درانتظارمنجی

درانتظارباران نیست آنکه بذری نکاشته

درانتظارمنجی

درانتظارباران نیست آنکه بذری نکاشته

مناسبت های آخر ماه صفر

آخر «ماه صفر»، اول ماتم شده است

دیده ها پر گهر، و سینه پر از غم شده است

آه ای ماه، که داری به رخت گرد ملال!

خون دل خوردن خورشید، مسلّم شده است

آخر ای ماه سفر کرده که «سی روزه» شدی  

رنگ رخسار تو، همرنگ «محرّم» شده است

عرشیان، منتظر واقعه ای جان سوزند

چشم قدسی نفسان، چشمه ی زمزم شده است

شب تودیع پیمبر، شهدا می گفتند:

 آه از این صبح قیامت، که مجسم شده است

تا که بر چیده شد از روی زمین «سایه ی وحی»        

آسمان، ابری و آشفته و درهم شده است

«مجتبی» گلشنی از لاله به لب، کرد وداع

داغ او، داغ دل عالم و آدم شده است

باغ، لبریز شد از زمزمه ی «یاس کبود»

لاله، دل تنگ تر از حجله ماتم شده است

میهمانی، که «خراسان» شد از او باغ بهشت

میزبان غم او «عیسی مریم» شده است

از همان روز، که زد سکّه به نامش در توس

شب، پی کشتن «خورشید» مصمم شده است

تا بسوزد «دل ذریه ی» زهرای بتول

زهر در ساغر انگور فراهم شده است

راستی تا بزند بوسه بر «ایوان طلا»

کمر چرخ به تعظیم شما خم شده است

پایتخت دل صاحب نظران است این جا

«مشهد» انگشت نمای همه عالم شده است

گر چه بسیار خطا دیده ای از ما، اما

سایه ی مهر تو، کی از سرما کم شده است؟

گر چه من ذرّه ی ناقابلم ای شمس شموس!

باز پیوند من و عشق تو محکم شده است

تا کسی بنده ی سلطان خراسان نشود

غمش از دل نرود، مشکلش آسان نشود

امام مجتبی(ع)-شهادت

شب های بی ستاره ترینت سحر نداشت

غم نوحه های سینه ی تنگت اثر نداشت

یوسف ترین غریبِ خدا! ماهِ آسمان!

از حالِ تو سراغ به جز چشمِ تر نداشت

ای حضرتِ صبور ترین! ای امام صلح!

ایوبِ صبر، طاقتِ صبر این قدر نداشت

شهرِ مدینه بعدِ علی خود گواه بود

هرگز زمانه ای ز تو مظلوم تر نداشت

رد می شدند از رویِ خاکسترِ دلت

اصلاً کسی از آتشِ قلبت خبر نداشت

گفتند واجب است حسن سرزنش شود

از اجرِ این فریضه مدینه حذر نداشت

بازم غریبه ها، به خدا دوستی نبود

در کوچه های طعنه تو را نیشتر نداشت

بر منبرِ رسولِ خدا صبِّ مرتضی

بر لب خطیب تکه کلامی دگر نداشت

یک عمر خاطراتِ دلت را ورق زدم

جز اشک و آه و غصه و خونِ جگر نداشت

از خاطراتِ آتش و از میخِ در بگیر

تا گوشواره ای که دگر گوش بر نداشت

از سینه ای که آینه ی سنگ خورده بود

تا گیسوئی که رنگِ حنایش اثر نداشت

از چادری که وصله دگر چاره اش نبود

از کوچه ای که راهِ گریزی دگر نداشت

یک شب دو شب نه بلکه چهل سالِ آزگار

کابوسِ کوچه از سرِ تو دست بر نداشت

روزی نشد که آینه ی دقِ تو به عمد

با تازیانه از برِ چَشمت گذر نداشت

صد پاره کرده ای جگرت را کریمِ دل 

وقتی که درد جائی از این خوب تر نداشت

امام حسن مجتبی(ع)-شهادت

حرف هایی نگفتنی دارد

لحظه لحظه غروب چشمانت

روای زخم های کهنه ی توست

اشک های بدون پایانت

 

شدت غم چه بی‌کران کرده

آسمان دل وسیعت را

غیر زینب کسی نمی فهمد

راز شب گریه ی بقیعت را

 

بین این مردمان بی غیرت

سهم آئینه ی دلت آه است

دم به دم روی منبر خورشید

صبّ مولا چقدر جانکاه است

 

سالیانی است آتش حسرت

در نگاهی کبود شعله ور است

زخم هایت هنوز هم تازه‌ست

دل تنگت هنوز پشت در است

 

دلت آخر چگونه تاب آورد

طعنه های مغیره را یک عمر

چه به روز دل تو آوردند

در و دیوار و کوچه ها یک عمر

امام حسن مجتبی(ع)-مدح

کریم های دو عالم به نام زاده شدند

زبانزد همه ی خاص و عام زاده شدند

اگر که ظرف نباشد توقع مِی نیست

شراب ها همه از فیض جام زاده شدند

چقدر خام شدم تا مرا کمی بپزند

پیاله ها همه از خشت خام زاده شدند

تو امر کردی و تکویناً استجابت شد

و عاشقان تو با یک کلام زاده شدند

جواب دادن تو اشتیاق می آرد

سلام ها ز علیک السلام زاده شدند

چه خوب شد که محبان حلال زاده ی عشق

و دشمنان حَسن هم حرام زاده شدند

حسن حسین و یقیناً حسین هم حسن است

نشسته ام که ببینم کدام زاده شدند

همین دو تا پسر فاطمه همان اول

امام زاده شدند و امام زاده شدند

چقدر دور و بر تو فرشته ریخته است

بزرگ ها همه با احترام زاده شدند

بساط نوکری ما کنار تو پهن است

از اول ایل و تبارم غلام زاده شدند

عجیب نیست به دنبال گنبدت هستیم

کبوتران همه بالای بام زاده شدند

چه بهتر است که بنشینی و سکوت کنی

که از قعود تو صدها قیام زاده شدند

امام حسن(ع)-شهادت

زهر آتش شد و بر زخم دلی مضطر خورد

جگری سوخته را تا نفس آخر خورد

زهر سوزاند ولی بر جگرم هیچ نبود

آه از آن زخم که بر سینه ی پیغمبر خورد

زهر سوزاند ولی قاتلم عمری ست حسین

پنجه ای بود که بر برگ گل پرپر خورد

او مرا پشت سر چادر خود پنهان کرد

تا نبینم چه بر آن چهره ی نیلوفر خورد

ایستادم به روی پنجه ی پایم امّا

دستش از روی سرم رد شد و بر مادر خورد

مادرم خورد زمین گرد و غباری برخاست

دست من بود که با ناله ی او بر سر خورد