

زندگی به همین ترتیب برای فضیل، پسر عیاض در گذر بود که
روزی، در کنار یک چشمه، چشمش به دختر جوانی افتاد و عاشقش شد. او را تعقیب
کرد و به در خانه اش رسید. بی درنگ سراغ پدر دختر رفت و به او گفت تا
دخترش را آماده کند که شب، برای بردن او خواهد آمد. والدین دختر هم، مانده
بودند که اگر دخترشان را ندهند، او را خواهد کشت و اگر تسلیم شوند، سیاه
بختی دخترشان را تأیید کرده اند.
خلاصه شب هنگام، تمام بزرگان شهر
در خانه ی آنها جمع شدند تا شاید بتوانند فضیل را منصرف کنند. اما هرچه
نشستند، فضیل نیامد که نیامد...
اما ماجرا از این قرار بود که فضیل،
هنگامی که برای بردن دختر می رفت، از یکی از خانه ها صوت قرآن شنید. ایستاد
و کمی گوش کرد تا به این آیه رسید:
أَ لَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا
أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکْرِ اللَّهِ... (1) (آیا براى آنان که
ایمان آورده اند وقت آن نرسیده است که دلهایشان به یاد خدا سر سپارد؟!)
فضیل
با شنیدن این آیه، آنقدر منقلب شد که راهش را از همانجا کج کرد و با چشم
گریان، به سمت خرابه ای رفت. در چند قدمی آنجا، از پشت دیوارها، صدای عده
ای را شنید. نزدیکتر رفت و گوش داد. از حرفهایشان فهمید که از ترس راهزنی
او، در خرابه پنهان شده اند و منتظرند تا نزدیک طلوع آفتاب راه افتند.
حرفهای آنها، دل فضیل را بیشتر سوزاند. با خودش گفت در همه ی عمر، مردم را
اینطور از خود هراسانده ام... داخل خرابه رفت و با صدای بلند گفت: به
راهتان ادامه دهید که فضیل دیگر هیچ کاروانی را غارت نخواهد کرد... فضیل
توبه کرده... آن فضیلی که می شناختید مرده است...
بعد از آن ماجرا،
فضیل با سختی بسیار، اکثر کاروانهایی که غارت کرده بود را پیدا کرد و
مالشان را برگرداند و از طرف باقی آنها هم رد مظالم داد. بعد از آن، به
کوفه رفت و شروع به خواندن احادیث کرد و سپس به مکه رفت و یکی از اصحاب
امام صادق (علیه السلام) شد.
پی نوشت:
1. سوره حدید، آیه 16.
