درانتظارمنجی

درانتظارباران نیست آنکه بذری نکاشته

درانتظارمنجی

درانتظارباران نیست آنکه بذری نکاشته

آخرین علی...

سرنوشتی است تکراری،

دیده نشدن،

رنجاندن،

راندن،

کشتن!


سرنوشتی است تکراری...

ببین!

برای پیر شدن،

جوانی لازم و است و عزم رفتن!

سپیدمویی که ملاک نیست...

 

مرنجان!

دل عاشق راهنما را که خنجر نمی زنند!

 

مران!

تنهایی از هر گوشه سربرمی کشد و چنگ می اندازد و قلبت را...

 

نکُش!

....

 

سرنوشتی است تکراری،

دیده نشدن،

رنجاندن،

راندن،

کشتن!

 

انگار علی ها قرار است اینگونه بیایند و

با تلخی بروند...


http://www.aviny.com/Occasion/Ahlebeit/ImamHadi/Shahadat/88/Yadegari/samera%20imam%20hadi%20shiapics.jpg

بین خودمون... نان آور

گامهایش را تندتر و تندتر کرد شاید به صف برسد و او هم بهره ای از نذریها داشته باشد. یک پرس غذای نذری هم برای سیر شدن بچه هایش کافی بود اما هنوز نرسیده بود که یکی بلند داد زد: «نذری تموم شد، تجمع نکنین لطفاً»
گامهایش سست شد و احساس بدبختی می کرد، چرا که این دومین جایی بود که نتوانست از نذر آقا بهره ای داشته باشد.
نگاهی به ظرف غذاهای نیم خورده که کنار جوی آب افتاده بود انداخت و از ذهنش گذشت که همین ها را جمع کند، اما ناگهان موشی از درون یکی از ظرفها بیرون پرید و منصرفش کرد.
تمام طول راه فکر اینکه چطور بچه هایش را با شکم گرسنه خواب کند مثل خوره به جانش افتاد.

کلید را درون قفل نچرخانده بود که دستی روی شانه اش خورد. برگشت. زن با چادر رویش را گرفته بود و با لبخند کیسه ای که چند غذا درونش بود به سمتش دراز کرد: « اینا نذر پدر غریبمه، دعامون کنید.» برقی از چشمان زن جهید. قبول باشدی گفت و با خوشحالی وارد خانه شد. دختر داشت به پسر کوچک دیکته می گفت و می خواند: «بابا آب داد، بابا نان داد... .»




یادمون نره کجا زندگی میکنیم...

شاید قَدرَت را کسی نداند...مادر

از بس گریه کرده بود،چشماش یه کاسه خون بود...

اومدم دلداریش بدم که بغضش ترکیدو شروع کرد به حرف زدن...

داداش یه روز که از خواب بلند شدم یا بهتر بگم از جا پریدم. ساعتم خواب مونده و بیدارم نکرده بود. از اتاق  زدم بیرون و هول هولکی صورتمو شستم. از دستشویی که بیرون اومدم مامان که قیافه ام رو دید با نگرانی پرسید:«چیزی خوردی؟»اخم هام رو تو هم کشیدمو و داد زدم: «تو مگه نمی دونی من دانشگاه دارم، نمی شد زودتر بیدارم کنی؟» و سریع رفتم تو  اتاقمو تا حاضر بشم.

کفش‌هامو برداشتم تا سریع‌تر از خونه بیرون برم. مامان استکان چایی و لقمه نان و پنیر تو دستش به سمتم می اومد. چایی رو نخوردم و در را محکم به هم کوبیدمو زدم بیرون...

به خیابون اصلی نرسیده، صدای ترمز ماشین و فریادی به گوشم  رسید. به خیابون که می رسیدم، دیدم زنی روی زمین افتاده و مردم دارند دورش حلقه می زنند. یه بچه یه گوشه  ایستاده و می لرزه. راننده توی سرش می زنه و می گه «بچه یهو اومد تو خیابون، نتونستم ماشینو کنترل کنم، زدم به مادرش» بچه مادرش را صدا می زد و هنوز می لرزید. زنی در آغوشش گرفته بودو سعی می کرد آرومش کنه، اما فریاد بچه بیشتر می شد: «مامان! من مامانمو می خوام.»

همزمان با بچه دلم  گرفت. از سرعتم کم کردمو. توی ذهنم این تکرار می شه: «چه توفیری دارد ۱۰ دقیقه دیر و زود رسیدن به دانشگاه؟» قدم هام سست شدند و تنها دلم یک چیز می خواد: یک استکان چای از دست‌های مادرم.



حالا که مادرش نیست چقدر زود حسرت اومده سراغش...

شاید قَدرَت را کسی نداند...مادر

ادامه مطلب ...

شاید برای کسی....

سلام،از روز دوازدهم فروردین نبودم،واقعیتش روزهای ایام فاطمیه خیلی سخت و جانفرسا میگذره و دیگه حوصله ایی برای پرداختن به چیزای دیگه باقی نمی مونه و البته خیلی هم خوبه که اینجور باشه،همه چیز میشه خانم حضرت زهرا(س)،انشاالله این غیبت رو جبران میکنم...


شاید برای کسی...


به شعر گفته‌ام این دفعه درد را بکشد
هنوز صحنه تو در نبرد را بکشد

تو را شبیه غزل یا نه از غزل بهتر
کسی که زخم در غنچه کرد را بکشد

تو را که گرمترین خاطرات دیروزی
تمام دلخوشی فصل سرد را بکشد

تو را شبیه غزل‌های عشق کرده و
بعد به نام شعله فقط رنگ زرد را بکشد

خطوط چهره‌ی یک آشنای زخم و سکوت
به شعر گفته‌ام این دفعه مرد را بکشد

                                                                                                     

خبرگزاری فارس: حکایت جانباز شیمیایی درمانده که کسی به او کمکی نمی‏کند







یک بار خواب دیدن تو به تمام عمر می ارزد (دانلود صوت)


پادکست "یک بار خواب دیدن تو به تمام عمر می ارزد" خطاب به امام زمان (عج)


imam zaman 104