درانتظارمنجی

درانتظارباران نیست آنکه بذری نکاشته

درانتظارمنجی

درانتظارباران نیست آنکه بذری نکاشته

میگم رفقا...بیایید دلتنگ نشویم!

روزهایی که گذشت،
شبهایی که سپری شد،
نه سر گرسنه به زمین بی بالش گذاشتیم و
نه در راه تو سختی کشیدیم.
نه آنکه در راهت جهاد کنیم! منظوم این است اگر لطیفه ای از تو شنیدیم، شاید نخندیده باشیم، امّا غیرتی هم نشدیم.
جاده هامان را
- حتی اگر فرعی بودند-
با قیر داغ برای راندن و تاختن و سریعتر رسیدن،
صاف کردیم.
اشکی هم نریختیم! اصلاً دوری ات را حس نکردیم.
راستش برای ندبه هم خواب نماندیم؛ امّا خوابمان می آمد!
گرمای تختمان می رفت، اگر بیش از دو رکعت نماز خواب آلود تحویل خدا می دادیم! به همین خاطر، عهد هم نخواندیم!
دعای فرج را هم در مسیر رسیدن به تختمان، می خواندیم و وقتی به «طویلا» می رسیدیم، مدتها بود که در خواب بودیم...
ما محرومیت نچشیدیم!
گاهی دل تنگ می شدیم.
امّا اگر گاهی دل تنگ می شویم، یعنی دور بوده ایم!

مثل هر سال،
روزهای آخر منتهی به بهار،
چرتکه می اندازم!
و فکر می کنم
با بهار
چگونه گل بکارم؟

تصمیم گرفته ام:
دلتنگ تو نشوم!
فاصله ها را بشکنم.
دست تو را بر دلم حس کنم و
تنگ در آغوش ذهنم بسپارم.

تصمیم گرفته ام:
محروم شوم!
محروم شوم از کارهایی که برایم لذت بخش اند امّا مرا از تو دور می کنند.
محروم شوم از آسودگی و عیش و نوش و آسایش بی دغدغه.
محروم شوم از خودم.

اینگونه، کمی هم رنگ تو می شوم!
انصاف نیست تمام سختی ها را تو تحمل کنی آقا جان!

هر کی این جوری عاشقه … بسم الله

شاید چند سالی از اون شب می گذره. شبی مثل همه شب های زندگی من و ما. مثل زندگی شما!

از اون شب هایی که سر راحت بر بالش می گذاریم و اصلا خیالمون نیست دوروبرمون چه خبره و مثلا توی بیمارستان بغل خونمون کی داره می میره، شایدم کی زنده می شه!!!

منم مثل شما، و نه پاک و مطهرتر از شما، یه دفعه زد به سرمون که بریم بیمارستان.

بیمارستان ساسان.

دروازه بزرگ باغ شهادت!

ته خط” همه جانبازان.

هر کی بره، مطمئنا دیگه برنمی گرده.

می گفتند چند روزی هست که اون جا بستریه. خیلی بیشتر از اون که من بی معرفت، اهمیت بدم و برم ملاقاتش.

نمی شناختمش، ولی رزمنده که بود!

باهاش همرزم نبودم، هم دین که بودم!

وای از من و ما با این اخلاقمون.

سوار بر موتور رفتیم بیمارستان.

طبق روال همیشه راه نمی دادند و خوششون می اومد التماس کنیم، که کردیم!

در بخش هم همین مشکل را داشتیم، که با دو سه تا قسم و خواهش تمنا حل شد.

ساعت نزدیک ۱۰ شب بود.

آرام خفته بود در بستر.

شیری آرام گرفته از گزند روزگار.

همین که نزدیک شدیم، چشمانش باز شدند. معلوم بود خواب نبوده، ولی آن قدر دوست ندیده که خسته شده.

به غیر از دختر مظلوم و همسر وفادارش، دیگر کی بود که سراغی از امروز او بگیرد؟!

همان جا کنار تختش ایستادیم به صحبت و بیشتر ذکر خاطره.

می دانستم اذیت می شود، ولی چاره چه بود؟

خودش می خواست.

با صدایی گرفته که با هزار سختی و مشقت از ته حلقومش بالا می آمد، گفت که از “شلمچه” برایش بگویم و گفتم.

از سه راه مرگ. از کربلای پنج و

از شهید حاج “محسن دین شعاری”.

اشک از گوشه چشمانش جاری شد.

اشکم را خوردم تا فکر نکند کم آورده ام!

ساکت که شدم، مچ دستم را فشار داد و آرام تر از قبل، ملتمسانه گفت:

- بگو … بازم بگو

خنده ای ساختگی ساختم و گفتم:

- دیگه از چی بگم؟

و او باز گفت:

- از شلمچه … بازم از شلمچه بگو

و من گفتم و گفتم تا این که اشک خودمم جاری شد.

اشک های پاکش بالش را خیس کردند.

دیگر نتوانستم بمانم. ترجیح دادم که بروم. تا فهمید که گفتم:

- خب دیگه خداحافظ … ما داریم میریم

مچ دستم را گرفت و گفت:

- بازم از حاج محسن دین شعاری بگو

و باز گفتم.

برای این که نگذارم زیاد اذیت شود و گفتن را تمام کنم، گفتم:

- راستی ببینم، با این حال و روزت، درد هم داری؟

انگار بدترین سخن از دهانم خارج شده!

رنگ به رنگ شد.

اشک هنوز گوشه چشمانش بازی می کردند.

فهمیدم … نه! دیدم که لبش را به دندان می گیرد، ولی فقط یک کلمه جوابم را داد:

- ولش کن

چند روز بعد دوستان خبر آوردند:

غلام رضا مدنی” از بچه های گردان تخریب … آسمانی شد.

روحش شاد...


ادامه مطلب ...

چقدر کوچکم...؟

در تفحص شهدا، دفترچه یادداشت یک شهید شانزده ساله پیدا شد که گناهان هر روزش را در آن یادداشت کرده بود.

گناهان یک روز او عبارت بودند از:

سجده نماز ظهر طولانی نبود.

زیاد خندیدم.

هنگام فوتبال شوت خوبی زدم که از خودم خوشم آمد.





دارم فکر می کنم چقدر از یک پسر شانزده ساله کوچکترم… !