درانتظارمنجی

درانتظارباران نیست آنکه بذری نکاشته

درانتظارمنجی

درانتظارباران نیست آنکه بذری نکاشته

ره یافتگان-10

تشرف عالم بزرگوار امین الواعظین اردبیلی در اثنای دعای سمات :
خطیب بارع حاج میرزا حسن ملقب به امین الواعظین اردبیلی نزیل تبریز در نجف اشرف روز دوشنبه , پنجم ماه صفر , سنه 1358هجری قمری فرمودند :
مشاهد مشرفه عراق را در سنه 1343زیارت کردم و نهایت مقصد و حاجتم را در این اماکن , تشرف به خدمت حضرت ولی عصر(ارواحنا فداه) بود و مرتب به زیارت مراقد مطهره نجف اشرف و کربلا و مساجد ازجمله : مسجد سهله و کاظمین مشرف می شدم .
بعد از غسل روزهای جمعه و ادای فریضه ظهر و عصر , در حرم مطهر برای انجام مستحبات روز جمعه تا وقت نماز مغرب و عشاء می ماندم و بعد از حرم مطهر بیرون می آمدم .
در روز جمعه ای به حرم مطهر جوادین (علیه السلام) مشرف شدم و بالای سر حضرت جواد (علیه السلام) نشستم و مشغول قرائت شدم تا وقت دعای سمات ( که ساعت آخر روز جمعه است ) رسید .
جمعیت زیادی اجتماع کرده بودند , یک ربع به مغرب مانده بود , با عجله مشغول خواندن دعای سمات شدم , ناگهان دیدم کنار من مردی زیبا , معمم به عمامه سفید با محاسن سیاه , با قامتی متوسط , که بر گونه راستش خالی بود , در نزد من نشسته و به دعا خواندن من گوش می دهد و اغلاطی را که داشتم گوشزد می کند , از جمله اینکه , من خواندم :

(( و اذا دعیت به علی العسر للیسر تیسرت ))

فرمود : ( چرا فعل را مونث می خوانی و حال آنکه در فاعل تانیثی نیست . )

گفتم : به خاطر رعایت هماهنگی با قبل وبعدش , چون افعال در آنها مونث است .

فرمود : این مطلب غلط است . پس گفت : مقصود ایراد به تو نیست , خواستم بدانی , چون تو از اهل علمی .

از او تشکر نمودم . ناگاه بلند شد , در قلبم افتاد که این شخص با چنین اوصاف کیست و چگونه با این تنگی مکان نزد من نشست ؟ دعا را رها کرده به دنبالش جستجو کردم و دیگر او را پیدا نکردم . بقیه دعا را خواندم و هر وقت به یاد این مطلب می افتادم آه می کشیدم , تا به وطن برگشتم و این مطلب را فراموش کرده بودم .

بعد از سه سال , شبی در عالم رویا دیدم که به حرم مطهر کاظمین مشرف و حضرت جواد (علیه السلام) نشسته و از من آن حضرت سوالات مشکلم را که فراموش کرده ام , و از جمله عرض کردم که : من همیشه در مشاهد مشرفه می خواستم که به شرف دیدار ولی عصر (علیه السلام) مشرف شوم و دعای من مستجاب نشد .

فرمودند : تو دو مرتبه آن حضرت را دیدی , مرتبه اول در سفرهایت به مشاهد مشرفه در راه سامره , مرتبه دیگر در حرم کاظمین وقتی که بالا سرنشسته بودی و دعای سمات می خواندی . آن شخص که نزد تو نشسته بود و در جمله ای که می خواندی (( و اذا دعیت به علی العسر للیسر تیسرت )) به تو فرمود : چرا فعل را مونث می خوانی و حال آنکه در فاعل آن تانیثی نیست ؛ آن امام زمانت بود .

پس از خواب بیدار شدم .

نویسنده گوید : در شرح حال مرحوم آیه الله میرجهانی نیز دیدم که وقتی دعای ندبه را در سرداب مقدس می خواندند , رسیدند به این جمله :

(( و عرجت بروحه الی سمائک )) ناگاه دیدند آقایی که آنجا نشسته , فرمود :

این عبارت از ما نیست , (( و عرجت به الی سمائک )) صحیح است .


ره یافتگان-8

رد پا

پیر زن نگاهش را از حیاط کوچک که کم کم از برف سفید پوش می شد گرفت و آهی کشید . بخار کمی روی نایلون پلاستیکی که به جای شیشه شکسته قرار گرفته بود جمع شد . گره چارقدش را سفت کرد و با قدمهای کوتاه به طرف سماور نفتی کوچکی که بالای اتاق قل و قل می جوشید رفت و کنار آن بساط جمع و جور نشست . از قوری رنگ و رو رفته روی سماور توی استکان کمر باریک برای خودش چای یکرنگ ریخت و استکان را رو به روشنائی گرفت تا رنگ آن را بهتر بینند . بعد قوری را سر جایش قرار داد و استکان را مقابل خود گذاشت .شعله سماور را پایین تر کشید و با خودش گفت :سر تاسر این کوچه شتر داران تا سر چهار راه ریسمانچی و حتی خود خیابان خراسان را بگردی ،محض رضای خدا یک نفر را توی این برف پیدا نمی کنی که بهش سلام کنی ،غیر از برف روبها .

صدای گرپ بلندی پیر زن را از فکر بدر آورد .یا حسین گفت و بلند شد و از پشت پنجره نگاهی انداخت ؛در بسته بود .از بام همسایه کپه های برف به کوچه انداخته می شد .نشست و چای را سر کشید .استکان را زیر شیر سماور آب زد و کنار دو سه استکان دیگر که روی یک تکه پارچه سفید بود گذاشت .نگاهی به کتیبه پارچه ای کوچک و رنگ و رو رفته شعر محتشم که روی دیوار رو برو بود انداخت و بعد به چار پایه چوبی که رویش را با پارچه بلند سیاهی پوشانده بود .چهار دست و پا به طرف چار پایه رفت و قسمتی را که از زیر پارچه بیرون زده بود مرتب کرد .نگاهی به نفت چراغ والور انداخت و سر جایش برگشت و باز در فکر فرو رفت .

این برف امروز کارها را خراب کرد .بعیده دسته ها راه بیفتد .زمین لیزه و کتل دارها و علم کشها حتما زمین می خورند این روز عاشورایی ،خدا کنه به حق پنج تن برف بند بیاد ،مردم به عزا داریشان برسند .من که ،اگر امروز دسته سینه زنی نبینم دق می کنم ...هی ...خدا بیامرزه اسیران خاک را .حاج دایی ،خاله جان ،آقام ،خانم جانم ...روحش شاد که توی روضه اشک می ریخت و شیرم می داد ...همینه که با یه یا حسین اشکم شره می کنه .پیر زن قوری را از روی سماور برداشت ،در سماور را بلند کرد و طوری که بخار داغ به صورتش نخورد ،آب سماور را پایید که کم نشده باشد .دوباره در سماور را گذاشت و قوری را روی آن قرار داد .روی دو زانو بلند شد و از پنجره به در حیاط نگاه کرد .در هنوز نیمه باز بود و کف حیاط دیگر کاملا سفید شده بود .زیر لب گفت :دیر کرد آقا ما شا الله .همین وقتها می اومد هر روز.از اول دهه نشده بود دیر بکنه .سر ساعت می آمد و ذکر مصیبت می کرد و می رفت که به مجلس بعدیش برسد .چی شد امروز ؟نکنه نیاد ... یا باب الحوائج !لنگم نگذار این روز عاشورایی ...یا قمر بنی هاشم !

تسبیحش را دست گرفت و شروع کرد به صلوات فرستادن .صدای بسته شدن در حیاط آمد و پشت بندش کسی با صدایی گرم و محکم گفت :یا الله ،یا الله ...صاحبخانه هستی ؟

پیرزن بلند شد و به طرف در اتاق رفت .سید بلند قامت خوشرویی را ایستاده میان حیاط دید .گفت :بفرمایید آقا ...سلام ...فرمایش ؟

سید سر بلند کرد و گفت :علیک السلام مادر !من دوست آقا ماشا الله هستم .امروز نتوانست بیاید ،مرا فرستاد .بد قولی حسابش نکن .دلش صاف است .

پیر زن همین طور که از جلوی در اتاق کنار می رفت ،گفت :قربان جدت آقا ...دلواپس شده بودم ...قدمت سرچشم ...بفرما داخل ،بیرون سرده ،سید وارد اتاق کوچک شد و گوشه ای نشست .پیر زن برایش چای ریخت و مقابلش گذاشت .

-تازه دمه ،نوش جان کنین ...گرمتون می کنه ...

سید با آرامش و طمانینه چای نوشید .سپس نگاهی به کتیبه روی دیوار کرد .سری تکان داد و گفت :خدا خیرت بدهد مادر .چایت گرمم کرد .روضه بخوانم و بروم .امروز باید به خیلی جاها سر بزنم .

-خدا از بزرگی کمتان نکند آقا !

سید یاالله گفت و برخاست روی چها پایه نشست و آغاز کرد :بسم الله الرحمن الرحیم ...صلی الله علیک یا اباعبدالله ...

تو کیستی که گرفتی به هر دلی وطنی

که نی در انجمن نی برون ز انجمنی

تو آن حسین غریبی که روز عاشورا

جهان مصالحه کردی به کهنه پیرهنی

بغض پیرزن ترکیده بود و بدن نحیفش از شدت گریه تکان می خورد .سید به پهنای صورت اشک می ریخت و می خواند .سید بلند می گریست و پیرزن ضجه می زد .سید روضه را تمام کرد و ذکر امن یجیب گرفت .دعا کرد و پیرزن آمین گفت .همین که دعای سید پایان یافت ،پیرزن دست به کار شد و دو چای خوش رنگ ریخت .یکی را به سید که هنوز روی چهار پایه نشسته بود تعارف کرد و دیگری را مقابل خودش گذاشت .سید با همان وقار و آرامش چای را نوشید و بلند شد .مادر جان ،خدا به لطف و کرمش توسلت را قبول بفرماید .

من با اجازه می روم .به آقا ماشا الله سلام مرا برسان و از قول من بگو با چنگ و دندان هم که شده باید مجلس امام حسین را دریافت .

پیرزن گفت :چشم آقا جان ...الهی به حق ارباب بی کفن ،خدا حاجت قلب شما را بدهد !و بعد دست کرد و از گره چارقدش یک ده شاهی بیرون آورد و گفت :قابل شما نیست ...این پول برای خرج روضه است .قند و چای و خرما و ...بالاخره دیگر !هر روز هم از همین پول به آقا ماشا الله می دهم .امروز که نیامده ،قسمت شماست ...دستم را رد نکنید .سید سکه را از پیر زن گرفت :دستت درد نکند مادر .خداوند خیر و برکتت بدهد ...بیرون نیا که سرد است .

خداحافظ !

سید از اتاق خارج شد .پیرزن پشت پنجره ایستاد و نگاهش را زیر پای سید که آرام و موقرگام بر می داشت تا دم در حیاط کشید .پیرزن آهی کشید و به آسمان نگاه کرد .برف داشت بند می آمد .به اتاق برگشت .هر دو استکان را زیر شیر سماور آب زد و وارونه روی پارچه سفید گذاشت و بد سماور را خاموش کرد .الهی صد هزار مرتبه شکر ...این هم از روضه عاشورا .تا سال دیگر کی زنده و کی مرده ؟صدایی از کوچه بلند شد .پیر زن گوش سپرد .صدای هماهنگ دستهایی را که به سینه کوبیده می شد ،می شناخت سراسیمه چادرش را به سر کشید و به طرف در حیاط رفت .دو سه باری پایش سرید ونزدیک بود روی برفها بیفتد .تازه هوا تاریک شده بود که در زدند. پیر زن از اتاق بیرون آمد و آهسته به سمت در رفت .آقا ماشا الله بود.سلام علیکم همشیره !سلام علیکم حاجی !خسته نباشی ،خداقبول کند.

-بفرما داخل

آقا ماشا الله دستهایش را با های دهانش گرم کرد و گفت :مزاحم نمی شم .

آمده ام عذر خواهی به جهت غیبت امروز .

-خداببخشه .دلواپس شده بودم ،سلامتی ؟...

-کجامانده بودی امروز حاجی ؟

قلهک بودم از دیشب .صبح مجلس روضه ای بود که باید می خواندم .مجلس که تمام شد و خواستم راه بیفتم طرف شهر ،برفگیر شدم .درشکه و استر هم نمی توانست حرکت کند .خوف سرما و گرگ بود .لاجرم ماندگار شدم .

خیر بوده ان شاالله .باز خوب شد که رفیقت رو فرستادی .

-کدام رفیقم باجی ؟

-همان آقا سید که روانه کردی امروز به عوضت بیاد دیگه .

-آقا ماشاالله چشمهایش را ریز و ابروهایش را جمع کرد و گفت :آقا سید؟کدام آقا سید؟

-ای بابا ...همان آقا سید قد بلند که صداش هم خوبه ...

آقا ماشاالله ریش سفیدش را در مشت گرفت و اندیشید و گفت :من همچو رفیقی ندارم همشیره ...نکند اشتباه ...پیرزن با دو انگشت ،یک رشته موی نقره ای اش را که از زیر چارقد بیرون آمده بود ، پوشاند و کلام آقاماشاالله را قطع کرد .

-نه حاجی ...شما را خوب می شناخت ...تعریفتون رو کرد .نعوذبا ...هوایی که حرف نمی زد سید اولاد پیغمبر ...گفت به شما سلام برسانم و بگم با چنگ و دندان هم شده باید به مجلس آقا ابی عبدا... رسید .آقا ماشاالله حیران و مات مانده بود .آهسته و لرزان گفت :به همین عزای اربابم قسم ...من کسی را نفرستاده بودم .

رنگ به چهره نداشت ،پیشانی اش عرق کرده بود ،قوت از زانوهایش گریخت و همانجا کنار در نشست .پیر زن با سردرگمی فهمیده و نفهمیده گفت :پس ...پس ...آن آقا سید ...

آقا ماشاالله سرش را میان دو دستش گرفت و فقط توانست بگوید :

خاک بر سرم ...!

پیرزن به در تکیه داد و به سمت حیاط رو برگرداند و خیره شد به رد پاهایی که روی برف به جا مانده بود و حالا انگار می درخشید .

ره یافتگان-7

میهمان

برادرم ،محمد ،در عملیات (والفجر پنج )پای چپش را از دست داد .او هر ساله -نیمه شعبان جشن کوچکی می گرفت و دوستانش را دعوت می کرد .نیمه شعبان سال گذسته هم مثل سالهای پیش برای (آقا )جشن گرفت اماچون در مسجد محل ،همزمان جشن مفصل و با شکوهی برگزار شده بود ،دوستانش به منزل ما نیامدند .حال محمد را در آن روز از زبان خودش بشنوید:

(دم غروب بود .نسیم خنکی می وزید .روی ویلچر نشسته بودم و با چشمانی اشکبار و دلی گرفته به کوچه نگاه می کردم .

از دور کسی می آمد .نزدیکتر شد که دیدم جوانی خوشرو و با چهره نورانی و محاسن مشکی و لباس سبز رنگ بسیجی است .

از اینکه بالاخره یک نفر آمده تا از شیرینی امام زمان عجل الله تعالی فرجه ؛تناول کند .خوشحال شدم .هر چه آن جوان به من نزدیک تر می شد ،عطر خوش یاس و گل محمدی به مشامم می رسد.جلوتر آمد و سلام کرد .گفتم :سلام از ماست .حالم را پرسید صدایش گرم و دلنشین بود .خواستم بروم برایش شیرینی و شربت بیاورم .نگذاشت .خودش برخاست ،یک شیرینی برداشت و جرعه ای شربت نوشید .آمد ،نزدیک نشست و گفت :شما جانبازید ؟گفتم :بله ،دستی بر پایم کشید و گفت :بلند شو با تعجب گفتم :برادر !من جانبازم ،نمی توانم روی پا بایستم و راه بروم .دوباره گفت :یا علی بگو و بلند شو .گفتم :به خدای مهدی ،عجل الله تعالی فرجه ،نمی توانم !گفت چطور قسم به خدای مهدی می خوری اما به فرمان مهدی گوش نمی دهی ؟زبانم بند آمده بود .دستم را گرفت و بلند کرد .هیچ دردی در پایم حس نمی کردم .رو به من کرد و گفت :هر سال برای امام زمانت جشن بگیر .اگر هیچ کس هم در خانه ات را نزد .او خود در جشنت شرکت می کند .بر پیشانی ام بوسه ای زد ورفت .دیدم که چون کبوتری سبکبال فرش را به قصد عرش ترک می کند .فریاد زدم نروید آقا !خواهش می کنم نروید...

بله !در این لحظه من و پدرم و مادرم ،محمد را دیدیم که در وسط کوچه ایستاده است و گریه می کند .ابتدا هیچ کدام متوجه شفا یافتن محمد نشدیم .به سویش دویدیم و علت گریه اش را جویا شدیم .در حالی که به شدت می گریست .گفت:من امرزو بهترین مهمان را داشتم اما میزبان خوبی نبودم .در همین هنگام من متوجه پای محمد شدم و فریادزدم :محمد !پایت ،پایت ...

پدر و مادرم که تازه موضوع را فهمیده بودند ،متحیر شدند .

مادرم از حال رفت و پدرم از محمد خواست که جریان را برایش تعریف کند.

محمد از آن پس هر نیمه شعبان ،جشن کوچکی برای آقا میگیردحتی اگر کسی به مهمانی اش نیاید... .

ره یافتگان-6

- حاج شیخ محمد کفمْله ای در محضر امام زمان(عجل الله تعالی فرجه):

نگارنده در سالهای 1343 تا 46 در کوهستان از حوالی شهرستان بهشهر مازندران در مدرسه آیت اله العظمی کوهستانی مشغول به تحصیل علوم دینی بودم ، در آن زمان پیرمردی به نام «آیت اله حاج شیخ محمود کمله ای14» برای زیارت آیت اله کوهستانی آمده بود ، ولی بر خلاف دیگران مدت 10 الی 15 روز در آنجا می ماند. وی به آیت اله کوهستانی سخت علاقمند بود، آقا نیز نسبت به ایشان احترام خاصی قایل بود. این مرد بزرگ داستانی دارد که خود نقل می کرد و ضمن نقل داستان به خود سخنان جسارت آمیزی می گفت که چرا من درحین تشرفم به محضر امام زمان آقا (علیه السلام) را نشناختم.

او می گفت: «در نجف رسم طلبه ها و آقایانی که علاقه مند به امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) و مشتاق دیدار او بودند. این بود که اربعین می گرفتند. کیفیت آن بدین ترتیب بودکه چهل چهارشنبه متوالی به مسجد سهلة‌کوفه می رفتند و آن شب را به دعا و عبادت و تضرّع در درگاه الهی و زیارات امام زمان(علیه السلام) می پرداختند ودر طول این مدت، علاوه بر مراقبت های لازم که مبادا معصیتی از آنها سر زند، نوعی ریاضت غذایی نیز داشتند، از پرخوری و خوردن غذاهای مقوّی از قبیل گوشت، روغن وامثال اینها پرهیز می کردند و به اصطلاح غذای «حیوانی» نمی خوردند. آقای «کمله ای»
می فرمود: من هم به این سنت حسنه اقدام کردم و چهارشنبه ها به مسجد سله می رفتم ومراقب خود بودم وغذای اندک و غیر حیوانی می خوردم. در حدود چهارشنبه 34 یا 35 بود که شبی در مسجد به هنگام دعا و عبادت، دیدم مرد عربی آمد در کنارم نشست، ابتدا قرآن خواند و سپس مرا به سخن گرفت . من پاسخ او را با اکراه دادم و نخواستم با او حرف بزنم، زیرا او را مانع کارم می دانستم، در این هنگام، سفره باز کرد وبه خوردن غذای چرب و پر از گوشت، (پلو ته چین) پرداخت و به من نیز اصرار می کرد که بیا با من از این غذا بخور. از او اصرار بود و از من امتناع، سرانجام، به او گفتم من در شرایطی هستم که غذای «حیوانی» نمی خورم. آن مرد گفت: بیا بخور،‌آنچه را شنیدی معنایش این است که «مثل حیوان نخور» نه آنکه «حیوانی نخور» (یعنی انسان نباید مانند حیوان غذا بخورد که پایبند به حلال و حرام و طهارت ونجاست نیست، نه آنکه از محصولات حیوانی از گوشت و روشن و پنیر استفاده نکند، زیرا اینها را خداوند بر انسان حلال کرده است، اگر حرام باشد، نان خشک هم حرام است و اگر حلال و پاک باشد گوشت و ماهی دریا و مرغ هوا نیز حلال است ومصرف آن مانعی ندارد).

آقای کمله ای می فرمود: آقا پس از آنکه این جمله را فرمود: از نظرم غایب شد و من تازه فهمیدم آن کسی که من در طلب او اربعین گرفتم، همین آقا بود، ولی من او را نشناختم.

نکته: اهل دل وکمال در این داستان به جمله ای که آقا امام زمان(علیه السلام) به شیخ محمود کمله ای فرمود: «مثل حیوان نخور نه آنکه حیوانی نخور» دقت بیشتری داشته باشند که تمام رمز موفقیت و رسیدن به سعادت ونیل به دیدار امام زمان(علیه السلام) در همان جمله اول است که فرمود:‌ «مثل حیوان نخور، زیرا ریاضت اصلی این است». کاری که مخصوصاً در این دوران مشکل است، اللهم اعاذنا الله من شرور انفسنا و سیات اعمالنا و وقفنا بلقاء مولانا صاحب الزمان(عجل الله تعالی فرجه).


ره یافتگان-5

 جعفر نعلبند اصفهانی در محضر امام زمان(عجل الله تعالی فرجه):
مرحوم آیه ا... حاج میرزا «محمد علی گلستانی اصفهانی» زمانی که ساکن مشهد بود، برای یکی از علمای بزرگ مشهد نقل فرمودند که: عموی من مرحوم آقای «سید محمدعلی» که از مردان صالح و بزرگوار بود نقل می کرد:
در اصفهان شخصی بود به نام «جعفر نعلبند» که او حرفهای غیر متعارف از قبیل آن که من خدمت امام زمان(علیه السلام) رسیده ام و طیّ الارض کرده ام، می زد و طبعاً بامردم هم کمتر تماس می گرفت و گاهی مردم هم پشت سر او به دلیل آن که «چون ندیدندحقیقت ، ره افسانه زدند» حرف می زدند. روزی به تخت فولاد اصفهان برای زیارت اهل قبور می رفتم، در راه دیدم آقا جعفر به آن طرف می رود، من نزدیک او رفتم به او گفتم: دوست داری با هم راه برویم؟ گفت: مانعی ندارد. در ضمن راه از او پرسیدم: مردم در بارة شما حرفهایی می زنند، آیا راست می گویند که تو خدمت امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) رسیده ای ؟ اول نمی خواست جواب مرا بدهد، لذا گفت: آقا از این حرفها بگذریم و با هم مسائل دیگری را مطرح کنیم.

من اصرار کردم وگفتم ان شاءاله اهلم. گفت: 25 سفر کربلا مشرف شده بودم، تا آنکه در همین سفر آخر شخصی که اهل یزد بود در راه با من رفیق شد، چند منزل که با هم رفتیم مریض شد و کم کم مرضش شدت کرد تا رسیدیم به منزلی که قافله به دلیل نا امن بودن راه ، دو روز در آن منزل ماند، تا قافله دیگری رسید وبا هم جمع شدند و حرکت کردند. حال مریض هم رو به سختی گذاشته بود، وقتی قافله می خواست حرکت کندمن دیدم، به هیچ وجه
نمی توان او را حرکت داد ، لذا نزد او رفتم و به او گفتم من می روم و برای تو دعا می کنم که خوب شوی. وقتی خواستم با او خداحافظی کنم ، دیدم گریه میکند، من متحیّر شدم از طرفی روز عرفه نزدیک بود و من 25 سال همه ساله روز عرفه درکربلا بودم واز طرفی با خود فکر می کردم که چگونه این رفیق راه را در این حال تنها بگذارم و بروم؟!

به هر حال، نمی دانستم چه کنم او همینطور که اشک می ریخت به من گفت: فلانی من تا یک ساعت دیگر می میرم این یک ساعت را هم صبر کن، وقتی من مردم هر چه دارم از خورجین و الاغ و سایر اشیاء مال تو باشد، فقط جنازه مرا به کربلا برسان و آنجا مرا دفن کن. من دلم سوخت و هر طور بود کنار او ماندم تا او از دنیا رفت . قافله هم برای من صبر نکرد و حرکت کرد.

من جنازة او را به الاغش بستم و به طرف مقصد حرکت کردم. از قافله اثری جز گرد و غبار نبود، من هم به آنها نرسیدم، حدود یک فرسخ که راه رفتم خوف مرا گرفت ، هر طور که آن جنازه را به الاغ می بستم، پس از یک مقدار راه رفتن باز می افتاد و به هیچ وجه روی الاغ قرار نمی گرفت.

سرانجام دیدم نمی توانم اورا ببرم ، خیلی پریشان شدم، ایستادم و به حضرت سیدالشهداء(علیه السلام) سلام عرض کردم و با چشم گریان گفتم: آقا من با این زایر شما چه کنم؟ اگر او را در این بیابان بگذارم مسؤولم و اگر بخواهم بیاورم، می بینید که نمی توانم! درمانده وبیچاره شده ام! ناگهان دیدم، چهار سوار که یکی از آنها شخصیت بیشتری داشت پیدا شدند، آن بزرگوار به من گفت: جعفر با زایر ما چه می کنی؟! عرض کردم : آقا چه کنم؟ درمانده شده ام،
نمی دانم چه کنم؟

در این بین آن سه نفر پیاده شدند، یکی از آنها نیزه ای در دست داشت نیزه را به زمین زد، ناگهان چشمة آبی ظاهر شد ، آن میت را غسل دادند و آن آقا جلو ایستاد وبقیه کنار اوایستادند وبر او نماز خواندند و بعد او را سه نفری برداشتند و محکم به الاغ بستند و ناپدید شدند.

من حرکت کردم با آنکه معمولی راه می رفتم دیدم به قافله ای ، که قبل از قافلة ما حرکت کرده بود رسیدم، از آنها عبور کردم و پس از چند لحظه باز قافله ای را دیدم که آنها قبل از این قافله حرکت کرده بودند ، از آنها هم عبور کردم بعد از چند لحظه دیگر به پل سفید که نزدیک کربلا است ، رسیدم، سپس وارد کربلا شدم وخودم از این سرعت سیر تعجب می کردم.

سرانجام، او را بردم در «وادی ایمن» (قبرستان کربلا) دفن کردم. من در کربلا بودم، پس از بیست روز رفقایی که در قافله بودند به کربلا رسیدند، آنها از من سؤال کردند تو کی آمدی؟ چگونه آمدی؟ من برای آنها به اجمال مطالبی را گفتم و آنها تعجب می کردند.

تا آنکه روز عرفه شد، وقتی به حرم رفتم بعضی از مردم را دیدم که به صورت حیوانات مختلف بودند! از شدت وحشت به خانه برگشتم. باز دو مرتبه از خانه در همان روز بیرون آمدم، باز هم آنها را به صورت حیوانات مختلف دیدم... عجیب تر این بودکه بعد از آن سفر چند سال دیگر هم ایام عرفه به کربلا مشرف شده ام و تنها روز عرفه بعضی از مردم را به صورت حیوانات دیدم، ولی در غیر آن روز آن حالت برایم پیدا نمی شود.

لذا تصمیم گرفتم که دیگر روز عرفه به کربلا مشرف نشوم. وقتی این مطالب را برای مردم در اصفهان می گفتم، آنها باور نمی کردند و یا پشت سر من حرف می زدند. تا آنکه تصمیم گرفتم دیگر با کسی از این مقوله حرف نزنم ومدتی هم چیزی برا ی کسی نگفتم تا آنکه یک شب با همسرم غذا می خوردیم، ناگهان صدای در حیاط بلندشد، رفتم در را باز کردم دیدم شخصی می گوید: جعفر صاحب الزمان(علیه السلام) تو را می خواهد.

من لباس پوشیدم و به خدمت او رفتم، مرا به مسجد جمعه در همین اصفهان برد، دیدم آن حضرت در صفه ای که منبر بسیار بلندی در آن هست ، نشسته اند و جمع زیادی هم خدمتشان هستند، با خود گفتم: در میان این جمعیت چگونه آقا را زیارت کنم و چگونه خدمتش برسم؟ ناگهان دیدم به من توجه فرموده ، صدا زدند: جعفر بیا، من به خدمتشان مشرف شدم . فرمودند: چرا آنچه در راه کربلا دیده ای برای مردم نقل نمی کنی؟

عرض کردم: ای آقا من آنها را برای مردم نقل می کردم، ولی از بس پشت سرم بدگویی کردند دیگر چیزی
نمی گویم. حضرت فرمود: تو کاری به حرف مردم نداشته باش، تو آن قضیه را برای آنها نقل کن تا مردم بدانند که ما چه نظر لطفی به زوار جدمان حضرت ابی عبدالله الحسین(علیه السلام) داریم.13