مطالعات نظری از میان ساکنان شرق بزرگ اسلامی و به ویژه پیروان مکتب اهل بیت علیهم السلام ساخته است.
تعریف از «انسان» همه معنی بودن و نحوه بودن در عرصه تاریخ و گستره زمین را معلوم می سازد. از همین روست که می توان گفت: «وجه تفارق جدی فرهنگها و تمدنها را در تعریف ویژه هر یک از آنها از «انسان» می توان جستجو کرد.
درواقع، فرهنگ ها و تمدن ها، به ازاء خارجی «انسان» هستند. چنانکه ناهنجاری، درهم ریختگی و بحران مناسبات نیز به حجم اغتشاش درون انسان و نگاه «کلی» معطوف به انسان برمی گردد.

یکی از خیابان های اصلی بمبئی، کراچی، داکا و یا تهران بزنید. مصادیق بارز انفعال و آشفتگی را مشاهده می کنید. این وضع جملگی «نمایش بیرونی» جمعیت انبوه درحال رفت و آمد است. این وضع آهنگ گوشنوازی را از میان صحن و سرا و ساحت حیات مادی اینان به تاراج برده است. مثل آنکه تمامی نوازندگان یک ارکستر بزرگ سرخود و رها و بی آنکه چشم به نت و یا دست رهبری داشته باشند بی وقفه درحال نواختن ساز و کشیدن آرشه باشند. این یعنی بحران. یعنی جداافتادگی نوازندگان از صفحه نت هماهنگ ساز.
شاید این آشفتگی ظاهری در شهرها را ناظر بر ضعف قانونگذاری و یا دستگاه نظارتی بدانید لیکن این دو موضوع خود نیز بحران زده اند و در ساخت های برتر نیز این آشفتگی قابل بررسی است.
اینها قبل و بیش از هر چیز «خود را گم کرده اند». نمی دانند از کجا آمده اند و تعریفی برای خود نمی شناسند. ممکن است هر یک از این جماعت متفرق برای شما ساعتها از انواع تعاریف و فلسفه ها سخن بگویند لیکن، این آگاهی ناظر بر «دریافت عمومی» از معنا و تعریف ثابت و پذیرفته شده ای از انسان نیست. اغتشاش و درهم ریختگی قبل از آنکه متوجه صورت مناسبات (همان رفت و آمدهای مردم در خیابان یا...) باشد متوجه ساحت درونی آدمی است، درهم ریختگی بیرونی معطوف درهم ریختگی درونی است. مگر نه اینکه جمله اینان از مزایا و مضرات نظم و بی نظمی آگاهند و از ثمرات نظم اجتماعی و مضرات آشفتگی نیز آگاهی دارند؟
آنان در این باره چیزهایی می دانند. علمی حصول کرده و در انبار ذهن انباشته اند. این آگاهی عاری از معرفت است. نشان این امر را در کتب درس و آموزش این اقوام نیز می توان دید.
دانش آموزان در هر ساعت از مجموعه ساعات روز در مدرسه از منظری به عالم می نگرند و از مشربی سیراب می شوند. معجونی از آموزه های غربی و شرقی، تاریخ و ریاضیات و معارف و زیست شناسی و علم الاجتماع و... ساعتی سر بر آستان خدا می سایند و ساعتی دیگر بر آستان داروین و اسمیت و کانت و دکارت سر فرود می آورند. بی آنکه هیچ گاه طراحان و مؤلفان کتاب هایشان از خود درباره «نوع شناسایی» و «ابزارشناسایی» هستی و بنیادهای نظری آن پرسش کرده باشند و یا آنکه «نوع شناسایی و ابزار ویژه آن را» موثر در کسب شناخت از هستی و کشف رابطه میان انسان و هم آنچه در فضای سینه و عالم ملکی می گذرد دانسته باشند. آنان بی آنکه متوجه باشند آشفتگی درونی خود را به صحن دانشگاه و مدرسه، کوچه و خیابان و صحن و سرای مردم کشیده اند. باید متوجه بود که اینان نیز بی تقصیرند. این جماعت نیز به سهم خود متعلم معلمینی هستند که ضرورتاً «پرسش» متوجه آنها و در تکلیف آنها وارد می شده است.
به هر حال«تعریف از انسان» پیامد «پرسش از مبدأ» هستی است.
در عموم سنت های شرقی و دینی، انسان خود را«فاعل شناسایی» نمی شناسد. شناسایی کلی از هستی، از منبع دیگری که خارج از اراده و توان انسان بدو ارائه می شود. امری که در میان ادیان آسمانی جملگی عموماً معطوف به وحی و کلام انبیاء الهی است.
در میان بسیاری از اهل نظر، جمله شناسایی حاصله از تفکر بشری و شناخت (درباره امرکلی) که منبعث از «دریافت حصولی» است، ناظر بر نوعی غربزدگی، خود بنیادی، تحریف و التقاط است و ضرورتاً با سلب حیثیت از خود و معارف منبعث از دریافت حصولی طریق خلاصی از این وضع را- که در خود نطفه بحران و پرستش طاغوت دارد- در مراجعه به حق و تکیه بر دریافت های حضوری می شناسند. چنانکه بسط «معارف حصولی» را باعث دور شدن ناگزیر انسان از حقیقت و کوتاه شدن دست او از مصدر و منبع غیب و بالاخره، غروب حقیقت قدسی در پشت ابرهای خود بنیادی می دانند.
¤¤¤
«غرب» با سلب حیثیت معنوی از ا نسان، او را مستغنی از وحی، مخلوقی «خودمدار» و بی نیاز از تجربه معنوی و درونی معرفی می کند که در فرآیند کمی و زمانی صرف (دنیوی) درگیر با رفاه صرفاً مادی است که در عرض سایر موجودات (اعم از جماد و نبات و حیوان) روزگار می گذراند. همه نسب و تعلق این انسان در دریافت غربی به جهان دگرگونی و تغییر خاکی است که بدور از هرگونه وجه سرمدی و الهی همه هم خویش را مصروف دخل و تصرف در جهان می نماید.
این تعریف از انسان موجودی ارائه می کند که همه مقبولیت و مطلقیت از آن اوست و بعنوان قطب هستی، تمامی اختیار و امکان «شناسایی» را مخصوص او می شناسد. از همین روست که او را «فاعل» شناسایی معرفی می کند.
این سلب حیثیت معنوی و غیبی، جمله توانایی انسان را محدود به تجربه حسی می داند و همین توانایی را برای درک کامل هستی، اعلام نظر درباره عالم و آدم، و اخذ تصمیم درباره جایگاه همه پدیده ها و نسبتی که انسان با آنها برقرار می کند کافی می شناسد. «انسان جدید» که واپسین رنسانس از پستوی تاریک «من اندیشنده» نظریه پردازانی چون دکارت پای بر زمین می گذارد بر مسند «عین حقیقت» و تمامی حق و منشأ حق، تکیه زده و دفتر جدیدی را برای شناسایی دوباره همه آنچه پیرامون اوست می گشاید.
صرف نظر از مبادی فلسفی و زمینه های نظری حمایت کننده این دریافت، تاریخ چهار صد سال اخیر منعکس کننده تمامیت اهتمام انسان غربی برای حضور «خود بنیاد» و عاصی در عرصه زمین است. این واقعه انسان را در حیات این جهانی و درگیر با همه آنچه مشخصاً می توان به آن عنوان «سرگرمی» و «اشتغال» به وهمیات داد گرفتار آورد تا با صرف نظر از آموزهای دینی و همه سنت هایی که «قطعیت و مطلقیت» را تنها شایسته خالق حکیم و علیم می دانست روزگار بگذراند.
مراجعه به خود نفسانی و محوریت بخشیدن به آن موجب شد تا این انسان مبدل به طاغوتی خود بنیاد شود. وجه مهمی که در مطالعات فرهنگی از آن با عنوان مذهب «امانیسم» یا اصالت الانسانی یاد می شود.
اطلاق صفت متجدد به انسان از او موجودی شورشگر را ارائه می کند که تمام قد علیه آسمان ایستاده است. این برداشت در خود و با خود نطفه فرهنگ و بالاخره تمدنی را داشت که در «ظاهر انسان گرای» خود تمامی چهره های معنوی و سنت های الهی شرقی را مخدوش می ساخت و سبب می شد تا این «شورشگر بزرگ» و طاغی همه هم خویش را مصروف انهدام آموزه ها و آثار سنت های دینی کند.
«امانیسم» به تمامی مذهب جدیدی را به نمایش گذاشت که در آن، انسان ظاهر انگار روشنفکر، محور و مبدأ همه چیز و ملاک تشخیص صحت و سقم هر رأی بود.
استعمال واژه «روشنفکر» حاوی همین بار معنایی نیز بود. انسانی که همه توجهش معطوف لایه روشن و ظاهری حیات بود و در غفلت از وجه پنهان، باطنی و غیبی عالم سیر از «ظاهر به ظاهر» را پیشه و رسم حضور در گستره زمینی می شناخت و با تمام قوا نیز از آن دفاع می کرد.
غفلت از «وجه معنوی» و نسبت انسان به «وجه سرمدی و ابدی» ، همه آنچه را که در سنت های دینی به عنوان «نفس اماره» می شناختند حاکم بر مقدرات انسان ساخت. این واقعه خود سبب بود تا انبوهی از «من ها»ی رقیب مجال جولان در عرصه های مختلف حیات فرهنگی و مادی انسان پیدا کند.
و «قدرت» و «استیلاجویی» به عنوان «مقصدغایی» سیر و سفر انسان در زمین معرفی شود و پیشرفت صرفاً مادی جانشین هرگونه تمایلات کمال جوی سنتهای دینی گردد.
فاصله گرفتن علوم وفنون از معنا و معنویت ابزاری را دراختیار این «من نفسانی» گذارد که خود عامل بسیاری از کژیها و نارواها شد. و موجب گردید تا امکان درک هرنوع دریافت غیرمادی و غیروهمی از انسان سلب شود. دستاوردهای جدید که جملگی در پی «علوم جدید» و صرفاً دنیایی حاصل می آیند، همه امکان درک «جواهر» را از آدمی بازستاند و سبب شد تا همه توجه او معطوف «اعراض» شود.

غرض این نوشتار توصیف جامع پیامدهای حاصله از تغییر در تعریف از انسان نیست بلکه مراد متذکر شدن وجوه قابل تأمل دوجریان است. جریانی پوشیده و پنهان مانده در سایه تاریخ غربی و جریانی ساری که اینک علی رغم آنکه به پایان خود نزدیک می شود چشم سروجان بسیاری از ساکنان مشرق را مبهوت خویش ساخته و رخصت پرسش را طی دو قرن اخیر از آنها ستانده است.


در سنت های شرقی و به طور خاص در سنت دینی، انسان مسافری است که برای درک و تجربه ابدیت پای بر گرده خاک نهاده است. نه مخلوقی صرفاً مانده وهم و پندار و ماده و نه موجودی سرمدی، ابدی و هم عرض با فرشتگان و ارواح. او، برای رسیدن به منزل مقصود و تجربه «خودمطلق» ناگزیر به استعانت جستن از وحی است.
این تجربه بدون گذار از خود و قربانی کردن خود در آستانه عالم معنا و آسمان نیست چه، تنها این واقعه شریف است که او را از بند محدودیت ها خلاصی می بخشد.
همه تعلق و نسبت این مخلوق موجود متوجه نظام ماندگار و ابدیت که ازطریق وحی درباره اش آگاهی پیدا می کند. دستیابی به این مرحله و تجربه آن نیازمند قدرت و توانایی ویژه ایست که خالق هستی پیشاپیش آنها را در جان انسان به ودیعه نهاده است.
این در گرانبها و جوهر دلربا انسان را در میانه «ازل و ابد» متوجه و متذکر حقیقت و راز هستی می نماید.
این نسبت که حسب آموزه های دینی ازطریق نفخه رحمانی به انسان اعطا شده او را مستعد و مکلف پذیرش تعبدی احکام خالق هستی و وجود مطلق می سازد تا با استعانت و عنایت او امکان گذار از جهان ملکی را بیابد.
تمسک و توسل به همه آنچه که انسان در سنت های دینی مکلف بدانست او را یاری می دهد تا در سلسله مراتب وجودی از ظاهر و تجربه بیرونی حیات بگذرد و چونان مسافری منزل به منزل ارتقاء حاصل کند. تاآنجا که در پیوستن به حق (و فنای فی الله) در سرمدیتی نفوذ کند که او را از هرگونه تغییر و تبدیل درامان می دارد و حیات الی الابد را نصیب او سازد.
این توانایی ذاتی عروج و تجربه معنوی را خداوند با اعلام احکام و آئین های مقدس و دعوت انسان (ازطریق وحی و انبیاء) برای پذیرش آن از قوه به فعل مبدل می سازد تا او بتواند امکان ارتباط با ذات سرمدی رابیابد وبرای همیشه از حیات وهمی خلاصی پیدا کند. از اینجاست که سیر او همواره از ظاهر به باطن است.
درآموزه های مقدس دینی، انسان نه موجودی تک ساحتی بلکه، کلیتی است متشکل از جسم و نفس و روح، جهان صغیری که تمامی وجوه جهان کبیر را در خود و با خود منعکس می سازد. در این دریافت ابتناء انسان نه تنها بر دخل و تصرف در جهان نیست بلکه، جهان تنها منزلی است برگذار، مزرعه ایست برای کاشتن ورفتن. از این رو، تربیت یافته این سنت «سلطه» و «قدرت» را مقصود، منظور و غایت بودن خود نمی شناسد. چه، او بعنوان واسطه میان آسمان و زمین جانشین «خلیفه خدا» و منعکس کننده همه صفات و اسماء الهی است و همین مقام او را در برابر خداوند مسئول می شناسد.
در سنت های دینی، کالبد انسان، حامل قوای متعدد و گوناگونی است. این قوا نه تنها امکان درک نسبش را با سایر موجودات و حقیقت هستی می دهد بلکه به او امکان درک حقایق هستی، کشف راز هستی، نیل به مقام عظمای ولایت، فنای فی الله و بالاخره نیل به اقامت الی الابد در جوار رحمت الهی را می بخشد.
«سرشت مقدس» امکان رویارویی با دنیاگرایی صرف را به انسان می دهد و باعث می شود تا دیگر بار انسان عاصی امکان بازگشت بیابد.
«مقام و شأن» تعریف شده برای انسان در «سنت دینی اسلامی» ژرف تر و وسیع تر از همه آنچه که در میان سایر آموزه های شرقی مضبوط است خود را می نمایاند. چنانکه بخش بزرگی از قرآن کریم و بیانات نبی اکرم(ص) و ائمه دین، علیهم السلام را تشکیل می دهد اما، نکته قابل توجه مقام «ولایت»، تولیت، سلطنت، نظارت و تربیت «انسان کامل» است که بعنوان مصداق تام «خلیفه الله»، در نسبت با نوع انسان بلکه عموم مخلوقات در مرتبه و حد اتصاف به صفات عالی کامل تر،غنی تر و رفیع تر است. چنانکه در جمیع صفات کمالی موجودات اشرف، افضل اوسع و اعلا و اکمل است. این مرتبه که ازسوی حضرت باری تعالی که خود حقیقه الحقیقه مطلق است بدو داده شده او را بعنوان واسطه کلیه فیوضات رحمانی و قطب آسیای عالم امکان و مرکز آن و آیت عظمای الهی مثل اعلای الهی معرفی می نماید.
«انسان کامل» در سیر مراتب، ولی، دستگیر، نصیر و مربی سایرین از میان انسان های پس از خود است تا بعنوان هادی و مهدی آنها را به سرمنزل سعادت، عبودیت و کمال رهنمون شود. از همین رو و به دلیل افضلیت، سایر موجودات و ازجمله انسان، تابع او و مکلف به تبعیت از اویند تا بدینوسیله امکان گذار از برهوت زمینی را با کسب کمالات و صفات عالی الهی حاصل آورند.

اسماعیل شفیعی سروستانی


اراده معطوف به حق (21) : راهی به آسمان نیست، مگر...

بازنگری در مبانی و منابع، «معرفت» درباره مبدأ و منشأ هستی و پیراستن آموزه ها از شائبه های التقاط و امتزاج و تجدید بنای آن مبتنی بر معارف حقیقی نقطه آغازین خروج از غربزدگی است.
غلبه معارف صرفاً حصولی بر حوزه های نظری شرق بزرگ و شرق اسلامی حجاب ضخیمی میان انسان و حقیقت هستی کشیده است.
رجوع حیث تفکر بشر به «دریافت حصولی» موجب قطع رابطه میان انسان و امامت حقیقی و سست شدن رشته تعلق او به حق شد و به میزان ارتباط و نسبتش با آن دریافت از توحید و عبودیت نیز دور افتاد.
تکیه بر «دریافت حصولی» طی چهار صد سال اخیر که دنیامداری عمیقاً بر حیات فرهنگی انسان غربی سایه افکند موجب اصالت یافتن « نفس اماره» در نوع نگاه و دریافت از هستی شد چنانکه بشر خود را دایرمدار همه امور، منبع شناخت و مبنای آن فرض کرد تا آنجا که به تمامی حیات او، از توحید و انسانیت حقیقی تهی شد.


طاغوت نفس اماره به تمامی جایگزین «الله» جل و علا و همه امر مقدس دینی و شرقی گردید و به تعبیر مرحوم دکتر سید احمد فردید «خود بنیادی» و «نیست انگاری» محض را نصیب و روزی انسان قرار داد.
تاریخ چهارصد سال اخیر، تاریخ «خودبنیاداندیشی» و طغیان بشر علیه همه مقدسات است و خروج از آن در گرو مجاهدتی بزرگ.
توجه و تصرف تام انسان عصر حاضر به جهان مادی و واقع بینی و رئالیسم صرف حاصل و محصول پشت کردن به حق و رویگردانی از امر مقدس است. توجهی که بشر را مستحق و مستوجب سخط و خشم حق ساخته است.
رجوع حیث تفکر به خود (نفس اماره) مستلزم ظهور انسان مدعی، قدرت طلب و مستکبری است که با تمامیت خواهی بر طبل «لمن الملک» می کوبد. همین تفکر در سیر اکمالی ظهور و بروز امپریالیسم در عرصه سیاست و اقتصاد را سبب شده است.
طریق خلاصی از این وضع مستلزم بازنگری در مبانی معرفت و مراجعه به «امامت حق» و انقلاب بزرگ است در غیر از این صورت هیچ طریقی برای احیاء «انسانیت مرده» نیست. تنها نسبت یافتن با «مظهر تام اسم حی» است که می تواند این انسان را زنده کند.
امام زمان، صلواه الله علیه، مظهر تام اسم حی و مظهر حقیقه الحقیقه مطلقی است که نسبت یافتن بدو امکان گذار از قرن ها واماندگی و دست و پا زدن در باطل و طغیان را فراهم می سازد.
«صراط مستقیمی» که انسان را از دروازه های امارگی نفس عبور می دهد تا با تکیه بر شأن باب الهی آن امام حقیقی بتواند دریافتی حضوری و قلبی از حقیقت پیدا کند.
این امر با شعار و نصیحت و صدور بیانیه و ... ممکن نمی شود. «ظلم بزرگ و مزمن» بشر «گسست عهد» از «منبع و مشرب» هدایت و پیوستن به امامت ضاله است.
هیچ علمی نزد هیچکس نیست، هیچ راهی به آسمان برای هیچکس گشوده نیست الا آنکه انسان با «صراط مستقیمی» نسبت پیدا کند که خود باب الله، صراط الله، امین الله و عالم به اسم اعظم خداوند است. حجت آشکاری که خالق هستی وی را سبب اتصال آسمان و زمین، واسطه فیض و مربی همه خلق عالم برای عروج به مراتب عالی و متعالی قرار داده است. صاحب علمی که هیچ شک و شبهه ای در آن نیست.
امام محیط به عالم امکان و روح آن عالم و سلطان و حافظ و متصرف در آن به اذن خداوند که اصول هر علمی در نزد اوست.
چاره ای برای هیچ احیاگری نیست مگر آنکه همه آنچه را به منزله «علم» می شناسد به قرآن و عترت از خانواده نبی اکرم، صلواه الله علیه عرضه کند و قول و فعل هم آنان را اساس عمل و نظر خود بشناسد.
شناسایی «اصول و فروع» همه تعاریف مندرج در شاخه های مختلف معارف جاری و مطرح که منظور نظر و عمل انسان امروز است خودکاریست بزرگ و عرضه آن به محک محمدو آل محمد، علیهم السلام بزرگتر.
به همین جهت بود که عرض کردم این امر مجاهده ای بزرگ می طلبد. باوری قلبی درباره حقانیت معارف اهل بیت، علیهم السلام و ضرورت تمسک و تذکر بدان برای خروج از وضع اسفبار فعلی.
ورود به مقدمات این امر بزرگ نیز در گرو عنایت آسمانی است. در گرو اذن حضرت مولا تا صاحب الزمان علیه السلام. بشر ناگزیر به گذار از کل باطل است. ورنه امکان دیدار مظهر اسم لطف خداوند، امام هدایت؛ امام زمان، صلواه الله علیه را حاصل نمی کند.
این همان امریست که از آن به عنوان «اراده معطوف به حق» یاد می کنم.
اگر «نیچه» انسان غربی عصر خود را مخاطب «اراده معطوف به قدرت» می دانست به تعبیر و تفسیر مرحوم دکتر سیداحمد فردید از آن رو بود که این انسان را عین «اراده معطوف به قدرت» می دانست.
بشر غربی واسپس پشت کردن به آسمان و ولایت حق مبدل به «اراده» تام برای دستیابی به «قدرت» شد. تنها مصادیق و مابه ازاء خارجی این «قدرت» تفاوت می کرد اما جملگی در میل نفسانی به تصاحب و تملک و تسلط مشترک بودند. چنانکه «فرهنگ و تمدن» غربی نیز درخود و با خود این «اراده» سلطه جو را به نمایش می گذاشت این بشر، همان اراده رها، عنان گسیخته و بی عقالی بود که دلبستگی به دنیا وسلطه برآن را به تمامی امام خویش ساخته بود. روح عصیان زده و کین جو که برای تسخیر جهان و صندلی قدرت بلامنازعه هیچ مانع و رادعی را فراروی خویش تاب نمی آورد.
رویکرد تام این «اراده معطوف به قدرت» به دنیا بود. ازهمین رو هرچه از او صادر شد نیز حامل رویکردی صرفاً دنیاوی بود.
گرفتار آمدن بشر در سال های آخر قرن بیستم در بحران طاقت فرسا نتیجه طبیعی این تمامیت خواهی و امارگی نفس فردی و جمعی بشر غربی است.
علاج واقعه به مدد همه عوامل بحران ساز متعذر و غیرممکن است چنانچه دیگر بحران های فرهنگی و اخلاقی فراگیر را نمی توان به مدد علم الاجتماع بحران زده بحران زا آرام کرد.
هریک از وجوه فرهنگ و تمدن غربی درخود و با خود میل تمام به قدرت و سلطه را داشت چنانکه امروزه درصورت تکنولوژی و نظامی گری تمام عیار خود را می نمایاند.
هریک از ساکنان غرب و شرق عالم نیز حسب میل شدیدشان به سلطه و قدرت و برخورداری در مرتبه ای از مراتب سیر و سفر بشر غربی اند. از همین روست که عطش دستیابی به «برخورداری و قدرت» خواب و آرام و قرار را از جملگی آنها بازستانده است.
غربزدگی جمله ساکنان شرق و غرب جهان را مبدل به مصادیق گوناگون این «اراده معطوف به قدرت» کرده است. چنانکه جملگی آینده خود را درصورت امروز کشورهای به اصطلاح توسعه یافته می بینند.
«تمدن، سیاست واقتصاد» غربی ما به ازاء خارجی این انسان است.
گذار از این واقعه ساده نیست. تا آن زمان که بشر با منشأ این اراده تمامیت خواه نسبت دارد نمی تواند از آن گذر کند. به آن می ماند که جملگی در میانه گرداب بر سفینه ای گرداب زده سوار باشند. هیچیک از اجزاء و ارکان این سفینه در امان از بحران گرداب در امان نیست.
«پرسش جدی» از غرب منشأ و مقصد این طوفان را می نمایاند. درحالی که پرسش جدی آغاز نشده است.
ناگفته نماند که «انقلاب اسلامی» در ذات خود این پرسش را داراست. و همه کسانی که افراشته قد به این فرهنگ و تمدن و به این اراده شیطانی «نه» می گویند و نهال انتظار بزرگ را در جان خویش آبیاری می کنند. اینان تابع مردان حقند که در میدان جهاد سر جز بر آستان حضرت حق فرو نمی آورند.
«جهاد» بزرگ شرط گذار از این وضعیت انفعالی است.
آنکه ضرورت این «جهاد» را در هر دوصورت اکبر و اصغر آن درک کند ودرجانش عهد با صراط مستقیم، امام مبین، صاحب زمان و بقیه الله الاعظم(عج) را راست کند با خروج از صف بزرگ کسانی که مسمای اراده معطوف به قدرتند به صف «منتظران» وارد می شود. حیات دوباره انسانیت حقیقی که اینک در زیر خروارها خروار میل نفسانی و حیوی گرفتار آمده در گرو بازگشت و ظهور کبرای صاحب زمان(عج) است. اما «مجاهده و انتظار و آمادگی» تکلیف کسانی است که با «بازگشت از خود» متوجه و متذکر امام مبین اند.
این «انتظار و آمادگی» با شعار و جشن و بزرگداشت برخی ایام یکی نیست این جشن و سورچرانی هم خود انعکاس همان اراده است که از هر فرصتی و زمانی برای برخورداری و سورچرانی بهره می جوید. درجایی نوشته ام که «نسبت یافتن با فرهنگ انتظار و مهدی آخرالزمان» ضرورتاً «پرسش از غرب» و «شناسائی نحوه بروز، ظهور و بسط اراده نفسانی و شیطانی بشرغربی» را می طلبد.
آنکه از اولی سخن می گوید اما «پرسش»را فراموش می کند از آنهمه ایام بهانه ای برای هواپرستی و هواجس طلبی می سازد و آنکه از دومی می گوید اما نسبت یافتن با حجت حی از اهل بیت نبی اکرم، علیهم السلام رها می کند و به جایگاه و مقام و شأن آنان در نسبت با مبدأ هستی و حقیقت مطلق به چشم تردید و انکار می نگرد از بن بست دهشتناک انفعال سربرمی آورد.
«این انتظار» مخصوص «جهادگران بزرگ» است. شاید از همین روست که در لسان ائمه دین علیهم السلام انتظار را عین حضور در خیمه گاه حضرت مهدی(ع) و جهاد در کنار ایشان دانسته اند. «اراده معطوف به حق» ناظر براین معنا و مفهوم از انتظار است.
تا آنجا که انسان مبدل به مابه ازاء خارجی معنای «منتظر» شود. تنها دراین وقت است که «انسانیت حقیقی احیاء» می شود.
امام عصر، علیه السلام، ما به ازاء تام و اکمل«اراده معطوف به حق» و مظهر تام اسماء و صفات حق و مخصوص آنست. از همین رو «واسطه فیض»، حجت حق و ولی حق دستگیر و مربی بزرگ و رب انسان است.
بحران محصول تقابل دو قوه و نیرو است و بحران بزرگ که بشر امروز را در خود مستغرق ساخته محصول تقابل «اراده معطوف به قدرت» انسان است و آن امام مبینی است که محیط به عالم امکان و مأذون به تصرف در عالم و هدایت و ولایت بر آن است.
«اراده معطوف بحق» عین همسویی با آن امام حق، رها شدن در دست او و ترک انانیت درکلیه امور جزئی و کلی است.
متأسفانه، طی همه سال های گذشته به نحوی که شایسته و بایسته است خود را مکلف و مقید به انقلاب بزرگ و جهاد بزرگتر نساخته ایم و این معنا را در نوعی رویارویی با خصم آشکار خلاصه کرده ایم. چنانکه همه هم خود را نیز مصروف متشبه شدن در فرهنگ و مدنیت با غربیان فلک زده بحران زده کرده ایم. «نقد مبانی و منابع نظر» که امروز حسب غلبه علوم جدید در تصرف حوزه های نظری غرب است و تجدیدنظر درآن مبتنی بر کلام الله مجید و فرمایشات ائمه دین، علیه السلام، امریست که طی 25 سال اخیر به تعویق افتاده است. چنانکه هیچ نقد جدی ای درباره مبادی علوم جدید اتفاق نیفتاده است.
این امر در گرو همت بلند مجاهدان میدان معرفت و علم حقیقی است. مجاهده ای که با «پرسش از غرب» آغاز می شود.
کلام خود را دراین بخش با بخشی از روایت بلند مستند و منقول از زبان حضرت ثامن الحجج علی بن موسی الرضا(ع) که در صفات «جامعه امام» فرموده اند به پایان می برم.
...هر آینه بنده ای را که خدای عزوجل برای کارهای بندگان خود اختیار فرموده سینه او را گشایش داده برای دانستن و توانستن آنها، در قلب او به ودیعت سپرده است چشمه های حکمت را ، و هر علمی را با او الهام کرده است به الهامی مخصوص، پس از آن از هیچ جوابی خسته و عاجز نمی شود در جواب صواب گفتن سرگردان نمی ماند، آن امام مختار معصوم است از هر خطا و گناه و لغزش و سهو و نسیانی، تائید کرده شده و توفیق داده شده، راست و درست و استوار و محکم است در کردار و گفتار و رفتار، خدا او را مخصوص گردانیده به آن صفات تا حجت باشد بر بندگان او و گواه او باشد بر اعمال و رفتار وگفتار خلق او و اینها از فضل خداست که می دهد به هر که می خواهد و خدا صاحب فضل بزرگ است. پس آیا مردمان می توانند مانند چنین کسی را به امامت اختیار کنند؟ و اگر کسی را به امامت اختیار کنند و او را بر خود مقدم بدارند آیا این صفاتی که ذکر شد در او هست؟
از حد خود تجاوز کردند قسم به خانه خدا! و از حق گذشتند و پشت سرانداختند کتاب خدا را، گویا نمی دانند و حال آنکه هدایت و شفا در کتاب خدا است، آن را پشت سرهاشان انداختند و پیروی هواهای نفس خود را نمودند پس خدا آنها را مذمت فرموده و دشمن خود گرفته و به هلاکت می اندازد ایشان را...
اسماعیل شفیعی سروستانی
پی نوشت:

اصول کافی؛، جزء اول، ص 198
امالی شیخ صدوق، ص 399
احتجاج طبرسی، جزء دوم، ص 26نسان

اراده معطوف به حق (20) :دین طبیعی

این رویکرد، موجب دگرگونی در «مبنای نگرش» به هستی و همچنین «منبع نگرش» شد.
برای کسی که متوجه و متذکر جایگاه و ساحت مباحث نظری و مبنا و منبع آن در صحنه حیات انسان و پیوستگی تام همه اعمال فردی و اجتماعی بدان نیست این مباحث محلی از اعراب ندارد و بود و نبودش را به هیچ می انگارد. درحالی که کلیه کنش ها و واکنشهای انسان در عرصه تاریخ و ازجمله ظهور و بروز «فرهنگ و تمدنی» که کلیه مناسبات فردی و جمعی را سامان می دهد وابستگی تمام به این موضوع دارد و غفلت از آن به منزله غفلت از اصول و اساس است.
این گفت وگو همواره در رأس تعالیم و مواضع انبیاء الهی در هدایت مردم و گذر دادن آنها ازطریق باطل و رساندن آنها به حقیقت قرار داشته چنانکه موضع گیری و مخالفت کفار نیز قبل از هر چیز متوجه بیان پیامبران از مبدأ هستی بوده است.



اصلاح نگرش درباره مبدأ هستی و هدایت آن در طریق حقیقی، سنگ بنای فرهنگ و تمدن الهی مطلوب انبیاء به شمار می رفته. کلمه طیبه «لااله الا الله» بعنوان اولین شعار و مبین اساس نظر پیامبر اکرم(ص) به هستی است.
«انبیاء»، «الهی» مردم را به سوی خدایی دعوت کردند که خارج از بحث و فحص ها «ما به ازاء خارجی» داشت.
از همین رو در مطالعات دینی سنتی و شرقی- اسلامی، «علم توحید» شریفترین علم است و بعنوان «اصول اعتقادی» نقطه مرزبندی مهم و حساس میان «متدین» بودن یا «خارج بودن» از دین بشمار می آید.
موحد، در باور خود خدایی را اعتبار می کند که مابه ازاء خارجی دارد. چنانکه او را مبدأ و اصل جهان هستی و منشأ هر موجود می شناسد.
«پیامبران» غرب جدید، مبلغ خدایی غیرحقیقی شدند و با رویگردانی از خدای ادیان، همه شئونات ویژه او را متوجه انسان دانستند. از همین رو دیگر جایی برای تکبیر حق و حیرت و خشیت در برابر او نماند. گسست رابطه و تعلق به حق انسان را در برهوت زمین رها، بی یاور، بی معنی و مقصد ساخت. به هر حال «انسان» مبدل به «طاغوت» شد. چه خود را به عنوان «منبع نظر» و رأی نفسانی خود را نیز به منزله مبنای نظر گرفت.
اگر، بت پرستان و جهال عهد جاهلیت از خدای محمد(ص) رویگردان بودند، موجودی خارج از خود را در هیأت لات و هبل و عزی پرستش می کردند و ولایت طاغوتی جعلی و غیرحقیقی را در خود پرورش می دادند و مهر و علاقه خود را متوجه آن طاغوت می ساختند اما، انسان غربی در مرتبه ای نازلتر از عهد جاهلی، خود بر مسند خلافت، نشست و بر صندلی امر و نهی تکیه زد تا اعلام حسن و قبح کند، درواقع این انسان «خود» طاغوت شد. میان آنکه «ولایت طاغوت» را در گردن دارد و آنکه خود طاغوت می شود فاصله شگرفی است. از اینرو «کفر و شرک» غربی، پیچیده، تودرتو و چندوجهی بنظر می رسد که رسوخ در آن بسیار سخت می نماید. این سخن بیان دیگر این کلام است که انسان غربی، «همه مطلقیت و مقبولیت» را که اساسا مخصوص «خدای واحد بی شریک لایتناهی» بود متوجه خود ساخت. از همینجا گفتگو و اعلام نظر درباره همه چیز و ازجمله «خدای ادیان توحیدی» و تمامی عوالم ملکوتی و مجرد ات مورد قبول آنان را در شأن خود و مخصوص خود فرض کرد و به همه آنها «حیثیتی جدید» داد.
«حیثیت و تعریف» جدید انسان غربی از خالق و مبدأ هستی چیزی جز موجودی تعریف شده و محدود در عقل کمی و دریافتهای تجربی نبود. این موجود جعلی و البته نسبی خارج از اراده انسان هیچ قدرتی نداشت و از هیچ منصب و مسندی برخوردار نبود بلکه، اساسا محدود در محبت و علاقه ای حقیر و بی چیز بود. از همینجا اساسا تسری این نسبیت گرایی در حوزه «فرهنگ و تمدن» صورتهای مختلف حیات انسان معاصر را «طغیانگر و عاصی» جلوه گر می سازد.
«دین جدید» روشنفکران غربی، دینی صرفا عقلی به اصطلاح «دینی طبیعی» بود. چه، حسب نگاه نوبه هستی، «طبیعت» از هر استدلالی دقیقتر جلوه می کرد. چنانکه «بیکن» همین موضوع را اعلام کرده بود.
«طبیعت از هر استدلالی دقیقتر است.» 1
در قرن هیجدهم خردمندانی چون الکساندر پوپ آیینی موافق مفهوم علوم طبیعی جدید ترتیب دادند.
«خدا در همه چیزها مخصوصاً قوانین طبیعت تجلی می کند و بنابراین قانون الهی و قانون طبیعی یکی است.» 2
تلطیف باوردینی درباره مبدأ هستی به سایر مفاهیم نیز سرایت کرد و موجب تغییر جدی در تمامی دریافت ها شد و از جمله در اخلاق.
معتقدان به ادیان آسمانی، «اخلاق» را مأخوذ از منبع لایزال فیض الهی و تنظیم کننده همه روابط انسانی برای مشی در طریق دین می شناختند و به مفاهیم ارزشی بعنوان مفاهیمی ثابت که از تأییدات آسمانی برخوردار بود می نگریستند اما، نزول مفاهیم دینی تا حدقوانین صرفاً طبیعی موجب شد تا «زیبایی و جمال» ملاک امر اخلاقی فرض شود. از اینرو هرچیز زیبایی بعنوان امری اخلاقی جلوه گر شد.
به عبارت دیگر، نسبیت در مفهوم و موضوع منبع شناخت و مبانی آن منجر به بروز نسبت در مفاهیم اخلاقی نیز شد و بهمین ترتیب سایر مفاهیم را نیز متأثر ساخت.
باتوجه به این مطلب، قطع تعلق بشر به دیانت به معنی شرقی و اسلامی، موجب تعلق تام به طبیعت و جهان محسوسات شد. از اینرو، پیش و بیش از آنکه دیانت راهبر باشد، طبیعت و تمنیات طبیعی اوست که وی را رهبری می نماید.
مطالعه درباره نحوه تغییر و تبدیل دریافت دینی و تأثیر این تحول و تبدیل در ساحت های دیگر حیات انسان غربی ضروری شناسایی عصر حاضر، فرهنگ و تمدن و غربی و اخذ تصمیم درمیان مبادلات و معاملات با غرب است. عدم پرسش نوعی سهل گیری را عارض بر حیات فکری و فرهنگی مسلمین ساخته تا آنجا که بی آنکه بدانند التفاط و امتزاج فکری و فرهنگی را روزی خویش ساخته اند.
خروج از این وضع انفعالی و اخذ تصمیم جدی برای گذار از آن در گرو این پرسش بزرگ است. در بخش های آتی سایر پرسشها مطرح خواهد شد.
بی گمان طرح دقیق همه مباحث دراین مجال نمی گنجد. بر حوزه های مختلف علوم دینی و مؤسسات متولی امر است که «پرسش از غرب» را در دستور کار گروه های مطالعاتی خود وارد سازند مشروط به آنکه خود «آلوده به آلودگی غربزدگی مضاعف و منفعل در برابر غرب و فرهنگ آن نباشند.
اسماعیل شفیعی سروستانی

‍یی نوشت:
1- ص 402- تاریخ اندیشه اجتماعی
2- همان- ص 404