درانتظارمنجی

درانتظارباران نیست آنکه بذری نکاشته

درانتظارمنجی

درانتظارباران نیست آنکه بذری نکاشته

ره یافتگان-14

امام زمان ( علیه السلام ) و تحریم تنباکو

در هنگامی که استعمارگران انگلیس در کشور ایران , امتیاز کشت و فروش توتون و تنباکو را به دست گرفته بودند و به این بهانه می رفت که در کشور ایران نفوذ کرده و افکار استعماری خود را بین مردم رواج دهند , در اینجا تنها مدافعان اسلام و تنها پشتیبانان و پاسبانان حریم اسلام , یعنی فقهای بزرگ شیعه , به فکر نجات مسلمانان از چنگال خون آشام و ذلت آور استعمار گران بریتانیایی افتادند .
در این میان , جناب آیت الله سید محمد فشارکی به نزد استاد بزرگوارش حضرت آیت الله العظمی سید محمد حسن شیرازی – اعلی الله مقامهما – آمد و از ایشان وقت خاصی برای ملاقات طلب نمود و میرزا نیز وقتی را تعیین کرد .
جناب سید محمد فشارکی در وقت تعیین شده به نزد استاد آمد و در جلسه ای که هیچ کس به جز آن دو بزرگوار نبودند , حضور پیدا کرد .
آیت الله فشارکی به میرزا عرض کرد : درست است من شاگردی از شاگردان شما هستم , لکن می خواهم برای مدتی بدون ملاحظه و رعایت استادی با شما سخن بگویم , تا بتوانم صحبتم را صریحا عرض نمایم .
استاد نیز با گشاده رویی خواسته اش را پذیرفت .

آیت الله فشارکی در خطاب به میرزا گفت : سید ! چرا بر علیه استعمار انگلیس قیام نمی کنی ؟! چرا فتوا بر تحریم تنباکو نمی دهی ؟

آیا خون تو از خون سید الشهداء (علیه السلام) رنگینتر است , پس قیام کن و فتوی بر تحریم تنباکو را بده .

استاد , نظری به سید محمد فشارکی انداخت و سپس فرمود : مدتها است که در فکر آن بودم , لکن در این مدت , جهات مختلف این فتوی را بررسی می کردم تا اینکه دیروز به نتیجه نهایی رسیدم و امروز به سرداب غیبت رفته تا از مولایم امام زمان (علیه السلام) اجازه فتوا را بگیرم و آقا نیز اجازه فرمودند و امروز قبل از آمدن شما فتوی را نوشتم .

سپس میرزا فتوی را به سید محمد فشارکی نشان داد و سید نیز از استاد معذرت خواهی نموده و از محضر استاد خداحافظی کرد و بیرون رفت .

(( الیوم استعمال توتون و تنباکو بای نحو کان در حکم محاربه با امام زمان – سلام الله علیه – است . ))

و به ایران ارسال شد ودر مدت بسیار کوتاهی این فتوا در سراسر ایران پخش گردید .

تمامی مردم به اطاعت از مرجع تقلیدشان تمامی توتون ها را دور ریخته و تمام قلیانها و وسایل استعمال تنباکو را شکستند و از بین بردند و به این وسیله بود که استعمار گران انگلیسی را شکست دادند . بعد از شکست انگلیس , بعضی از مردم و علما , نزد میرزای شیرازی رفته و به خاطر پیروزی نهضت , به او تبریک می گفتند .

میرزا با شنیدن تبریکات به گریه افتاد . هنگامی که علت گریه را می پرسیدند , پاسخ می داد : از این پس , دشمنان به فکر مبارزه با روحانیت می افتند , زیرا کانون خطر را شناختند .

هر چند این داستان را در گاهنامه فدک , شماره 4 دیدم , لکن دنبال مدرک و منبع آن می گشتم تا اینکه در ملاقات با برادر عزیز و بزرگوارم حضرت حجه الاسلام و المسلمین آقای نظری منفرد که از خطبا , گویندگان , و مدرسین محترم قم هستند , فرمودند : از جمله نوشته های خطی مرحوم آیت الله العظمی شیخ مرتضی حائری که من یادداشت کردم . این داستان است و این مطلب از نوشته های آن مرد بزرگ است .



ره یافتگان-13

علت و انگیزه عشق به مسجد جمکران و شفای آقا جواد تهرانی
شخصی به نام آقا جواد ساکن تهران و کارمند دولت بود , روزی به من رسید در حالی که خیلی نگران و ناراحت به نظر می رسید و گفت : مبتلابه نقرس و سیاتیک شدم و نظر دکترها این است که انگشتان پایم را قطع کنند .
خیلی متاثر و ناراحت شدم و به فکر فرو رفتم که راه چاره ای برای او پیدا کنم . یادم آمد که : در زمان کودکی , گاهی با مادر بزرگم به مسجدی که بیرون شهر قم بود می رفتم و او می گفت : اینجا , مکان بسیار مقدسی است , جایی است که امام زمان (علیه السلام) تشریف می آورند و هر کسی مریض یا حاجت مهمی داشته باشد به دادش می رسد
به آقا جواد گفتم : جریان این است , اگر به آن مسجد بروی , آقا امام زمان عنایت می کند .
آقا جواد پیشنهاد کرد که : پس , شما هم با من بیا !
قبول کردم و این اولین سفر من به مسجد مقدس جمکران بود .

آری ! 26 سال قبل آمدیم تا به قم رسیدیم . اول خیابان چهار مردان ماشینی بود که از هر نفر یک تومان تا جمکران می گرفت . سوار شدیم تا به مسجد رسیدیم . آن وقت این تشریفات فعلی نبود و این ساختمانها درست نشده بود . آنجا ( اشاره به مکان مخصوص ) آب انباری بود و این طرف قهوه خانه ای و بنای مسجد هم , بنای سابق بود که صحن کوچک و ایوانی داشت و بعد وارد اصل مسجد می شدیم .

آقا جواد مذکور به اندازه ای از درد ناراحت بود که دست به گردن من انداخته بود و به زور راه می آمد . تابستان بود و در هوای گرم او را نزدیک مسجد آوردم و روی شنها خواباندم , گفتم : شما که با این حال نمی توانی به مسجد بیایی , همین جا بمان تا من بروم نماز بخوانم و برگردم .

قبول کرد , کثرت درد وادارش کرد که از قرصهای مخصوصی که خواب آور بود و برایش تجویز کرده بودند , استفاده کند ,

من وضو گرفتم , وارد مسجد شدم , نماز تحیت مسجد را خواندم و سپس مشغول نماز امام زمان (علیه السلام) شدم . اعمال مسجد تمام شد برگشتم تا سری به آقا جواد بزنم , او را بیدار نموده , پرسیدم : چیزی احتیاج نداری ؟

گفت : اگر هندوانه باشد , دوست دارم .

آمدم این طرف , دیدم جمعی نشسته اند و یک هندوانه در وسط دارند , درخواست کردم و مقداری از آن هندوانه را برای مریض گرفتم . اما درد همچنان او را در فشار داشت و باز خوابید .

من به مسجد برگشتم و ماندم تا اذان صبح تمام شد . نماز صبح را خواندم و برگشتم که او را بیدار نمایم , وقتی برگشتم , دیدم آقا جواد بیدار است و نماز خوانده و نشسته است , گفتم : چطوری ؟

با تبسم گفت : بد نیستم

گفتم : پایت چطور است ؟

گفت : خوب شدم !

باور نکردم , قسمش دادم , گفت : به خدا ! خوب شدم .

گفتم : بلند شو راه برو!

برخاست و بدون ناراحتی شروع به راه رفتن کرد . گریه شوق داشت و به حال عجیبی گفتم : چطور شد که خوب شدی و شفا یافتی ؟

گفت : نمی توانم بگویم ! ( گفتنی نیست ) همین قدر بدان که لطف آقا امام زمان شامل حالم گردید و من شفا یافتم .

بعدا هم , هر وقت به او می رسیدم و از کیفیت شفایش می پرسیدم , می گفت : گفتنی نیست .

این معجزه را که به چشم خویش دیدم , موجب و سبب شد که قدر این مکان مقدس را بهتر بدانم . تصمیم گرفتم مرتبا شبهای چهارشنبه به اینجا بیایم و تا الان که 26 سال می گذرد , بحمدالله آمده ام و انشاء الله تا آخر عمر می آیم .



ره یافتگان-12

ابن قولویه و داستان او
او شیخ ابوالقاسم جعفر بن قولویه است که سی سال قبل از فوتش که سال 339 باشد به قصد زیارت کعبه معظمه حرکت کرد , چون در آن سال حجرالاسود را قرامطه به مکه می بردند تا به جای خود نصب کنند و این بعد از آن بود که نزدیک بیست سال بود که حجر الاسود را کنده بودند و به غارت برده بودند .
شیخ ابن قولویه به آرزوی تشرف به لقاء امام زمان (علیه السلام) قصد حج کرد , چون یقین داشت حجرالاسود را جز معصوم , کس دیگری نمی تواند به جای خود نصب کند .
چون به بغداد رسید مریض شد و نتوانست برود , ناچار نایبی گرفت به نام ابن هشام و به مکه فرستاد و نامه ای نوشت و مهر کرد و به او داد و گفت : این نامه را بده به کسی که حجر را به مکان خود نصب می کند و در آن نامه از مدت عمر خود سوال کرده بود و اینکه آیا از این مرض نجات پیدا می کند یا نه ؟
آن شخص می گوید : به مکه آمدم و روزی که می خواستند حجرالاسود را نصب کنند , مردم جمع شده بودند , قدری پول به خادم کعبه دادم که مرا نزدیک رکن جای دهد تا ببینم چه کسی حجرالاسود را نصب می کند . دیدم هر کس که سنگ را گذاشت , در جای خود نماند و افتاد تا آنکه شخص گندم گونی نیکو رویی آمد و حجرالاسود را برداشت و به جای خود گذاشت و سنگ به جای خود ماند , صدای مردم بلند شد و آن شخص از همان راهی که آمده بود برگشت .

من دنبال او را گرفتم و چشمانم را به او دوخته بودم و مردم را از خود به زحمت دور کرده و دنبال او می رفتم . مردم از این حال من خیال کردند که من دیوانه ام و به من راه می دادند . او به آهستگی و وقار می رفت و من می دویدم و به حضرتش نمی رسیدم , تا رسیدم به جایی که کسی نبود .

حضرت برگشت روبه من فرمود : بیاور آنچه از نامه با تو است .

نامه را به او دادم , بدون آنکه آن را باز کند و بخواند فرمود : به او بگو که مترس و از این مرض نجات پیدا می کنی و تا سی سال دیگر زنده می مانی .

بی اختیار شروع به گریه نمودم این را فرمود و رفت . از مکه برگشتم و جریان را به شیخ بن قولویه گفتم , و همانطور شد , که حضرت فرموده بود تا سال 369 که سی سال بعد بود , بیشتر زنده نبود .

نویسنده گوید : این شیخ بزرگوار , استاد شیخ مفید است و این جریان را بعضی در سال سیصد و سی و هفت , که اوایل غیبت کبری بوده , نوشته اند .

قبر این بزرگوار , در بقعه کاظمیه و در پایین پای امامین همامین (علیه السلام) به خاک سپرده شده و جنب قبر این استاد , قبر شیخ مفید – رحمه الله – واقع شده است و اما ابن قولویه که در قم مدفون می باشد , در قبرستان نزدیک شیخان و نزدیک قبر علی بن بابویه است . او محمد بن قولویه , والد بزرگوار این شیخ است نه خود او , چنانکه بر بعضی اشتباه شده است .



ره یافتگان-11

 خاطره ای از آیت الله العظمی میلانی ( قدس سره)
آیت الله العظمی میلانی –قدس سره – از مراجع بزرگ تقلید و مقیم مشهدمقدس بود و حدود سی سال حوزه علمیه آن سامان و مرجعیت تقلید را بر عهده داشت .
او عالمی ربانی , محتهدی با وقار , مرجعی استوار , عابدی پارسا و سالکی ناصح و جامع معقول و حاوی اصول و فروع و از فقهای کم نظیر زمان ما بود .
او خاطرات آموزنده و سازنده ای داشت و دارای حالات و مقامات معنوی ویژه ای بود که برخی او را از کسانی می شناختند که به افتخار دیدار امام عصر –ع- نایل آمده بود .
حجه الاسلام و المسلمین جناب ( حاج آقای شریف رازی ) فرمودند :
روزی در محضرش بودیم که یکی از فضلا روی منبر , داستانی را از " اسرار الشهاده " نقل کرد که آیت الله فرمودند : ( همیشه مطالبی را که با موازین عقلی و شرعی هماهنگ است , نقل کنید و از نقل مطالب سست و بی پایه و اساس جدا اجتناب کنید که انسان در برابر گفتار و عمل خود مسئول خواهد بود . ) و آنگاه فرمود :(دو برادر سید تبریزی بودند و یکی از آن دو روحانی و دیگری بازاری بود و هر دو مستطیع شدند و امکان تشرف به مکه برایشان فراهم شد .)

برادر بازاری گفت : به خواست خدا , امسال باید برویم خانه خدا را زیارت کنیم . اما دیگری گفت : من امسال آمادگی و فرصت ندارم , از سوی دیگر , محرم نزدیک است و مجالس متعددی دعوت شده ام , شما برو – ان شاء الله – من سال آینده می روم .

برادر کاسب اصرار کرد , آیه و حدیث خواند , اما اثری نبخشید , به همین جهت خودش رفت و برادر روحانی او پس از چند ماه از دنیا رفت و حج به گردنش ماند . برادر کاسب , نسبت به او بسیار تاسف خورد و همواره در این اندیشه بود که او گرفتار عذاب است یا مورد بخشایش قرار گرفته است ؟ یک شب او را در خواب دید که در باغ زیبایی با وضعیت مطلوب و پسندیده ای زندگی می کند و به برادرش گفت : نگران من نباش که از نجات یافتگان هستم .

پرسید : چطور مورد لطف قرار گرفتی ؟
پاسخ داد : پس از مرگ مرا پای حساب بردند و به جرم ترک فریضه حج در یک نقطه تاریک و وحشتناک و بدبو زندانی ساختند و دچار کیفر کردارم شدم . زیرا فشار عذاب طاقت فرسا دست توسل به سوی مادرم حضرت فاطمه زهرا (علیه السلام) گشودم و گفتم : مادر جان ! درست است که من فریضه ای را ترک نموده ام , اما من عمری از حسین عزیزت سخن گفته ام , شما مرا نجات بخش ! و پس از این توسل خالصانه بود که درب زندانم گشوده شد و گفتند : مادرت فاطمه , تو را خواسته است . مرا نزد مادرم بردند و از امیرمومنان (علیه السلام) درخواست کرد که مرا ببخشاید و نجاتم را از خدا بخواهد , اما او فرمود : دختر گرامی پیامبر ! ایشان روی منبر به مردم بارها گفته است که : اگر کسی فریضه حج را در صورت امکان و توان ترک کند به هنگام مرگ به او گفته می شود : یهودی یا نصرانی یا مجوسی بمیر ! اما خودش ترک کرده است . من چه کنم ؟

مادرم فرمود : راهی برای نجات او بیابید .

امیر مومنان (علیه السلام) فرمود : تنها یک راه به نظر می رسد که خدا او را ببخشاید و آن این است که از فرزندت مهدی (علیه السلام) بخواهی امسال به نیابت او حج کند و مادرم چنین کرد و فرزندش مهدی (علیه السلام) پذیرفت و من نجات یافتم و آنگاه مرا به این باغ زیبا و پرطراوت آوردند .

آری ! مهدی جان !
بغیر عشق توام ای شها گناهی نیست
چرا به سوی منت از کرم نگاهی نیست ؟

من از جفای تو بر درگه تو می نالم

کجا روم ؟ چه کنم ؟ جز توام پناهی نیست

بگفتیم ز کمندم بجوی راه فرار

بجز به سوی توام هیچ سوی راهی نیست

ملوک را سر ذلت بر آستانه توست

بلی بغیر تو در ملک پادشاهی نیست

اگر مرا کشی یا به لطف بنوازی

سوال معترض و حکم دادخواهی نیست


ره یافتگان-9

راننده ای که خدمت امام زمان ( ع) مشرف شد
راننده اظهار داشته بود : موقعی که من بار زده و از مشهد به قصد یکی از شهرها خارج شدم , در بین راه , هوا طوفانی شد و برف زیادی آمد که راه بسته شد و من در برف ماندم . موتور ماشین هم خاموش و از کار افتاد , هر چه کوشش کردم , نتوانستم ماشین را روشن کنم , در اثر شدت سرما , مرگ خود را مجسم دیدم , به فکر فرورفتم که : (( خدایا ! راه چاره چیست ؟ ))
یادم آمد سالهای قبل , واعظی که در منزل ما منبر می رفت , بالای منبر گفت : (( مردم هر وقت در تنگنا قرار گرفتید و از همه جا مایوس شدید , متوسل به آقا امام زمان (علیه السلام) شوید که ان شاء الله حضرت کمک می کند . ))
بی اختیار متوسل به آقا امام زمان (علیه السلام) شدم و از ماشین پایین آمدم و باز هم موتور را بررسی کردم , شاید روشن شود , لکن موفق نشدم و دو مرتبه به ماشین برگشته و پشت فرمان نشستم در حالی که غم و غصه تمام وجودم را فراگرفته بود .

ناگاه شیطان مرا فریب داده و به گوشم گفت : (( متوسل به کسی شدی که وجود خارجی ندارد . )) فهمیدم وسوسه شیطان است که لحظات آخر عمر برای فریب من آمده , ناراحتیم زیادتر شد و باز هم از ماشین پیاده شدم و از خدا مرگ یا نجات را طلب کردم و با خداوند تعهد کردم که : (( اگر من از این مهلکه نجات پیدا کنم و دوباره زن و فرزندم را ببینم , از گناهانی که تا آن روز آلوده به آن بودم , فاصله بگیرم و نمازهایم را هم اول وقت بخوانم . )) چون تا آن زمان من به نماز اهمیتی نمی دادم چون گاهی می خواندم و گاهی قضا می شد و گاه آخر وقت می خواندم و مرتب نبود . این دو عهد را با خدا بستم که در صورت نجات از این مهلکه , این دو برنامه را انجام دهم .

یک وقت متوجه شدم , دیدم یک نفر داخل برفها دارد به طرف من می آید , حس کردم کمک راننده ای است , چون مقداری آچار به دست داشت , به من سلام کرد و فرمود : (( چرا سرگردانی ؟ )) .

من شروع کردم ماجرای طوفان و برف و خاموشی ماشین را به طور مفصل برای او نقل کردم و گفتم : (( حدود سه , چهار ساعت است که من طفره زده ام و ماشین روشن نمی شود . ))

آن شخص فرمود : (( من ماشین را راه می اندازم . )) و به من فرمود : (( برو , پشت فرمان بنشین و استارت بزن . )) کاپوت ماشین را بالا زدند و ندیدم دست ایشان به موتور خورد یا نه , سوئیچ ماشین را زدم , موتور روشن شد و فرمودند : (( حرکت کن , برو ! ))

گفتم : (( الان می روم جلوتر می مانم , راه بسته است . ))

فرمود : (( ماشین شما در راه نمی ماند , حرکت کن ! ))

گفتم : (( ماشین شما کجاست , می خواهید من به شما کمکی بدهم ؟ ))

فرموند : (( من به شما احتیاج ندارم . ))

تصمیم گرفتم مقدار پولی که داشتم به ایشان بدهم , شیشه پایین بود و من هم پشت فرمان و آقا هم پایین , گفتم : (( اجازه بده مقداری پول به شما بدهم . ))

فرمود : (( من به پول شما احتیاج ندارم . ))

پرسیدم : (( عیب ماشین من چه بود ؟ ))

فرمود : (( هر چه بود رفع شد . ))

گفتم : (( ممکن است دوباره دچار نقص شود . ))

فرمود : (( نه ! این ماشین شما دیگر در راه نمی ماند . ))

گفتم : (( آخر این که نشد , شما به پول و کمک من احتیاج ندارید و از نظر استادی هم که مهارت فوق العاده ای نشان دادید , من از اینجا حرکت نمی کنم تا خدمتی به شما بنمایم , چون من راننده جوانمردم که باید زحمت شما را از راهی جبران کنم . ))

تبسمی فرمود و گفتند : (( تفاوت راننده جوانمرد و ناجوانمرد چیست ؟ ))

گفتم : (( شما خودت کمک راننده ای , می دانی , شوفر ناجوانمرد اگر از کسی خدمتی و نیکی ببیند نادیده می گیرد و می گوید وظیفه اش را انجام داده , ولی شوفر جوانمرد از کسی که نیکی و خدمتی ببیند تا پاسخگوی نیکویی او نباشد , وجدانش راحت نمی شود , و من نمی گویم جوانمردم ولی ناجوانمرد هم نیستم تا به شما خدمتی نکنم , وجدانم ناراحت است و نمی توانم حرکت کنم . ))

ایشان فرمودند : (( خیلی خوب ! حالا اگر می خواهی به ما خدمت کنی , تعهدی را که با خدا بستی , عمل کن , که این خدمت به ما است . ))

گفتم : (( من چه تعهدی بستم ؟ ))

فرمود : (( یکی اینکه از گناه فاصله بگیری و دوم اینکه نمازهایت را در اول وقت بخوانی .))

وقتی این مطلب را شنیدم , تعجب کردم که این مطلبی است که من وقتی دست از جان شستم با خدا در دل بیان کردم و این از کجا فهمیده و به ضمیر من آگاه شده , درب ماشین را باز کردم و آمدم پایین که این شخص را از نزدیک ببینم , وقتی خواستم آقا را بغل کنم , دیدم کسی نیست , فهمیدم همان توسلی که به آقا و مولایم صاحب الزمان (علیه السلام) پیدا کردم اثر گذاشت و این وجود مبارک آقا بود که نجاتم داد .

جای پای آقا را هم در جاده ندیدم و چون با یاد امام زمان (علیه السلام) سوار شدم دیدم کامیون من بدون هیچ توقفی روی برفها می رود و جایی نماند . چون به مقصد رسیدم , زن و فرزندان را دور خود جمع نموده , موضوع مسافرت را با آنها در میان گذاشتم و گفتم : (( از این به بعد , وضع زندگی ما کاملا مذهبی است و در اول وقت همگی باید نماز بخوانیم . )) حتی به همسرم گفتم : (( اگر نمی توانی اینگونه که گفتم رفتار کنی رفتار کنی و با خویشانی که بی بند و بارند و نماز نمی خوانند یا حجاب ندارند قطع رابطه کنی , می توانی طلاق بگیری . ))

ایشان گفت : (( شما این چنین بودی که ما عادت کردیم , یعنی شما نماز نمی خواندی ما هم نمی خواندیم , شما این افراد ناجور را می پذیرفتی و ما تابع شما بودیم , از امروز ما مطیع شما هستیم . ))

یک آقای روحانی را به منزل دعوت کردم مرتب بیاید و احکام اسلام را بگوید تا همه ما به وظایف آشنا باشیم و در مسافرت هایم هم اول وقت نماز می خواندم .

روزی در یکی از گاراژها , منتظر خالی کردن بار بودم که ظهر شد , راننده های دیگر گفتند : (( برویم برای غذا و با هم باشیم . ))

گفتم : (( اول نماز بخوانم بعد غذا .))

همگی به هم نگاه کردند و گفتند : (( این دیوانه شده , می خواهد نماز بخواند . )) و مرا شدیدا مورد تمسخرقرار دادند , من تا آن زمان مایل نبودم خاطرات سفر مشهد را بگویم , لکن چون اینها اینگونه به نماز توهین کرده و مسخره نمودند , مجبور شدم سرگذشتم رابرای تمام آنها بگویم .

چنان برای آنها اثر کرد که تماما دست مرا بوسیدند و از من عذرخواهی کردند و حمالها و راننده ها همه به نماز ایستادند و معلوم بود که تصمیم گرفتند از گناه فاصله بگیرند .

از اموال بعضی در حین باربردن , مالهایی را حیف و میل کرده بودم که به دستور آقای اهل علم می بایست رضایت صاحبان آنها را جلب کنم , با شرمندگی نزد اولی رفتم و گفتم خیلی خوشحال شد و مرا تشویق کرد که حالا که حقیقت را گفتی من بخشیدم و چیزی از من نگرفت . دومی و سومی نیز همین طور و فقط یک نفر از من طلبش را گرفت و به حمد الله از این مظلمه نیز به برکت حضرت بقیه الله نجات پیدا کردم .

من این داستان را که از آن عالم واعظ در مسجد گوهر شاد شنیدم , بهترین سوغاتی دانستم و برا ی رفقا تعریف می کردم , لکن مدتها این داستان را تکرار کرده بودم .

شبی در عالم رویا دیدم , مرا به منزلی دعوت کردند , وارد شدم . پیر مردی در یک طرف کرسی و دو جوان در اطراف کرسی بودند , من هم طرفی نشستم . پیر مرد از من خواستند که : ((خاطره مشهدت را برای من بگو ! ))

گفتم : ((کدام خاطره را و در کدام سفرهایم ؟ ))

فرمودند :((خاطره ای را که در سال سرمای مشهد در مسجد گوهر شاد شنیدی , داستان راننده کامیون که امام زمان را دیده بود .))

من می خواستم فشرده , مطلب را تمام کنم , کوتاه , قصه را بیان کردم , لکن پیر مرد خوش سیما بنده را مخاطب قرار داد و فرمود :((خاطره ای را که مربوط به امام زمان (علیه السلام) است , چرا اینگونه بی توجه و دست و پا شکسته , بیان می کنی ؟ !)) و از بنده خواستند بایستم و جلسه رسمی باشد و من اول تا آخر داستان را بگویم , گفتم :((من گوینده و مداح نیستم و بیان ندارم .))

گفتند ((من می خواهم که این مطلب را رسمی بیان کنید .))

قبول کردم , خطبه ای خواندم خیلی مفصل و مهم که در بیداری در هیچ کتابی ندیده و از هیچ واعظی نشنیده بودم و بعد از خواب هم فراموش کردم .

شروع به گفتن خاطره کردم , مقداری که گفتم پیر مرد گفتند :((صبر کن ! )) ضبط صوت مخصوصی که در بیداری ندیده ام , آوردند و فرمودند :((از اول بیان کن که ضبط کنیم و برای دیگران بفرستیم .)) دو مرتبه گفتم و ایشان تشکر کردند .

بعد از خاتمه داستان به من فرمود :((چرا این داستان را ترک کردی ؟ مگر نمی دانی جاهائی که این مطلب را گفتی ,افرادی که شنیده اند علاقه مند شدند و از گناه فاصله گرفته , به نماز اهمیت داده اند , چرا شما از نقل داستان کوتاهی می کنی ؟ ))

اینجانب وقتی از خواب بیدار شدم تشویق شدم که قضایای مربوط به امام زمان (علیه السلام) را به تناسب برای مردم بگویم , مخصوصا این خاطره را .