درانتظارمنجی

درانتظارباران نیست آنکه بذری نکاشته

درانتظارمنجی

درانتظارباران نیست آنکه بذری نکاشته

عهد دل‌

الهه‌ بهشتی‌



از حضرت‌ صادق‌(ع‌) نقل‌ شده‌، هر کس‌ چهل‌ صبح‌ دعای‌ عهد را بخواند از یاوران‌ قائم‌(ع‌) خواهد بود و اگر پیش‌ از ظهور آن‌ حضرت‌ بمیرد، خدای‌ قادر او را از قبر برانگیزد تا در خدمت‌ حضرتش‌ باشد... اگر این‌ حقیر چهار دوره‌ و در هر دوره‌ چهل‌ صبح‌ این‌ دعا را خواندم‌ نه‌ به‌ طمع‌ برانگیخته‌ شدن‌ و در کنار حضرت‌ جنگیدن‌، که‌ لیاقتم‌ را صد چندان‌ فروتر از آن‌ می‌دانم‌، بلکه‌ به‌ امید دیدار حضرت‌، دورة‌ پنجم‌ خواندن‌ دعا را آغاز کردم‌. عطش‌ و اشتیاق‌ دیدن‌ حضرت‌ مدت‌ها بود که‌ آتش‌ به‌ جانم‌ می‌زد. با آن‌ که‌ عبارات‌ دعا را حفظ‌ بودم‌ اما نسخة‌ دست‌نویس‌ آن‌ را پیش‌رو گذاشتم‌، چرا که‌ دیدن‌ آن‌ کلمات‌ شور دیگری‌ در وجودم‌ برمی‌انگیخت‌. مثل‌ روزهای‌ پیش‌ وقتی‌ به‌ جملة‌ «... اَللّهفمَ اَرفنفی‌ الطّلعَةَ الرَّشیدَةَ، وَالغفرَّةَ الحَمیدَةَ،...» رسیدم‌؛ که‌ وصف‌ وجنات‌ حضرت‌ است‌، بی‌اختیار اشکم‌ روان‌ شد و باز از دلم‌ گذشت‌ که‌ ای‌ کاش‌ حضرتشان‌ را می‌دیدم‌، حتی‌ برای‌ لحظه‌ای‌. بلافاصله‌ به‌ خود نهیب‌ زدم‌ که‌ تو کجا و دیدار حضرت‌ کجا؟ با سوز و حسرت‌ بیشتری‌ دعا را زمزمه‌ کردم‌ و اشک‌ ریختم‌. ناگهان‌ صدای‌ در منزل‌ آمد. حتماً کسی‌ کاری‌ واجب‌ داشت‌ که‌ آن‌ وقت‌ صبح‌ به‌ در خانه‌ام‌ آمده‌ بود. خواستم‌ دعا را قطع‌ کنم‌ دلم‌ نیامد. به‌ خواندن‌ ادامه‌ دادم‌ به‌ این‌ نیت‌ که‌ بعداً از صاحب‌ دق‌الباب‌ حلالیت‌ بگیرم‌. برای‌ بار دوم‌ و سوم‌ و چهارم‌ در زدند و هر بار محکم‌تر. از حس‌ و حال‌ درآمده‌ بودم‌، حواسم‌ به‌ صدای‌ در بود واشکم‌ خشک‌ شده‌ بود. اما به‌ هیچ‌ وجه‌ نمی‌توانستم‌ از صد و شصت‌ و یکمین‌ دعای‌ عهدم‌ بگذرم‌. با شرمندگی‌ از آن‌ طرز دعا خواندن‌ که‌ الفاظش‌ صرفاً لقلقة‌ زبان‌ بود نه‌ سوز دل‌، دست‌ به‌ دعا برداشتم‌ و نالیدم‌. «همین‌ است‌ آقا جان‌! عفو بفرمایید
ارادة‌ ضعیف‌ و حواس‌ پرتم‌ را... بی‌لیاقتی‌ام‌... این‌ دعا را نادیده‌ بگیرید تا به‌ جبرانش‌ فردا به‌ هزار سوز و گداز چنان‌ دعایی‌ بخوانم‌ که‌...» مجدد در زدند، بلند و سمج‌ و شاید عصبانی‌. نخیر! فایده‌ای‌ نداشت‌. بی‌ آنکه‌ سجاده‌ را جمع‌ کنم‌، رفتم‌ تا در را باز کنم‌. سه‌ تا از جوان‌های‌ جلسات‌ قرآن‌ و نماز بودند؛ علی‌ و محمد و جواد. مرا که‌ دیدند شرمنده‌ سر به‌ زیر انداخته‌ و گفتند «کار واجبی‌ داشتیم‌ که‌ مزاحم‌ طاعات‌ و استراحت‌ شما شدیم‌.»
همیشه‌ این‌ جوان‌ها با آن‌ رو در بایستی‌ همیشگی‌ و سرخ‌ و سفید شدنشان‌ اشتیاقم‌ را برای‌ شوخی‌ و سر به‌ سرگذاشتن‌ برمی‌انگیختند. گفتم‌: «از ذکر و دعاو حس‌ و حال‌ که‌ انداختیدم‌، کلة‌ صبح‌ آمده‌اید، پدرف درف خانه‌ام‌ را درآوردید. بس‌ که‌ مشت‌ و لگد و کله‌ کوبیدید...».
علی‌ که‌ سعی‌ می‌کرد جلو خنده‌اش‌ را بگیرد گفت‌: «دلیل‌ داریم‌ حاج‌آقا! امروز پنجشنبه‌ است‌. دلمان‌ گرفته‌، حاجت‌ داریم‌، گفتیم‌ برویم‌ جمکران‌ زیارت‌، بلکه‌ حضرت‌ قابل‌ بدانند و حاجاتمان‌ را برآورده‌ کنند. منت‌ بگذارید و همراهمان‌ بیایید، نفستان‌ حق‌ است‌ و حضرت‌ حتماً به‌ دعای‌ شما شفیع‌ حاجاتمان‌ می‌شوند...»
محمد دنبالة‌ حرف‌ را گرفت‌ و گفت‌: «شما واسطة‌ ما باشید، به‌ دلمان‌ افتاده‌ که‌ حضرت‌ صدایمان‌ را می‌شنود.»
با شرمندگی‌ عرق‌ خیالی‌ را از پیشانی‌ گرفتم‌ و گفتم‌: «ای‌ بابا! بندة‌ حقیر اگر ذره‌ آبرویی‌ پیش‌ مولا و سرورمان‌ داشتم‌ که‌ برای‌ خودم‌ دعا می‌کردم‌، نه‌ برای‌ شما بی‌انصاف‌ها که‌!!! در بیچاره‌ را اینطور کج‌ و داغان‌ کرده‌اید.»
و دست‌ کشیدم‌ روی‌ در، جایی‌ که‌ رنگش‌ پریده‌ و کمی‌ زنگ‌ زده‌ بود. جواد خندید، دستی‌ را که‌ بر در گذاشته‌ بودم‌ گرفت‌ و گفت‌: «دیروز با آن‌ ذکری‌ که‌ از اوصاف‌ حضرت‌ گفتید دلمان‌ را آتش‌ زدید، رویمان‌ را زمین‌ نزنید، دوست‌ داریم‌ بیایید.»
محمد پرید وسط‌ حرفش‌، دست‌ انداخت‌ دور گردنم‌. مرا بوسید و گفت‌: «اگر بیایید در هم‌ می‌خریم‌ و زنگتان‌ را هم‌ تعمیر می‌کنیم‌ تا احتیاجی‌ به‌ مشت‌ و لگد نباشد...»
دیدم‌ صلاح‌ نیست‌ در جواب‌ ردم‌ پافشاری‌ کنم‌. مضافاً آن‌ که‌ دلم‌ برای‌ حال‌ و هوای‌ مسجد جمکران‌ و نماز حضرت‌ پر می‌کشید. گفتم‌: «باشد قبول‌! منتها اول‌ بیایید تو، چای‌ و چاشت‌ بخورید تا من‌ هم‌ آماده‌ شوم‌ و برویم‌.»
* * *
هر سه‌ نفر آنها مکانیک‌ بودند، شاید به‌ این‌ دلیل‌ ماشین‌ خیلی‌ روان‌ می‌رفت‌.
دست‌ به‌ فرمانشان‌ خوب‌ بود. نزدیک‌ دریاچة‌ نمک‌ خورشید از افق‌ طلوع‌ کرد. نزدیک‌ قم‌ فقط‌ کمی‌ بالا آمده‌ بود. کاروانسرای‌ مخروبه‌ای‌ را که‌ قهوه‌خانة‌ علی‌ سیاه‌ نام‌ داشت‌ رد کردیم‌. چون‌ علی‌ کمی‌ سبزه‌رو بود، سر به‌ سرش‌ گذاشتم‌ و گفتم‌: «این‌ هم‌ قهوه‌خانة‌ شما.»
دو نفر دیگر خندیدند و علی‌ لب‌هایش‌ را به‌ هم‌ فشرد تا نخندد. ادامه‌ دادم‌: «یا امروز زود راه‌ افتادیم‌ یا شما خیلی‌ تند و روان‌ رانندگی‌ کردید.»
جواد گفت‌: «خفب‌ زود راه‌ افتادیم‌.»
اما علی‌ که‌ پشت‌ رفل‌ نشسته‌ بود گفت‌: «نه‌ حاج‌ آقا مال‌ رانندگی‌ بنده‌ است‌. دست‌ فرمان‌ که‌ خوب‌ باشه‌... البته‌ ماشین‌ را هم‌ خودم‌ سرویس‌ کردم‌ حرف‌ ندارد. حیف‌ که‌ اتاقش‌ پوسیدگی‌ دارد، آن‌ را هم‌ عوض‌ کنم‌ صفر کیلومتر می‌شود و در جوار شما می‌رویم‌ پابوس‌ امام‌ رضا(ع‌).»
به‌ صدای‌ بلند گفتیم‌: «ان‌شاءالله»
محمد گفت‌: «حالا اگر ماشینت‌ را چشم‌ نکردی‌.»
ناگهان‌ ماشین‌ به‌ قول‌ مکانیک‌ها ریپلی‌ کرد و خاموش‌ شد. محمد گوش‌ علی‌ را کشید و گفت‌: «بفرما! ماشاءالله که‌ نگویی‌ اینطوری‌ می‌شود.»
علی‌ سری‌ به‌ حسرت‌ و ناراحتی‌ تکان‌ داد و گفت‌: «شرمندة‌ حاج‌آقا شدیم‌.»
زدم‌ به‌ شانه‌اش‌ و گفتم‌: «پیش‌ خدا شرمنده‌ نشوی‌. تازه‌ غمی‌ نیست‌ وقتی‌ سه‌ تا مکانیک‌ مجرب‌ اینجا هستند.»
هر سه‌ پیاده‌ شدند و کاپوت‌ را زدند بالا. من‌ هم‌ از خدا خواسته‌ رفتم‌ پایین‌، خورشید بالا آمده‌، اما هوا خنک‌ بود، بخصوص‌ نرمه‌ بادی‌ هم‌ می‌وزید. نفسی‌ عمیق‌ کشیدم‌ و خدا را از امکان‌ زیارتی‌ که‌ پیش‌ آمده‌ بود شکر کردم‌. رفتم‌ پیش‌ جوان‌ها که‌ خم‌ شده‌ بودند روی‌ موتور و هر یک‌ نظری‌ می‌داد و می‌خواست‌ حرفش‌ را به‌ کرسی‌ بنشاند، که‌ یا دل‌ و رودة‌ کاربراتور را بیرون‌ بریزند، یا جگر دلکو را بخراشند یا رگ‌ و پی‌ سیم‌کشی‌ها را بازبینی‌ کنند. فکر کردم‌ با شوخی‌ آن‌ حالت‌ جرّشان‌ را تعدیل‌ کنم‌. پس‌ سر بردم‌ بین‌ سرهایشان‌ و دست‌ گذاشتم‌ رو باطری‌ و گفتم‌: «گمان‌ کنم‌ این‌ چیزه‌ اضافه‌ است‌.»
محمد خندید و گفت‌: «آن‌ که‌ باطری‌ ماشینه‌، اگر نباشه‌ ماشین‌ روشن‌ نمی‌شود.»
ابرو بالا انداختم‌ و گفتم‌: «خوب‌ نشود! بکنیدش‌ بیندازید دور، بنده‌ هم‌ تو رادیو ترانزیستوری‌ام‌ دو تا باطری‌ قلمی‌ اعلا دارم‌ بگذارید جای‌ این‌...»
هر سه‌ خندیدند. ادامه‌ دادم‌. «اصلاً یه‌ پیشنهاد بهتر. علی‌ آقا گفت‌ اتاق‌ ماشین‌ پوسیدگی‌ داره‌، بیاین‌ صندلی‌ها را برداریم‌، کف‌ ماشین‌ را هم‌ با یه‌ اشاره‌ سوراخ‌ کنیم‌. برویم‌ تو ماشین‌ بایستیم‌ و بدنه‌اش‌ را با دست‌ بلند کنیم‌ و یا علی‌! تا جمکران‌ بدویم‌. آخه‌ درست‌ نیست‌ همیشه‌ ماشین‌ به‌ ما سواری‌ بده‌، یک‌ بار هم‌ ما سواریش‌ بدهیم‌.»
رفقا از ته‌ دل‌ خندیدند. روحیه‌شان‌ عوض‌ شده‌ بود. خواستم‌ باز مزه‌پرانی‌ کنم‌، چشمم‌ به‌ آنطرف‌ جاده‌ افتاد. به‌ فاصلة‌ یکی‌ دو کیلومتر، سیدی‌ ایستاده‌ بود و معلوم‌ نبود چکار می‌کرد. سر بلند کردم‌ و راست‌ ایستادم‌. درست‌ دیدم‌! سیدی‌ با لباس‌ سفید و عبای‌ نازک‌ با عمامة‌ سبز مثل‌ عمامة‌ خراسانی‌ها، نیزه‌ای‌ به‌ بلندی‌ هشت‌ متر دست‌ گرفته‌ بود و روی‌ زمین‌ خط‌ می‌کشید. با خود گفتم‌: «عجب‌! اول‌ صبح‌، تو این‌ دوره‌ و زمانه‌، درس‌ و مکتب‌ را ول‌ کرده‌، معلوم‌ نیست‌ با این‌ نیزة‌ دراز وسط‌ بیابان‌ چکار می‌کنه‌؟ بسم‌الله برویم‌ ارشادش‌ کنیم‌.»
بی‌ آنکه‌ چیزی‌ به‌ جوان‌ها بگویم‌، از خاکریز جاده‌ پایین‌ رفتم‌ و به‌ او نزدیک‌ شدم‌. عبای‌ نازکش‌ در باد موج‌ می‌خورد و با آن‌ نعلین‌های‌ زرد و نو قدم‌های‌ بلند برمی‌داشت‌ و با نیزه‌ روی‌ زمین‌ شیارهایی‌ می‌کشید. یک‌ بوی‌ عجیب‌، بوی‌ عطر و عودی‌ که‌ تا حالا نبوییده‌ بودم‌ به‌ مشامم‌ خورد. نفس‌ عمیقی‌ کشیدم‌ و کیف‌ کردم‌. سرخوش‌ و سرحال‌ کنارش‌ ایستادم‌ و گفتم‌: «پدرجان‌! شما سیدی‌! عالمی‌! الا´ن‌ زمان‌ توپ‌ و اتم‌ و تانکه‌! با این‌ نیزة‌ دراز آمده‌ای‌ چکار می‌کنی‌؟ خوبیت‌ نداره‌، برو پدرم‌! برو درست‌ را بخوان‌!»
به‌ نیمرخ‌ رو به‌ من‌ چرخید. عجب‌ صورتی‌! مثل‌ مهتاب‌ سفید. ابروهای‌ پیوسته‌، بینی‌ کشیده‌ و خالی‌ بر گونه‌اش‌ بود. مکثی‌ کرد، به‌ دور دست‌ خیره‌ شد، باز پشتش‌ را به‌ من‌ کرد و با قدم‌های‌ بلند دور شد، در حالی‌ که‌ همچنان‌ نیزه‌اش‌ را بر خاک‌ می‌کشید. با خود گفتم‌ سر صحبت‌ را باز کنم‌ بگویم‌ دوست‌ و دشمن‌ رد می‌شوند خوب‌ نیست‌، شما عالمی‌ مردم‌ به‌ اسم‌ شما و لباستان‌ قسم‌ می‌خورند، بفرما برو درست‌ را بخوان‌...
ناگهان‌ با صدایی‌ بلند که‌ طنینش‌ دلم‌ را لرزاند گفت‌: «آقای‌ عسکری‌! اینجا را برای‌ بنای‌ مسجد خط‌کشی‌ می‌کنم‌.»
نفهمیدم‌ مرا از کجا می‌شناسد، اصلاً حواسم‌ نبود. سه‌ سؤال‌ پیش‌ خود طرح‌ کردم‌ تا از او بپرسم‌. اول‌ این‌ که‌ مسجد را برای‌ جن‌ یا ملائکه‌ می‌سازد که‌ دو فرسخ‌ از قم‌ آمده‌ بیرون‌ و زیر آفتاب‌ نقشه‌کشی‌ می‌کند؟ درس‌ حوزوی‌ خوانده‌ یا معماری‌؟! دوم‌ آنکه‌ مسجدی‌ که‌ مسجد نشده‌، محرابش‌ کجاست‌؟ صحنش‌ کجا و حسینیه‌اش‌ کجا و...؟ سوم‌ آنکه‌ کدام‌ بندة‌ خدا این‌ همه‌ راه‌ می‌آید تو این‌ مسجد نماز بخواند؟ جن‌ یا ملائک‌؟»
پس‌ با قدم‌های‌ بلند خود را به‌ او رساندم‌ و تازه‌ یادم‌ آمد سلام‌ و علیک‌ نکرده‌ام‌. ناگهان‌ رو به‌ من‌ چرخید. میانه‌ بالا بود با سینه‌ای‌ فراخ‌. دسته‌ای‌ موی‌ مشکی‌ از زیر عمامه‌اش‌ بیرون‌ آمده‌، روی‌ شانه‌اش‌ ریخته‌ بود. صورتی‌ مهتابی‌، محاسنی‌ سیاه‌، دندان‌های‌ بسیارسپید و چشمانی‌ سیاه‌ و سخت‌ نافذ داشت‌. تا لب‌ به‌ سلام‌ جنبانم‌، سلام‌ کرد، ته‌ نیزه‌ را به‌ زمین‌ فرو برد و مثل‌ کودکی‌ مرا پیش‌ کشید و سرم‌ را به‌ سینه‌اش‌ فشرد. نفس‌ عمیقی‌ کشیدم‌ و از هیبت‌ آغوش‌ و بوی‌ خوش‌ تنش‌ دلم‌ لرزید و از لرز دل‌، تنم‌ به‌ لرزه‌ افتاد. به‌ نرمی‌ رهایم‌ کرد. قدمی‌ به‌ عقب‌ برداشتم‌. خواستم‌ سربلند کنم‌ و به‌ چشمانش‌ نگاه‌ کنم‌ جرأت‌ نکردم‌. بس‌ که‌ نگاهش‌ براق‌ و بفرّان‌ بود. به‌ سرم‌ زد با او شوخی‌ کنم‌. در تهران‌ هر وقت‌ شاگردانم‌ شلوغ‌ می‌کردند می‌گفتم‌ مگر روز چهارشنبه‌ است‌ و این‌ اصطلاحی‌ برای‌ شلوغی‌هایشان‌ بود. تا خواستم‌ بگویم‌ امروز چهارشنبه‌ نیست‌، پنجشنبه‌ است‌ که‌ زده‌ای‌ به‌ دشت‌ و بیابان‌! تبسم‌ کرد و گفت‌: «می‌دانم‌ چهارشنبه‌ نیست‌ و پنجشنبه‌ است‌. سه‌ سؤالی‌ که‌ داری‌ بپرس‌!»
باز نفهمیدم‌ که‌ چطور پیش‌ از پرسیدن‌، از حرف‌ها و سؤال‌هایم‌ مطلع‌ است‌. گفتم‌: «سید اولاد پیغمبر! اول‌ صبح‌ آمده‌ای‌ بیابان‌ را خط‌کشی‌ می‌کنی‌؟ مردم‌ به‌ لباس‌ شما قسم‌ می‌خورند، زشت‌ است‌، برازنده‌ نیست‌، برو پدر جان‌ درست‌ را بخوان‌. اصلاً بگو ببینم‌ مسجد را برای‌ جن‌ می‌سازی‌ یا ملائکه‌.»
نفس‌ عمیقی‌ کشید و خیره‌ام‌ شد. نگاهش‌ را تاب‌ نیاوردم‌، سرم‌ را پایین‌ انداختم‌. گفت‌: «برای‌ آدمیزاد! اینجا هم‌ آباد می‌شود.»
سر را خاراندم‌، عجب‌ قاطعیتی‌! کمی‌ چرخیدم‌ رو به‌ باد تا باز بوی‌ خوشش‌ را به‌ مشام‌ کشم‌، گفتم‌: «حالا شما قطعاً می‌دانی‌، محراب‌ مسجد کجاست‌؟ صحنش‌ کجا؟ و...»
با سر انگشت‌ به‌ خط‌کشی‌ها اشاره‌ کرد و گفت‌: «یکی‌ از عزیزان‌ فاطمة‌ زهرا(س‌)، بر این‌ خاک‌ شهید شده‌. اینجا که‌ پیکرش‌ افتاده‌ محراب‌ است‌ و آنجا که‌ خونش‌ ریخته‌ مؤمنین‌ برای‌ نماز می‌ایستند. آنجا که‌ دشمنان‌ بر خاک‌ افتادند آبریزگاه‌ است‌.» روی‌ گرداند و به‌ مربع‌ مستطیلی‌ بزرگ‌ اشاره‌ کرد. انگار بغضی‌ گلویش‌ را فشرد، سکوت‌ کرد. به‌ صورتش‌ نگاه‌ کردم‌ و برق‌ اشکی‌ در چشمانش‌ دیدم‌. با صدایی‌ که‌ نافذتر و قاطع‌تر شده‌ بود گفت‌: «اینجا هم‌ حسینیه‌ است‌ که‌ مردم‌ برای‌ پدرم‌ عزاداری‌ می‌کنند.»
از دیدن‌ اندوهش‌ دلم‌ گرفت‌، اشکم‌ بی‌اختیار روان‌ شد. گفتم‌: «بر کافران‌ و یزیدیان‌ صدها هزار لعنت‌.»
با نگاهی‌ مهربان‌ خیره‌ام‌ شد، تبسم‌ کرد و ادامه‌ داد: «پشت‌ حسینیه‌ کتابخانه‌ می‌شود که‌ خودت‌ کتاب‌هایش‌ را می‌دهی‌.»
جا خوردم‌، از قاطعیتش‌ و این‌ که‌ مرا هم‌ در آبادی‌ مسجد سهیم‌ دانسته‌ بود. گفتم‌: «به‌ سه‌ شرط‌! اول‌ این‌ که‌ تا آن‌ موقع‌ زنده‌ باشم‌.»
گفت‌: «ان‌شاءالله»
گفتم‌: «شرط‌ دوم‌ این‌ که‌ اینجا مسجد شود.»
تبسم‌ کرد و گفت‌: «بارک‌الله»
باز آن‌ رگ‌ سرخوشی‌ و شوخی‌ام‌ گل‌ کرد، گفتم‌: «شرط‌ سوم‌ این‌ که‌ به‌ اندازة‌ استطاعتم‌، حتی‌ اگر یک‌ کتاب‌ هم‌ شده‌ به‌ کتابخانة‌ مسجد اهدا کنم‌ تا امر نوادة‌ پیغمبر را اجرا کنم‌، اما تو برو درست‌ را بخوان‌، این‌ هوا را از سرت‌ دور کن‌! نیزه‌ و مسجد و خط‌کشی‌؟! چه‌ معنی‌ دارد که‌...»
نگذاشت‌ حرفم‌ تمام‌ شود. با آن‌ دستان‌ سپید و قدرتمند بازوهایم‌ را فشرد. گفتم‌: «آخر نگفتید اینجا را کی‌ می‌سازد؟»
به‌ چشمانم‌ خیره‌ شد که‌ باز تاب‌ نیاوردم‌ و سر به‌ زیر انداختم‌. گفت‌: «یدالله فوق‌ ایدیهم‌.»
گفتم‌: «این‌ که‌ یعنی‌ دست‌ خدا بالای‌ همة‌ دست‌هاست‌. جواب‌ سؤال‌ من‌ چه‌ شد؟»
گفت‌: «آخر کار می‌فهمی‌، وقتی‌ ساخته‌ شد به‌ سازنده‌اش‌ سلام‌ مرا برسان‌، خدا تو را هم‌ خیر و سعادت‌ بدهد.»
گفتم‌: «ان‌شاءالله خدا از دهان‌ مبارکت‌ بشنود.»
صدای‌ موتور ماشین‌ بلند شد. وقت‌ رفتن‌ بود. دست‌ نرم‌ و قوی‌ و گرمش‌ را در دست‌ گرفتم‌ دوباره‌ دلم‌ لرزید. به‌ چشمانش‌ نگاه‌ کردم‌ که‌ این‌ بار با گیرایی‌ غریبی‌ نگاهم‌ را به‌ خود کشید. گفتم‌: «کجا می‌روید برسانیمتان‌.»
گفت‌: «جمکران‌».
گفتم‌: «پای‌ پیاده‌! وسیله‌تان‌ کجاست‌؟ بیایید در جوار هم‌ برویم‌، حسابی‌ سؤال‌ پیچتان‌ کنم‌.»
خندید و مثل‌ پدری‌ که‌ پسرش‌ را نوازش‌ کند. دستی‌ به‌ سرم‌ زد سر را خم‌ کرد و گفت‌: «شما برو من‌ هم‌ می‌آیم‌.»
گفتم‌: «پس‌ قول‌ بدهید آنجا شما را ببینم‌.» و نفسی‌ عمیق‌ کشیدم‌ و از بوی‌ خوشش‌ چشمانم‌ را بستم‌. گفت‌: «حتماً به‌ دیدنت‌ می‌آیم‌ آقای‌ عسکری‌، خدا به‌ همراهت‌. آن‌ مورد امروز را هم‌ بخشیدم‌.»
علی‌ صدایم‌ می‌کرد. دستش‌ را فشردم‌، خداحافظی‌ کردم‌ و به‌ طرف‌ جاده‌ راه‌ افتادم‌. با خود فکر کردم‌ «کدام‌ مورد را بخشیده‌اند؟ عجب‌ خوی‌ و خصالی‌! به‌ این‌ برازندگی‌ و نیزه‌ به‌ دست‌؟!...»
در این‌ افکار بودم‌ که‌ به‌ ماشین‌ رسیدم‌. علی‌ گفت‌: «با کسی‌ صحبت‌ می‌کردید، وسط‌ بیابان‌؟»
بی‌ آنکه‌ پشت‌ سر را نگاه‌ کنم‌، اشاره‌ به‌ آقای‌ سید کردم‌ و گفتم‌: «با همین‌ حاج‌آقا؟»
محمد که‌ فکر کرد این‌ هم‌ یکی‌ از شوخی‌هایم‌ است‌، خندید و گفت‌: «کدام‌ حاج‌آقا. آقای‌ عسکری‌؟»
گفتم‌: «همین‌...» و چرخید رو به‌ بیابان‌ که‌ صاف‌ و خالی‌ بود. چشمانم‌ از تعجب‌ فراخ‌ شد. نفسم‌ گرفت‌. خشک‌ شدم‌. هیچکس‌ آنجا نبود. دشت‌، صاف‌ و بی‌پستی‌ و بلندی‌ پیش‌ رویم‌ گسترده‌ بود، بی‌آنکه‌ احدی‌ را در آن‌ ببینم‌. اما امکان‌ نداشت‌ همة‌ آنچه‌ دیده‌ بودم‌ توهم‌ باشد. یقة‌ پیراهنم‌ را بوییدم‌ بوی‌ خوش‌ او را می‌داد. نمی‌دانم‌ آن‌ جوان‌ها در صورتم‌ چه‌ دیدند، جواد زیر بازویم‌ را گرفت‌ و گفت‌: «حالتان‌ خوب‌ نیست‌؟ بیایید تو ماشین‌.»
اما دستم‌ را از دستش‌ درآوردم‌ و گفتم‌: «نه‌ خوبم‌! الا´ن‌ برمی‌گردم‌.»
و دویدم‌ به‌ سمت‌ شیارها. باید می‌دیدم‌، باید مطمئن‌ می‌شدم‌، آنچه‌ دیده‌ام‌ وهم‌ و خیال‌ نبوده‌... و نبود! آنجا روی‌ زمین‌ هموار شیارهایی‌ کشیده‌ شده‌ بود... محراب‌ و صحن‌ و حسینیه‌... دور خود چرخیدم‌، گیج‌ و مستأصل‌ و ترسان‌ فریادش‌ کردم‌،... «کجایید؟» و ناگهان‌ فکری‌ به‌ ذهنم‌ رسید که‌ بیش‌ از نبودنش‌، ندیدنش‌، دلم‌ را لرزاند و نفسم‌ را بند آورد، نکند او...
به‌ جوان‌ها چیزی‌ نگفتم‌. نمی‌توانستم‌ بگویم‌، چیزی‌ هم‌ نپرسیدند، گویی‌ در سکوت‌ و بهتم‌ خاصیتی‌ بود که‌ آنها را هم‌ در بهت‌ و حیرت‌ فرو برده‌ بود. فقط‌ گهگاه‌ در گوشی‌ از حال‌ و روحیه‌ام‌ صحبت‌ می‌کردند. فکر و ذکر خودم‌، رسیدن‌ به‌ جمکران‌ بود. دیدار دوبارة‌ او آنطور که‌ قول‌ داده‌ بود خیلی‌ چیزها را برایم‌ روشن‌ می‌کرد. که‌ بود؟ از کجا آمده‌ بود و به‌ یکباره‌ کجا رفت‌؟ مرا از کجا می‌شناخت‌ و چه‌ چیزی‌ را بر من‌ بخشیده‌ بود؟... گو این‌ که‌ عمیق‌ترین‌ هزار توهای‌ دلم‌ گواه‌ می‌داد که‌ او...
از در مسجد جمکران‌ که‌ وارد صحن‌ شدم‌ قلبم‌ به‌ تپشی‌ غریب‌ افتاد. دلم‌ پر می‌زد و دلیلش‌ را خوب‌ می‌دانستم‌. اشتیاقی‌ غریب‌ برای‌ دیدارش‌ احساس‌ می‌کردم‌. دلم‌ آن‌ صورت‌ و چشم‌ها، آن‌ دست‌ها و بوی‌ بهشتی‌ و مهمتر از همه‌، آن‌ حضور پدرانه‌ و غریب‌ را می‌خواست‌. به‌ هر طرف‌ نگاه‌ کردم‌، تمام‌ مسجد را گشتم‌ تا آن‌ وجود عزیز را پیدا کنم‌ اما نبود. هر چه‌ سه‌ دوست‌ صحبت‌ می‌کردند، چیزی‌ نمی‌فهمیدم‌. همة‌ هوش‌ و حواسم‌ به‌ او بود و بس‌. دیدم‌ دلم‌، شور و التهابم‌ جز به‌ نماز آرام‌ نمی‌گیرد، ایستادم‌ به‌ نماز مسجد جمکران‌ و دو رکعت‌ نماز حضرت‌ قائم‌، ارواحنا فداه‌. پیرمردی‌ سمت‌ چپم‌ نشسته‌ بود و جوانی‌ طرف‌ دیگر. الفاظ‌ را با سوز و گداز می‌گفتم‌، از فکر آن‌ که‌ شاید او، خود حضرت‌ بوده‌ چنان‌ قلبم‌ فشرده‌ می‌شد که‌ بی‌اختیار به‌ ناله‌ و فغان‌ افتاده‌ بودم‌. خواستم‌ به‌ سجده‌ بروم‌ برای‌ ذکر صلوات‌. که‌ احساس‌ کردم‌ پشت‌ گردن‌ و پهلویم‌ داغ‌ شد و قلبم‌ به‌ تپش‌ افتاد. کسی‌ کنارم‌ نشست‌. که‌ بوی‌ عطرش‌ بوی‌ آشنایی‌ بود. گفت‌: «آقای‌ عسکری‌، سلام‌ علیکم‌! الوعده‌ وفا.»
صدایش‌ همان‌ صدای‌ آشنای‌ پدرانه‌ بود و حضورش‌ لرزه‌ای‌ غریب‌ به‌ جانم‌ انداخت‌. رفتم‌ به‌ سجده‌ برای‌ ذکر صلوات‌، دلم‌! هوش‌ و حواسم‌! فکر و ذکرم‌ پیش‌ او بود تا صلوات‌ها تمام‌ شود، ختم‌ نماز کنم‌ و از او بپرسم‌، به‌ دستش‌، به‌ ردایش‌ بچسبم‌ و رهایش‌ نکنم‌. سر از سجده‌ که‌ برداشتم‌ دیدم‌ نیست‌. مبهوت‌ و ناامید به‌ پیرمردی‌ که‌ کنارم‌ نشسته‌ بود گفتم‌: «این‌ حاج‌آقا که‌ با من‌ حرف‌ زدند کجا رفتند؟»
پیرمرد شانه‌ بالا انداخت‌ و گفت‌: «من‌ کسی‌ ندیدم‌، داشتم‌ صلوات‌ می‌فرستادم‌.»
ترسیدم‌، رو کردم‌ به‌ پسر جوان‌ و پرسیدم‌: «این‌ آقا سید را که‌ کنارم‌ نشست‌...»
جوان‌ کتاب‌ دعایش‌ را نشانم‌ داد و گفت‌: «داشتم‌ دعا می‌خواندم‌ اما ندیدم‌ کسی‌...»
دنیا دور سرم‌ چرخید، نفهمیدم‌ چه‌ شد. آبی‌ به‌ صورتم‌ ریختند، به‌ هوش‌ آمدم‌. سه‌ دوست‌ دوره‌ام‌ کردند که‌ چه‌ شد؟ نگفتم‌! نتوانستم‌ بگویم‌. آن‌ حدس‌ و گمان‌ به‌ یقین‌ رسید، او حضرت‌ مهدی‌ قائم‌(ع‌) بود، که‌ جان‌ و روحم‌ به‌ فدای‌ قدوم‌ مبارکش‌ باد.
حالم‌ خوب‌ نبود، گریه‌ امانم‌ نمی‌داد. قلبم‌ تیر می‌کشید و تمام‌ تنم‌ بی‌حس‌ بود و سوزن‌ سوزن‌ می‌شد. رفقا که‌ حالم‌ را چنین‌ دیدند به‌ سرعت‌ به‌ طرف‌ تهران‌ حرکت‌ کردند، خواستند مرا به‌ منزل‌ ببرند. خواهش‌ و تقاضا کردم‌ که‌ مرا به‌ منزل‌ حاج‌ شیخ‌ جواد خراسانی‌ که‌ از دوستان‌ نزدیک‌ روحانی‌ام‌ بودند ببرند، که‌ بردند. اهل‌ منزل‌ هم‌ مرا به‌ اندرونی‌ هدایت‌ کردند جایی‌ که‌ حاج‌آقا کنار حوضی‌ با کاشی‌های‌ آبی‌ نشسته‌ پاهایش‌ را در آب‌ گذاشته‌ بود و کتاب‌ می‌خواند، مرا که‌ دید، نیم‌خیز شد، سلام‌ و احوالپرسی‌ کردیم‌. از حالم‌ پرسیدودلیل‌این‌روی‌ زرد و خرابم‌. گفتم‌ از قم‌، جمکران‌ می‌آیم‌. تعارف‌ به‌ خنکای‌ آب‌ زد و گفت‌: «کفش‌هایت‌ را بکن‌ ما با آب‌ پذیرای‌ مهمانانمان‌ هستیم‌.»
پاها را در آب‌ گذاشتم‌. خنکایی‌ خوش‌ و عجیب‌ از پاها تا تمام‌ تنم‌ پخش‌ شد.
حاج‌ آقا برگی‌ از کتاب‌ را ورق‌ زد و گفت‌: «بگویید! گوشم‌ با شماست‌.»
ماوقع‌ را تعریف‌ کردم‌. تا رسیدم‌ به‌ آنجا که‌ آن‌ سید بزرگوار مرا به‌ نام‌ خطاب‌ کردند. حاج‌آقا کتاب‌ را بست‌. خیره‌ام‌ شد و سراپا گوش‌. حکایتم‌ را ادامه‌ دادم‌ تا مسجد و نماز و آن�

پی‌نوشت‌ها :
*. این‌ داستان‌ برداشتی‌ از ماجرای‌ واقعی‌ آقای‌ احمد عسکری‌ و برخورد ایشان‌ با حضرت‌ است‌ که‌ نقل‌ زبان‌هاست‌ و حضرت‌ آیت‌الله ضافی‌ گلپایگانی‌ در کتاب‌ پاسخ‌ ده‌ پفرسش‌ به‌ آن‌ اشاره‌ نموده‌اند.
1. خداوندا! ای‌ پروردگار پرتو جهان‌ افروز... به‌ سرور ما امام‌ و رهبر هدایت‌ شده‌ و... خداوندا! مرا از یاران‌ وهواخواهان‌ او قرار ده‌... خداوندا! آن‌ چهرة‌ زیبای‌ رشید را به‌ من‌ بنمای‌ و از پردة‌ غیب‌ آشکار کن‌...

حکایت‌ نیکبختان‌

عنایات‌ امام‌ زمان‌(ع‌) به‌ علما و اندیشمندان‌
حسین‌ رضایی‌فرد




اشاره‌ :

فقها، مراجع‌ و علمای‌ با تقوای‌ شیعه‌ همواره‌ مورد عنایت‌ ویژه‌ حضرت‌ بقیة‌الله(ع‌) بوده‌اند؛ به‌ نحوی‌ که‌ گروهی‌ از آن‌ بزرگواران‌ به‌ شرف‌ بزرگ‌ درک‌ حضور مبارک‌ آن‌ حضرت‌ نایل‌ شده‌ یا صدای‌ ملکوتی‌ و نغمة‌ دلنواز ایشان‌ را شنیده‌اند یا به‌ گونه‌های‌ مختلف‌؛ مانند تقدیر و تشکر، دعای‌ خیر، ارشاد و راهنمایی‌، تصحیح‌ اشتباهات‌، پاسخ‌ به‌ سؤالات‌ و... مشمول‌ لطف‌ و عنایت‌ آن‌ حضرت‌(ع‌) واقع‌ شده‌اند.
از جملة‌ این‌ عنایات‌ ویژه‌ دستور حضرت‌ ولی‌عصر(ع‌) به‌ برخی‌ از علما و اندیشمندان‌ شیعه‌ جهت‌ تألیف‌ کتاب‌ است‌، که‌ در این‌ نوشتار به‌ مواردی‌ از آنها اشاره‌ می‌کنیم‌:

1. شیخ‌ صدوق‌(م‌ 381 ق‌.)

عمر با برکت‌ «علی‌ بن‌ بابویه‌» از پنجاه‌ می‌گذشت‌ و او هنوز فرزندی‌ نداشت‌. از آنجا که‌ فرزند میوة‌ شیرین‌ باغ‌ زندگی‌ است‌ و همه‌ انسانها آرزوی‌ داشتن‌ فرزندانی‌ را دارند که‌ پس‌ از خود نام‌ و آثار آنها را حفظ‌ کنند، ابن‌بابویه‌ جهت‌ طلب‌ فرزندی‌ صالح‌ دست‌ به‌ دعا برداشته‌ و برای‌ استجابت‌ دعایش‌ از مولایش‌ حضرت‌ ولی‌عصر(ع‌) استعانت‌ می‌جوید. بدین‌ منظور درخواست‌ خود را در نامه‌ای‌ نوشته‌ و توسط‌ «محمد بن‌ علی‌ الاسود» برای‌ «حسین‌ بن‌ روح‌»، سومین‌ نایب‌ خاص‌ حضرت‌ ولی‌عصر(ع‌) می‌فرستد تا وی‌ آن‌ را به‌ محضر حضرت‌ حجت‌(ع‌) تقدیم‌ نماید.
محمد بن‌ علی‌الاسود می‌گوید: من‌ پیغام‌ را به‌ نماینده‌ حضرت‌(ع‌) رساندم‌ پس‌ از سه‌ روز به‌ من‌ خبر داد که‌ آن‌ حضرت‌ برای‌ علی‌ بن‌ بابویه‌ دعا کرده‌ و فرموده‌ است‌:
به‌ زودی‌ فرزندی‌ مبارک‌ برای‌ او متولد خواهد شد که‌ خداوند به‌ وسیله‌ او جامعه‌ را بهره‌مند خواهد گردانید و بعد هم‌ فرزندان‌ دیگری‌ نصیب‌ وی‌ خواهد شد.
و بدین‌سان‌ بود که‌ در حدود سال‌ 306ق‌. شیخ‌ صدوق‌ با دعای‌ امام‌ زمان‌(ع‌) و با تعابیری‌ چون‌ «فقیه‌ خیر و مبارک‌» به‌ دنیا آمد. دامان‌ علم‌ و فضیلت‌ و زهد و تقوای‌ پدر، از یک‌ سو، و تیزهوشی‌ و ذکاوت‌، حافظه‌ فوق‌العاده‌ و استعداد ذاتی‌ خود او، از سوی‌ دیگر، موجب‌ گردید که‌ شیخ‌ صدوق‌ در اندک‌ مدتی‌ به‌ قله‌های‌ بلندی‌ از کمالات‌ انسانی‌ دست‌ یابد و در سن‌ کمتر از بیست‌ سالگی‌ هزاران‌ حدیث‌ و روایت‌ با سلسله‌ سند آنها به‌ حافظه‌ بسپارد و خود نیز به‌ مضامین‌ آنها عمل‌ نماید.
مؤلف‌ ریحانة‌ الا´دب‌ با این‌ تعابیر از وی‌ یاد می‌کند:
او از وجوه‌ اعیان‌ و مشایخ‌ عظام‌ و فقهای‌ کرام‌ شیعه‌ امامیّة‌، بسیار جلیل‌القدر و عظیم‌الشأن‌، استاد شیخ‌ مفید، خازن‌ احادیث‌ حضرت‌ سیدالمرسلین‌(ص‌) و حافظ‌ اخبار و آثار حضرات‌ ائمه‌ طاهرین‌(ع‌)، بلکه‌ شیخ‌ المشایخ‌ و رئیس‌ المحدثین‌ و رکن‌ رکین‌ مذهب‌ جعفری‌ و حصن‌ حصین‌ فرقة‌ محقّة‌ اثنی‌ عشری‌، در تحقیق‌ و انتقاد اخبار خبیر، و در معرفت‌ حال‌ رجال‌ و محدثین‌ بصیر می‌باشد. موافق‌ فرمودة‌ شیخ‌ حر عاملی‌ و بعضی‌ دیگر از اکابر اهل‌ فن‌، نظیر او در کثرت‌ علم‌ و حفظ‌ و ضبط‌ اخبار اسلامیه‌ دیده‌ نشده‌، بلکه‌ اگر وجود مسعودش‌ نبودی‌ آثار اهل‌بیت‌ رسالت‌(ص‌) به‌ کلی‌ محو و نابود بودی‌. 1
این‌ عالم‌ بزرگ‌ و محدث‌ کبیر ـ که‌ به‌ دلیل‌ زحمات‌ طاقت‌ فرسایی‌ که‌ در جهت‌ حفظ‌ و جمع‌آوری‌ احادیث‌ و انتقال‌ آنها به‌ آیندگان‌ متحمل‌ شده‌ است‌، او را «رئیس‌ المحدثین‌» لقب‌ داده‌اند ـ حدود سیصد تألیف‌ داشته‌ که‌ همگی‌ در نهایت‌ نیکویی‌ و استحکام‌ و حسن‌ سلیقه‌ و شیوایی‌ بیان‌ است‌. از جملة‌ آنها کتاب‌ گرانسنگ‌ من‌ لایحضره‌ الفقیه‌ است‌ که‌ یکی‌ از چهار کتاب‌ معتبر شیعه‌ (کتب‌ اربعه‌) شمرده‌ می‌شود. البته‌ ایشان‌ کتابی‌ هم‌ به‌ نام‌ مدینة‌ العلم‌ در ده‌ جلد داشته‌اند که‌ در حدود 400 سال‌ قبل‌ از بین‌ رفته‌ است‌. پدر شیخ‌ بهایی‌ می‌گوید: «کتب‌ معتبر شیعه‌ پنج‌ تاست‌: الکافی‌، مدینة‌العلم‌، من‌ لا یحضره‌ الفقیه‌، التهذیب‌ والاستبصار». این‌ بیان‌ به‌ خوبی‌ ارزش‌ و اهمیت‌ آن‌ کتاب‌ را مشخص‌ می‌کند.
سرانجام‌ این‌ عالم‌ جلیل‌ القدر پس‌ از گذشت‌ هفتاد و چند سال‌ از عمر شریف‌ و پر برکتش‌ در سال‌ 381ق‌ دعوت‌ حق‌ را لبیک‌ گفت‌ و در شهرری‌ دیده‌ از جهان‌ فرو بست‌.
علامه‌ خوانساری‌ (م‌. 1313ق‌.) در روضات‌ الجنات‌ می‌نویسد:
از کرامات‌ صدوق‌ که‌ در این‌ اواخر به‌ وقوع‌ پیوسته‌ و عدة‌ کثیری‌ از اهالی‌ شهر، آن‌ را مشاهده‌ کرده‌اند آن‌ است‌ که‌ در عهد فتحعلی‌ شاه‌ قاجار در حدود 1238 هجری‌ مرقد شریف‌ صدوق‌ که‌ در اراضی‌ ری‌ قرار دارد از کثرت‌ باران‌ خراب‌ شد و رخنه‌ای‌ در آن‌ پدید آمد به‌ جهت‌ اصلاح‌ آن‌، اطرافش‌ را می‌کندند پس‌ به‌ سردابه‌ای‌ که‌ مدفنش‌ بود برخوردند هنگامی‌ که‌ وارد سرداب‌ شدند دیدند که‌ جثة‌ او هم‌چنان‌ تر و تازه‌ با بدن‌ عریان‌ و مستورالعورة‌ و در انگشتانش‌ اثر خضاب‌ و در کنارش‌ تارهای‌ پوسیده‌ کفن‌ به‌ شکل‌ فتیله‌ها بر روی‌ خاک‌ قرار گرفته‌ است‌... 2 .

تألیف‌ کتاب‌ کمال‌الدین‌
یکی‌ از آثار قلمی‌ رئیس‌ المحدثین‌، شیخ‌ صدوق‌ کتاب‌ کمال‌ الدین‌ و تمام‌ النعمة‌ اوست‌ که‌ جامع‌ترین‌ و کامل‌ترین‌ کتاب‌ درباره‌ اثبات‌ وجود امام‌ زمان‌(ع‌) و غیبت‌ طولانی‌ آن‌ حضرت‌ از نظر عقلی‌ و نقلی‌ است‌. در این‌ کتاب‌ از آیات‌ قرآن‌ و روایات‌ معصومین‌(ع‌) و تاریخ‌ انبیای‌ سلف‌(ع‌) به‌ شیوه‌ای‌ بدیع‌ استفاده‌ شده‌ و طول‌ عمر حضرت‌ ولی‌عصر(ع‌) با استدلالات‌ عقلی‌ و ادله‌ نقلی‌ به‌ اثبات‌ رسیده‌ است‌ و به‌ اشکالات‌ و شبهات‌ مطرح‌ در این‌ زمینه‌ به‌ بهترین‌ وجه‌ پاسخ‌ داده‌ شده‌ است‌. آنچه‌ ارزش‌ و اعتبار کتاب‌ را مضاعف‌ می‌کند، یکی‌ شأن‌ و منزلت‌، عدالت‌ و وثاقت‌ نویسنده‌ کتاب‌ و دیگری‌ نزدیکی‌ زمان‌ تألیف‌ آن‌ به‌ زمان‌ آغاز غیبت‌ حضرت‌ مهدی‌(ع‌) است‌. استناد بسیاری‌ از محدثان‌ شیعی‌ به‌ این‌ کتاب‌ و نقل‌ روایات‌ آن‌ حاکی‌ از جایگاه‌ برجسته‌ و اعتبار این‌ کتاب‌ است‌.
شیخ‌ صدوق‌(ره‌) در مقدمه‌ کتاب‌ یادشده‌ راجع‌ به‌ انگیزه‌ خود برای‌ تألیف‌ کتاب‌ چنین‌ می‌نگارد:
چیزی‌ که‌ مرا به‌ تألیف‌ این‌ کتاب‌ واداشت‌ این‌ بود که‌ چون‌ به‌ خواسته‌ و مراد خودم‌ که‌ زیارت‌ حضرت‌ علی‌ بن‌ موسی‌ الرضا(ع‌) بود ، رسیدم‌ به‌ نیشابور آمدم‌ و در آنجا اقامت‌ کردم‌ و مشاهده‌ نمودم‌ اکثر کسانی‌ که‌ به‌ نزد من‌ رفت‌ و آمد می‌کردند راجع‌ به‌ جریان‌ غیبت‌ ] امام‌ زمان‌(ع‌) [ دچار تحیر و سرگردانی‌ شده‌ و در امر قائم‌ ] آل‌ محمد(ص‌) [ به‌ شبهه‌ افتاده‌اند و از مسیر تسلیم‌ و پذیرش‌ به‌ اظهار نظر و قیاس‌، روی‌ آورده‌اند. من‌ برای‌ ارشاد و هدایت‌ آنان‌ به‌ راه‌ راست‌ با ذکر اخباری‌ که‌ از پیغمبر و امامان‌(ص‌) وارد شده‌، کوشش‌ و تلاش‌ بسیار کردم‌. بعد از مدتی‌ مردی‌ بزرگ‌ از اهل‌ فضل‌ و خرد به‌ نام‌ شیخ‌ نجم‌الدین‌ ابو سعید محمد بن‌ الحسن‌ از بخارا، در شهر قم‌ بر من‌ وارد شد من‌ از دیر زمان‌ آرزوی‌ ملاقات‌ او را داشتم‌ و برای‌ جنبه‌ دیانت‌ و فکر استوار و اندیشه‌های‌ بلند او مشتاق‌ دیدارش‌ بودم‌ پس‌ خدا را بر این‌ نعمت‌ و رسیدن‌ به‌ آرزویم‌ و بر دوستی‌ و محبت‌ و صفای‌ او شکر کردم‌ تا یک‌ روز که‌ با من‌ مشغول‌ صحبت‌ بود نقل‌ کرد که‌ در بخارا به‌ مردی‌ از بزرگان‌ فلاسفه‌ و اهل‌ منطق‌ برخورد کرده‌ و از او دربارة‌ حضرت‌ قائم‌(ع‌) سخنی‌ شنیده‌ که‌ موجب‌ تحیر و شک‌ و شبهه‌اش‌ در موضوع‌ غیبت‌ امام‌ زمان‌ و انقطاع‌ خبر آن‌ حضرت‌ شده‌، من‌ در اثبات‌ وجود امام‌ زمان‌(ع‌) مطالبی‌ برای‌ آن‌ شخص‌ فاضل‌ و دوست‌ باوفا گفتم‌ و اخباری‌ را از پیغمبر و ائمه‌(ع‌) راجع‌ به‌ غیبت‌ امام‌ زمان‌ برایش‌ ذکر کردم‌ که‌ شک‌ و شبهه‌اش‌ مرتفع‌ گردید و قلبش‌ اطمینان‌ یافت‌ و در برابر این‌ اخبار صحیح‌ کاملاً تسلیم‌ شد و از من‌ درخواست‌ کرد که‌ برای‌ او کتابی‌ در این‌ موضوع‌ بنگارم‌ من‌ وعده‌ دادم‌ که‌ خواسته‌ او را در آینده‌ انجام‌ دهم‌. در این‌ میان‌ شبی‌ دربارة‌ خانواده‌ و فرزندان‌ و برادارن‌ و نعمتی‌ که‌ در ری‌ رها کرده‌ بودم‌، فکر می‌کردم‌، ناگهان‌ خواب‌ بر من‌ غلبه‌ کرد. در عالم‌ خواب‌ دیدم‌ گویا در مکه‌ام‌ و بر گرد بیت‌الله الحرام‌ طواف‌ می‌کنم‌ و در دور هفتم‌ می‌باشم‌ و به‌ نزد حجرالاسود آمده‌ام‌، دست‌ بدان‌ می‌کشم‌ و آن‌ را می‌بوسم‌ و این‌ دعا را می‌خوانم‌: «امانت‌ خود را ادا کرده‌ و عهد و پیمان‌ خویش‌ را مواظبت‌ نمودم‌ تا به‌ وفاداری‌ من‌ شهادت‌ و گواهی‌ دهی‌».
در این‌ هنگام‌ مولایم‌ حضرت‌ قائم‌(ع‌) را دیدم‌ که‌ بر در خانة‌ کعبه‌ ایستاده‌ من‌ با قلب‌ مشغول‌ و فکر پریشان‌ نزدیک‌ شدم‌، آن‌ حضرت‌ در چهرة‌ من‌ نگریست‌ و راز درونم‌ را دانست‌ پس‌ سلام‌ کردم‌ و جواب‌ سلامم‌ را دادند سپس‌ فرمودند: «لم‌ لا تصنّف‌ کتاباً فی‌ الغیبة‌ حتّی‌ تکفی‌ ما قد همّک‌؟» ؛ چرا دربارة‌ غیبت‌ کتابی‌ تألیف‌ نمی‌کنی‌ تا اندوه‌ دلت‌ را برطرف‌ کنی‌؟ عرض‌ کردم‌: «ای‌ فرزند پیامبر(ص‌) دربارة‌ غیبت‌ چیزهایی‌ نوشته‌ام‌». فرمودند: «به‌ آن‌ روش‌ و سبک‌ تو را امر نمی‌کنم‌ که‌ کتاب‌ را بنویسی‌ بلکه‌ الان‌ کتابی‌ در غیبت‌ بنویس‌ و غیبتهایی‌ را که‌ پیامبران‌(ع‌) داشته‌اند ذکر کن‌». این‌ را فرمودند و سپس‌ رفتند. من‌ هراسان‌ از خواب‌ برخاستم‌ و تا طلوع‌ صبح‌ به‌ دعا و گریه‌ و درد دل‌ و شکایت‌ مشغول‌ بودم‌ صبح‌ که‌ فرا رسید در پی‌ امتثال‌ امر ولی‌الله و حجت‌ الهی‌ شروع‌ به‌ تألیف‌ این‌ کتاب‌ کردم‌ در حالی‌ که‌ از خداوند، استعانت‌ جسته‌ و بر او توکل‌ می‌کنم‌ و از تقصیرات‌ خود طلب‌ آمرزش‌ می‌کنم‌.

پی‌نوشتها:
1 .کمال‌الدین‌ و تمام‌ النعمة‌، شیخ‌ صدوق‌، مترجم‌: منصور پهلوان‌، تصحیح‌: آقای‌ غفاری‌ صفت‌.
2 .شیخ‌ صدوق‌، محمدعلی‌ خسروی‌، ناشر اطلاعات‌، 1377.
 

در انتظار عنایت

شیدا سادات‌آرامی‌




هوا تاریک‌ بود و کوچه‌ پس‌ کوچه‌های‌ شهر دزفول‌ هم‌چنان‌ در خواب‌ نرمی‌ به‌سر می‌بردند. آسمان‌ صاف‌ شهر، با چشم‌ بیدار خود، همه‌جا را زیر نظر داشت‌ و اما در میان‌ یکی‌ از خانه‌ها، زنی‌ در حالی‌ که‌ به‌ شدت‌ نفس‌نفس‌ می‌زد به‌ خود تکانی‌ داد. چشمانش‌ را به‌ هم‌ فشرد و از هم‌ باز کرد و پس‌ از لحظه‌ای‌ به‌ سختی‌ در بستر نشست‌. دانه‌های‌ درشت‌ عرق‌ پیشانی‌اش‌ را پوشانده‌ بود و قلبش‌ به‌ تندی‌ می‌زد، به‌ اطراف‌ نگاهی‌ انداخت‌. اتاق‌ در سکوت‌ دلنشینی‌ فرو رفته‌ بود و سوسوی‌ چراغ‌ در گوشة‌ آن‌، فضا را کمی‌ روشن‌ ساخته‌ بود، به‌ نرمی‌ از جا برخاست‌. دستی‌ به‌ کمر و دستی‌ به‌ دیوار گذاشت‌ و آرام‌ پردة‌ جلوی‌ اتاق‌ را کنار زد. پله‌ها را با زحمت‌ از زیر پا رد کرد و وارد حیاط‌ خانه‌ شد، هنوز دست‌ به‌ کوزة‌ پایین‌ پله‌ها نبرده‌ بود که‌ صدای‌ قدمهای‌ آهسته‌ای‌ از پشت‌ سرش‌ به‌ گوش‌ رسید. سرش‌ را چرخاند.
سلام‌ فاطمه‌، تشنه‌ای‌. خب‌ مرا صدا می‌کردی‌ برایت‌ آب‌ می‌آوردم‌. تو چرا خودت‌ را به‌ زحمت‌ انداختی‌؟
فاطمه‌ لبخندی‌ زد و گفت‌:
محمد امین‌! مرا ببخش‌ که‌ بیدارت‌ کردم‌، راستش‌ بیرون‌ آمدنم‌، دلیلی‌ غیر از تشنگی‌ داشت‌.
مرد از پله‌ها پایین‌ آمد، کوزه‌ را خم‌ کرد وگفت‌:
نکند وقتش‌ رسیده‌، می‌خواهی‌ بروم‌ دنبال‌ ننه‌ خاتون‌؟
زن‌ لب‌ پله‌ نشست‌ و گفت‌:
نه‌، دردی‌ ندارم‌، می‌دانی‌ خواب‌ عجیبی‌ دیدم‌. خوابی‌ دلنشین‌ و نورانی‌ آنقدر که‌ از هیبت‌ و بزرگی‌اش‌ از خواب‌ بیدار شدم‌ و آمدم‌ بیرون‌ تا هوایی‌ تازه‌ کنم‌.
محمدامین‌ در حالی‌ که‌ کاسة‌ آب‌ را به‌ فاطمه‌ می‌داد گفت‌:
خیر است‌ فاطمه‌، آیا نمی‌خواهی‌ خواب‌ دلنشینت‌ را برای‌ پدر فرزندت‌ تعریف‌ کنی‌؟
می‌گویم‌؛ اما اول‌ بگذار حالم‌ کمی‌ جا بیاید «بسم‌الله»ای‌ گفت‌ و چند جرعه‌ای‌ آب‌ نوشید. کاسه‌ را برگرداند و گفت‌:
در خواب‌ دیدم‌ مجلسی‌ مملو از نور و معنویت‌ و صفا مهیاست‌؛ به‌ درستی‌ یاد ندارم‌ که‌ در آنجا چه‌ بزرگانی‌ حضور داشتند اما همین‌قدر می‌دانم‌ که‌ حضرت‌ صادق‌(ع‌) در برابرم‌ حاضر بود و من‌ ادب‌ کرده‌ بودم‌ و سر به‌ زیر مقابلش‌ ایستاده‌ بودم‌.
فاطمه‌ مکثی‌ کرد و ادامه‌ داد:
آنگاه‌ امام‌ صادق‌(ع‌) قرآنی‌ تذهیب‌ شده‌ و زیبا به‌ من‌ عطا فرمود و من‌ غرق‌ در نورانیت‌ و صفای‌ آن‌ بودم‌ که‌ از خواب‌ پریدم‌.
نگاهش‌ را روی‌ چشمان‌ محمدامین‌ که‌ در تاریکی‌ می‌درخشید دوخت‌. گویا می‌خواست‌ با نگاه‌ از او بخواهد تا نظرش‌ را بگوید. محمدامین‌ غرق‌ در فکر به‌ آسمان‌ و ماهی‌ که‌ بر سینه‌اش‌ می‌درخشید نگریست‌ و گفت‌:
خیر است‌ فاطمه‌. ما را به‌ تعبیر خوش‌ خواب‌ بشارت‌ باد. چه‌ سعادتی‌ از این‌ بالاتر که‌ در شب‌ عید امامت‌ چنین‌ عطایی‌ به‌ تو شده‌ باشد و چنین‌ خوابی‌ دیده‌ باشی‌ خیر است‌... خیر... .
در چشمان‌ فاطمه‌ که‌ میزبان‌ قطرات‌ گرم‌ اشک‌ شده‌ بود، برق‌ شادی‌ موج‌ می‌زد و در حالی‌ که‌ به‌ کمک‌ محمدامین‌ سراغ‌ حوض‌ می‌رفت‌ گفت‌:
جای‌ آن‌ دارد که‌ به‌ شکرانة‌ این‌ لطف‌ به‌ درگاه‌ خداوند، نماز شکر برپا داریم‌.
* * *

خورشید وسط‌ آسمان‌ رسیده‌ بود اما هنوز خبری‌ نبود، شیخ‌ محمد، بیرون‌ اتاق‌ قدم‌ می‌زد و با نگرانی‌ دستانش‌ را به‌ هم‌ می‌مالید از یکی‌ دو ساعت‌ پیش‌ که‌ به‌ دنبال‌ ننه‌ خاتون‌ رفته‌ بود و او با سرعت‌، چارقد بر سر نهاده‌ و پشت‌ سرش‌ به‌ راه‌ افتاده‌ بود تا آن‌ موقع‌، جز صدای‌ ناله‌های‌ همسرش‌ فاطمه‌، هیچ‌ صدای‌ دیگری‌ به‌ گوشش‌ نرسیده‌ بود. لب‌ حوض‌ نشست‌. آبی‌ به‌ سر و رویش‌ زد، کاسة‌ گلی‌ را از آب‌ حوض‌ پر کرد و به‌ سمت‌ در حیاط‌ حرکت‌ کرد. گلدانهایی‌ که‌ محمدامین‌ از دیشب‌ و به‌ مناسبت‌ عید غدیر بیرون‌ خانه‌ گذاشته‌ بود، بی‌صبرانه‌ انتظار آب‌ را می‌کشیدند، کاسه‌ را خم‌ کرد و قطرات‌ زلال‌ آب‌ سرد و شفاف‌ از دل‌ کاسه‌ گلی‌ بر خاکهای‌ گلدان‌ فرو می‌چکیدند. کوچه‌ خلوت‌ بود محمدامین‌ سرش‌ را به‌ داخل‌ خانه‌ برگرداند، ناگهان‌ دید ننه‌خاتون‌ سراسیمه‌ از اتاق‌ بیرون‌ آمد و بی‌آنکه‌ به‌ شیخ‌ حرفی‌ بزند سراغ‌ آشپزخانه‌ که‌ گوشة‌ حیاط‌ بود رفت‌ و با ظرف‌ آب‌ گرم‌ به‌ طرف‌ اتاق‌ برگشت‌. شیخ‌ با عجله‌ خود را به‌ او رساند و پرسید:
چه‌ خبر ننه‌ خاتون‌؟ حال‌ فاطمه‌ چطور است‌؟ ببینم‌ هنوز فرزندمان‌ به‌ دنیا نیامده‌؟
ننه‌ خاتون‌، گیوه‌هایش‌ را از پا کند و گفت‌:
صبور باش‌ ملا امین‌. روز عید است‌، هم‌ دعا کن‌ و هم‌ عیدی‌ مرا آماده‌ کن‌ که‌ کار به‌ زودی‌ تمام‌ می‌شود و فرزندت‌ به‌ دنیا خواهد آمد. ان‌شاءالله.
لحظات‌ به‌ کندی‌ می‌گذشت‌. محمد امین‌ همانجا روی‌ پله‌ نشست‌ و به‌ خواب‌ فاطمه‌ و تعبیری‌ که‌ یکی‌ از بزرگان‌ کرده‌ بود. فکر می‌کرد.
صبح‌ که‌ برای‌ نماز صبح‌ به‌ مسجد رفته‌ بود از یکی‌ از بزرگان‌ تعبیر خواب‌ را سؤال‌ کرده‌ بود و او گفته‌ بود:
خداوند به‌ زودی‌ فرزندی‌ عطا خواهد کرد که‌ سرشناس‌ و باعث‌ افتخارتان‌ خواهد بود.
و او اکنون‌ بی‌صبرانه‌ منتظر بود تا فرزندی‌ را که‌ افتخار بودنش‌، پیشاپیش‌ وعده‌ داده‌ شده‌ بود ببیند و درآغوش‌ بگیرد. در همین‌ وقت‌ صدای‌ گریة‌ شیرینی‌، افکارش‌ را درهم‌ ریخت‌ و او را از جا بلند کرد... لحظاتی‌ بعد ننه‌خاتون‌، پردة‌ جلوی‌ اتاق‌ را کنار زد و با لبخند گفت‌: «مبارک‌ است‌ ملا امین‌، پسر است‌، پسر...»
شیخ‌ بلافاصله‌ خداوند را شکر کرد و گفت‌:
خداوندا! فرزندم‌ مرتضی‌ را از هم‌اکنون‌ به‌ خودت‌ می‌سپارم‌.
* * *

جوان‌ پردة‌ جلوی‌ اتاق‌ را کنار زد و وارد شد. مادر که‌ سر به‌ پایین‌ مشغول‌ پاک‌ کردن‌ گندمها بود با آمدن‌ جوان‌ سر بلند کرد و گفت‌:
آمدی‌ مرتضی‌ جان‌!
ـ سلام‌ مادرجان‌، خسته‌ نباشی‌.
ـ سلام‌ پسرم‌، تو هم‌ خسته‌ نباشی‌، راستی‌ پدرت‌ کجاست‌؟
ـ تا همین‌ چند لحظة‌ پیش‌ با هم‌ بودیم‌، یکی‌ از اهالی‌ با او کار داشت‌ و برای‌ حسابرسی‌ خمس‌ او را به‌ خانه‌اش‌ برد.
مادر نگاهش‌ به‌ پسرکی‌ که‌ گوشة‌ اتاق‌ مشغول‌ سر و کله‌ زدن‌ با کتابهایش‌ بود انداخت‌ و گفت‌:
منصور جان‌! برادرت‌ مرتضی‌ خسته‌ است‌، برو پیاله‌ای‌ آب‌ برایش‌ بیاور... .
مرتضی‌ به‌ اتاقش‌ رفت‌. عبا را از دوشش‌ برداشت‌، و شال‌ کمرش‌ را باز کرد. زمان‌ برای‌ مرد جوان‌ به‌ سختی‌ می‌گذشت‌ دلش‌ می‌خواست‌ باز هم‌ سراغ‌ مادر برود و موضوعی‌ را که‌ چند روزی‌ می‌شد همه‌ فکر و ذهنش‌ را به‌ خود مشغول‌ کرده‌ بود، مطرح‌ کند، از طرفی‌ به‌خوبی‌ از نارضایتی‌ مادر خبر داشت‌ و نمی‌خواست‌ با اصرارهایش‌ او را ناراحت‌ کند، از جا برخاست‌، کتابی‌ برداشت‌ و گوشه‌ای‌ نشست‌ و همان‌طور که‌ صفحات‌ کتاب‌ قطورش‌ را ورق‌ می‌زد به‌ منصور که‌ پیالة‌ آب‌ را کنارش‌ می‌گذاشت‌ رو کرد و گفت‌:
ممنونم‌ منصور، راستی‌ درس‌ و بحث‌ چطور پیش‌ می‌رود؟
ـ الحمدالله به‌ خوبی‌ جلو می‌رود. تو چه‌کار کردی‌ توانستی‌ مادر را راضی‌ کنی‌ یا نه‌؟
ـ نه‌، هنوز که‌ موفق‌ نشده‌ام‌، دیگر خودم‌ هم‌ خسته‌ شده‌ام‌، نمی‌دانم‌ چه‌ کنم‌، اینجا درس‌ می‌خوانم‌، اما دلم‌ آنجاست‌.
ـ اما یک‌ پیشنهاد مرتضی‌! بیا و این‌ بار هم‌ به‌ نزد مادر برو و خودت‌ را برای‌ همیشه‌ خلاص‌ کن‌. یا اجازه‌ می‌دهد و تو را راهی‌ نجف‌ می‌کند یا آنکه‌ مثل‌ من‌ در همین‌ دزفول‌ می‌مانی‌ و یا اصلاً به‌ شهرهای‌ دیگر ایران‌ مثل‌ اصفهان‌ و مشهد و... می‌روی‌، هر چه‌ باشد از این‌ بلاتکلیفی‌ نجات‌ پیدا خواهی‌ کرد، اما ای‌ کاش‌ تو که‌ اینقدر علاقه‌ به‌ ادامة‌ تحصیل‌ در نجف‌ داری‌ در وقت‌ محاصرة‌ کربلا مانند اکثر طلاب‌ به‌ کاظمین‌ می‌رفتی‌... .
ـ نه‌ این‌ چه‌ حرفی‌ است‌. وقتی‌ قرار شد داوود پاشا والی‌ بغداد، از طرف‌ سلطان‌ روم‌، کربلا را محاصره‌ کند. آنها به‌ کاظمین‌ هجرت‌ کردند چون‌ جا و مکانی‌ نداشتند تا در آن‌ پناهی‌ بگیرند. من‌ خواستم‌ تا هم‌ پس‌ از چهار سال‌ دوری‌ به‌ خانواده‌ام‌ سری‌ زده‌ باشم‌ و هم‌ در وقت‌ خطر ایران‌ باشم‌. منصورجان‌، اگر داوود پاشا کربلا را محاصره‌ نمی‌کرد باز هم‌، جهت‌ صله‌ رحم‌ و دیدن‌ خانواده‌ به‌ ایران‌ سفر می‌کردم‌.
منصور لبخندی‌ زد و گفت‌:
درست‌ است‌ اما حالا که‌ پس‌ از دو سال‌ می‌خواهی‌ برگردی‌، مادر، دلش‌ طاقت‌ نمی‌آورد... .
مرتضی‌ فکری‌ کرد، پس‌ جرعه‌ای‌ آب‌ نوشید و بی‌درنگ‌ از جا برخاست‌، دلش‌ چون‌ مرغی‌ پر کنده‌ بود که‌ گوشه‌ قفس‌ آرام‌ و قرار نداشت‌ به‌ مادر که‌ حالا مشغول‌ آسیاب‌ کردن‌ گندم‌ بود نگاهی‌ انداخت‌ و به‌ او نزدیک‌ شد و همین‌که‌ در آستانة‌ درب‌ رسید، ایستاد و گفت‌:
سلام‌ مادر مهربانم‌.
ـ سلام‌ مادرجان‌.
مرتضی‌ در حالی‌ که‌ مشتش‌ را از گندم‌ پر می‌کرد و آن‌ را داخل‌ آسیاب‌ سنگی‌ می‌ریخت‌، گفت‌:
می‌خواهی‌ کمکت‌ کنم‌؟
ـ ببینم‌ برنامه‌ات‌ چیست‌؟ آیا می‌خواهی‌ کمکم‌ کنی‌ و در عوض‌ اجازه‌نامه‌ نجف‌ را برایت‌ امضا کنم‌؟
ـ این‌ چه‌ حرفی‌ است‌، کمک‌ به‌ شما وظیفه‌ من‌ و اجازه‌ دادن‌، لطف‌ شماست‌.
مادر دستة‌ آسیاب‌ را به‌ حرکت‌ درآورد و گفت‌:
چه‌ کنم‌ که‌ دست‌ خودم‌ نیست‌، طاقت‌ دوری‌ تو را ندارم‌، نمی‌خواهم‌ مثل‌ شش‌ سال‌ پیش‌ که‌ با پدرت‌ به‌ زیارت‌ عتبات‌ رفتی‌ و چندی‌ بعد، پدرت‌ تنها بازگشت‌ و تو چهار سال‌ در آنجا ماندی‌، باز هم‌ تو را از خودم‌، دور ببینم‌.
ـ اما مادر مگر من‌ جز برای‌ تحصیل‌ علم‌ می‌خواهم‌ بروم‌؟
مرتضی‌ مشتش‌ را از گندمها خالی‌ کرد و دستة‌ آسیاب‌ را در دست‌ فشرد و در حالی‌ که‌ سنگ‌ آسیاب‌ به‌ نرمی‌ روی‌ سنگ‌ زیرین‌ به‌ گردش‌ درمی‌آمد به‌ آرامی‌ به‌ مادرش‌ گفت‌:
من‌ خیلی‌ وقت‌ است‌ که‌ تصمیم‌ به‌ رفتن‌ دارم‌. شما که‌ می‌دانید اما تنها چیزی‌ که‌ مانع‌ رفتن‌ من‌ شده‌ عدم‌ رضایت‌ شماست‌ و مطمئن‌ باشید اگر شما باز هم‌ راضی‌ نشوید من‌ هرگز پایم‌ را از ایران‌ بیرون‌ نخواهم‌ گذاشت‌.
مادر از جا برخاست‌، کیسة‌ نخی‌ سفید رنگی‌ را آورد، سرش‌ را شل‌ کرد و در حالی‌ که‌ آرد را به‌ نرمی‌ داخل‌ کیسه‌ می‌ریخت‌ گفت‌:
پس‌ یک‌ کار دیگر می‌کنیم‌؛ فکری‌ به‌ نظرم‌ رسید، برو رو به‌ قبله‌ بنشین‌ و به‌ همین‌ نیت‌ استخاره‌ کن‌، پس‌ بیا و جوابش‌ را برایم‌ بخوان‌ هر چه‌ قرآن‌ حکم‌ کرد همان‌ می‌کنیم‌.
مرتضی‌ با عجله‌ به‌ سمت‌ اتاق‌ رفت‌، منصور که‌ دورادور شاهد ماجرا بود قرآن‌ را به‌ دست‌ مرتضی‌ داد و گفت‌:
برو برادر که‌ کار به‌ حکمیت‌ قرآن‌ کشید.
لحظه‌ای‌ بعد مرد جوان‌، رو به‌ قبله‌، در حالی‌ که‌ دعاهای‌ مخصوص‌ استخاره‌ را می‌خواند «بسم‌الله»ای‌ گفت‌ و آرام‌ قرآن‌ را گشود. چندی‌ بعد شگفت‌زده‌ و مسرور آیات‌ را بلند برای‌ مادر خواند:
لا تخافی‌ ولا تحزنی‌ إنّا رادوه‌ إلیک‌ و...
آیة‌ هفتم‌ سورة‌ قصص‌. در مورد به‌ آب‌ انداختن‌ حضرت‌ موسی‌(ع‌) بود و این‌که‌ به‌ مادر موسی‌(ع‌) وحی‌ شد.
نترس‌ و اندوهگین‌ مباش‌ ما او را به‌ سوی‌ تو برمی‌گردانیم‌ و او را از پیامبران‌ قرار می‌دهیم‌.
مادر لحظاتی‌ به‌ فکر فرو رفت‌، اما از آنجا که‌ زنی‌ پرهیزگار بود گفت‌.
اگرچه‌ باز هم‌ فکرم‌ به‌ تو مشغول‌ خواهد بود، اما در برابر حکم‌ خداوند حرفی‌ ندارم‌، برو که‌ تو را به‌ خدا می‌سپارم‌... .
* * *

جوان‌ بالشت‌ دیگری‌ روی‌ بالشتهای‌ قبلی‌ گذاشت‌ و آرام‌ سر استاد را روی‌ آن‌ قرار داد تا شاید شیخ‌ کمی‌ راحت‌تر بتواند جمعیتی‌ را که‌ مقابلش‌ نشسته‌ بودند ببیند، به‌ آهستگی‌ نگاهش‌ را به‌ جست‌وجو از تک‌تک‌ افراد حاضر در جلسه‌ عبور داد. پس‌ از دقایقی‌، نگاه‌ کاوشگرش‌، ناامیدانه‌ به‌ نقطة‌ آغاز خیره‌ شد. دقایقی‌ به‌ سکوت‌ اضطراب‌آوری‌ گذشت‌ تا آنکه‌ صدای‌ طلبة‌ جوانی‌ از بیرون‌ اتاق‌ به‌ گوش‌ رسید:
آمد... شیخ‌... آمد... و به‌ دنبال‌ آن‌، نگاهها به‌ در ورودی‌ خیره‌ شد و لحظه‌ای‌ بعد خود وارد شد، گوشه‌ای‌ ایستاد و گفت‌: پس‌ از ساعتها جست‌وجو بالاخره‌، شیخ‌ را در حرم‌ حضرت‌ علی‌(ع‌) یافتم‌، در حالی‌که‌ داشت‌ برای‌ شفای‌ جناب‌ استاد دعا می‌نمود...
حرفش‌ هنوز تمام‌ نشده‌ بود که‌ شیخ‌ با جلال‌ و جبروتی‌ خاص‌ علما وارد اتاق‌ شد. سلامی‌ عرض‌ کرد و با اشارة‌ دست‌ به‌ برخی‌ از حاضران‌ که‌ به‌ نشانة‌ احترام‌ وی‌ از جا برخاسته‌ بودند، اجازة‌ نشستن‌ داد و خود جهت‌ عیادت‌ بالای‌ سر استاد نشست‌. استاد چشمان‌ خسته‌اش‌ را به‌ او دوخت‌ و دست‌ چروکیده‌ و استخوانی‌اش‌ را به‌ زحمت‌ بلند کرد. سپس‌ دستش‌ را روی‌ قلبش‌ گذاشت‌، گویا می‌خواست‌ با این‌ کار، مرهمی‌ کارساز را بر سینه‌ سوزان‌ و نگرانش‌ قرار داد. بعد از لحظه‌ای‌، لبهای‌ ترکیده‌ و چسبناکش‌ را از هم‌ گشود و با صدایی‌ ضعیف‌ و پر از لرزه‌ گفت‌:
اکنون‌ مرگ‌ بر من‌ گواراست‌.
حاضران‌ دور تا دور اتاق‌، نشسته‌ بودند و همگی‌ چشم‌ به‌ پیرمرد نحیف‌ و بیماری‌ دوخته‌ بودند که‌ او فارغ‌ از سنگینی‌ نگاهها، خود به‌ شیخی‌ چشم‌ داشت‌ که‌ از دقایقی‌ پیش‌ بر بالینش‌ حاضر شده‌ بود. برخی‌ هر چه‌ کردند، نتوانستند جلوی‌ خود را بگیرند، پس‌ بغضهایشان‌ ترکید و هق‌هق‌ ناله‌هایشان‌ بلند شد.
شانه‌های‌ شیخ‌ نیز به‌ لرزه‌ درآمد و با کلماتی‌ بریده‌ بریده‌ گفت‌:
خداوند شما را به‌ سلامت‌ بدارد. شما استاد و معلم‌ هستید.
استاد، در این‌ وقت‌، رخ‌ از رخ‌ او برگرفت‌ و رو به‌ جمعیت‌ حاضر ادامه‌ داد:
این‌ مرد پس‌ از من‌ مرجع‌ و رهبر شما خواهد بود.
نگاهها در هم‌ گره‌ خورد، هیچ‌کس‌ تا آن‌ لحظه‌ نشنیده‌ بود که‌ مرجعی‌ قبل‌ از رحلت‌ خود، مرجع‌ بعدی‌ را انتخاب‌ کند. از طرفی‌ آنان‌ نیز به‌ خوبی‌ می‌دانستند این‌ عمل‌ استاد، نه‌ به‌ دلیل‌ اجبار در امر، بلکه‌ از سر اطمینان‌ و علاقة‌ فراوانی‌ است‌ که‌ به‌ شیخ‌ دارد و چه‌ بسا می‌خواهد از این‌ راه‌ فردی‌ اعلم‌ را به‌ دیگران‌ معرفی‌ کند.
شیخ‌ اگر چه‌ سالیان‌ سال‌ در محضر استاد خویش‌ شاگردی‌ می‌نمود اما در جای‌ خود، او نیز استادی‌ درخور تعظیم‌ و احترام‌ بود...
هوای‌ سنگین‌ اتاق‌، هر لحظه‌ سنگین‌تر و اندوهناک‌تر می‌شد و زمان‌ به‌ کندی‌ سپری‌ می‌شد، اما سرانجام‌ خورشید پر فروغ‌ زندگانی‌ مرجع‌ عالیقدر آیت‌الله محمدحسن‌ نجفی‌ صاحب‌ کتاب‌ ارزشمند جواهرالکلام‌ ، همزمان‌ با غروب‌ خورشید، غروب‌ کرد و کوچه‌ پس‌ کوچه‌های‌ شهر نجف‌ را در هاله‌ای‌ از اندوه‌ و ماتم‌، محو نمود... .
روزهای‌ خسته‌ و ماتم‌زده‌ از پی‌ هم‌ می‌گذشتند و شیخ‌ با سیمایی‌ گرفته‌ و اندوهناک‌، آرام‌ وارد خانه‌ شد و درب‌ نیمه‌ باز آن‌ با صدای‌ زوزه‌ای‌ کاملاً بسته‌ شد. خادم‌، بلافاصله‌ خود را به‌ شیخ‌ رساند، آستین‌ پیراهن‌ مشکی‌اش‌ را پایین‌ آورد و سر به‌ زیر گفت‌:
آقاجان‌! خداوند به‌ شما صبر دهد. مصیبت‌ بزرگی‌ است‌ غم‌ از دست‌ دادن‌ علما، خداوند سایة‌ شما را بر سر شیعیان‌ برقرار دارد. آقاجان‌! اگر اجازه‌ بدهید، قرص‌ نان‌ و خرمایی‌ برایتان‌ بیاورم‌.
شیخ‌ در حالی‌ که‌ عبا را از دوش‌ برمی‌داشت‌ گفت‌:
نه‌ ملا فتح‌الله میل‌ به‌ خوردن‌ ندارم‌... .
ـ اما اینطور که‌ شما پیش‌ می‌روید خدای‌ نکرده‌ از پا می‌افتید، دو روز است‌ که‌ چیزی‌ نخورده‌اید، درست‌ از وقتی‌ که‌ مرحوم‌ صاحب‌ جواهر، رحلت‌ کرده‌اند می‌ترسم‌... خدای‌ نکرده‌... .
ـ نترس‌ ملا هیچ‌ طوری‌ نمی‌شود.
وارد اتاق‌ مطالعه‌اش‌ شد، عمامه‌ را کناری‌ گذاشت‌ و بلافاصله‌ پشت‌ میز کوچکش‌ قرار گرفت‌، کاغذ سفیدی‌ مقابلش‌ گذاشت‌. قلم‌ را به‌ نرمی‌ از دوات‌ بیرون‌ آورد، از لبهای‌ قلم‌، قطرات‌ سیاهی‌ فرو می‌چکید، کمی‌ آن‌ را تکان‌ داد پس‌ بالای‌ صفحه‌ نوشت‌:
بسم‌الله الرحمن‌ الرحیم‌.
و کمی‌ پایین‌تر ادامه‌ داد:
إذ مات‌ العالم‌ ثلم‌ فی‌الاءسلام‌ ثلمة‌...
محضر، حضرت‌ آیت‌الله العظمی‌ سعید العلماء مازندرانی‌، سلام‌ علیکم‌.
به‌ اینجا که‌ رسید، بار دیگر صدایی‌، فضای‌ ذهنش‌ را درهم‌ ریخت‌:
شیخ‌! دست‌ نگهدار. این‌ کارها چیست‌ که‌ می‌کنی‌؟ وقتی‌ چهارصد مجتهد، اعلمیت‌ تو را تأیید می‌کنند، خب‌، یعنی‌ تأیید کردنی‌ هستی‌... کنار بگذار این‌ حرفها را.
خواست‌ کاغذ را مچاله‌ کند با خود گفت‌:
اگر کسی‌ در این‌ میان‌ باشد که‌ در هر صورت‌ از من‌ بهتر باشد، مقام‌ علمی‌اش‌ بالاتر و تقوا و ورع‌اش‌ بیشتر باشد و من‌ با پذیرفتن‌ مرجعیت‌، جای‌ او را گرفته‌ باشم‌، آن‌ وقت‌ فردای‌ قیامت‌، چه‌ جوابی‌ خواهم‌ داشت‌ و کی‌ برای‌ مولایم‌ سربازی‌ خوب‌، خواهم‌ بود نه‌ نمی‌شود، باید از دیگران‌ کاملاً مطمئن‌ شوم‌.
پس‌ بار دیگر قلم‌ را بر سینة‌ کاغذ لغزاند و نوشت‌:
همانطور که‌ جناب‌عالی‌ مستحضرید، شب‌ گذشته‌، چشمان‌ روشن‌ استاد اعظم‌ صاحب‌ جواهر، به‌ روی‌ جهان‌ فانی‌ بسته‌ و به‌ روی‌ عالم‌ ملکوت‌ و غیب‌ باز شد و شیعیان‌ را از داشتن‌ مرجعی‌ شایسته‌ و با تقوا محروم‌ ساخت‌... و اما بعد، با توجه‌ به‌ آنکه‌ وقتی‌ جناب‌عالی‌ در کربلا بودید و با هم‌ از محضر شریف‌ العلماء مازندرانی‌ استفاده‌ می‌کردیم‌، استفاده‌ و فهم‌ شما بیشتر از من‌ بود، اینک‌ سزاوار است‌ که‌ به‌ نجف‌ آمده‌ و امر مرجعیت‌ را عهده‌دار شوید.
پس‌، با دقت‌ نامه‌ را از ابتدا مرور کرد و وقتی‌ از اتمام‌ آن‌، اطمینان‌ حاصل‌ کرد و در پایان‌ نوشت‌:
والسلام‌ علیکم‌. بنده‌ خدا مرتضی‌ انصاری‌.
در این‌ وقت‌ نفس‌ راحتی‌ کشید، احساس‌ می‌کرد، بار سنگینی‌ از روی‌ دوشش‌ برداشته‌ شده‌، کاغذ را لوله‌ کرد تا ملا مقدمات‌ انتقال‌ آن‌ به‌ ایران‌ و از آنجا به‌ بابل‌ را فراهم‌ سازد، در این‌ وقت‌ ضربات‌ نرمی‌ به‌ درب‌ اتاق‌ کوبیده‌ شد...
ـ بیا تو ملا فتح‌الله...!
درب‌ آرام‌ باز شد و سایة‌ کشیدة‌ ملا، پیش‌ از خود او، وارد اتاق‌ شد، مؤدب‌ جلو آمد و گفت‌:
آقاجان‌، کاسه‌ای‌ شیر و لقمه‌ای‌ نان‌ و خرما آورده‌ام‌، اینجا کنارتان‌ باشد، هر وقت‌ میلتان‌ کشید، نوش‌ جان‌ کنید.
شیخ‌ با مهربانی‌، سینی‌ را از دست‌ ملا گرفت‌ و گفت‌:
چرا خودت‌ را به‌ زحمت‌ انداختی‌، من‌ که‌ گفتم‌ میل‌ ندارم‌... .
ـ اما آقاجان‌! اگر چیزی‌ نخورید دیگر قوت‌ و توانایی‌ برایتان‌ باقی‌ نمی‌ماند، آن‌ وقت‌ چطور می‌خواهید پاسخگوی‌ مراجعات‌ مردم‌ باشید.
ـ منظورت‌ چیست‌؟ مگر کسی‌ به‌ درب‌ خانه‌ آمده‌؟...
ـ بله‌، یکی‌ همین‌ امروز عصر، یکی‌ دو ساعت‌ پیش‌ از اذان‌ مغرب‌، دو نفر آمدند و با شما کار داشتند، ضمناً شما را با لفظ‌ مرجع‌ خواندند.
شیخ‌ متعصبانه‌ پرسید:
خب‌، تو چه‌ گفتی‌؟
ـ من‌ هم‌ گفتم‌، برای‌ شرکت‌ در مجلس‌ ختم‌ استادشان‌، تشریف‌ برده‌اند، قرار شد، فردا مجدداً مراجعه‌ کنند.
ـ عجیب‌ است‌، من‌ که‌ هنوز مرجعیت‌ خود را اعلام‌ نکرده‌ام‌... .
ملا فتح‌الله گفت‌:
دیگر اعلام‌ کردن‌ لازم‌ نیست‌، آقا جان‌، وقتی‌ حضرت‌ آیت‌الله العظمی‌ نجفی‌، در آن‌ مجلس‌ و در حضور علمای‌ طراز اول‌ نجف‌، شما را مرجع‌ می‌خواند... معلوم‌ می‌شود که‌...
ـ این‌ چه‌ حرفی‌ است‌، خودت‌ خوب‌ می‌دانی‌، سخن‌ استاد به‌ این‌ دلیل‌ نبوده‌ که‌ من‌ حتماً باید مرجع‌ شیعیان‌ شوم‌ و اصلاً در رسم‌ علما و مراجع‌ چنین‌ چیزی‌ وجود ندارد، مرجعیت‌ که‌ امری‌ انتسابی‌ نیست‌ تا به‌ وسیلة‌ مرجع‌ قبل‌ تعیین‌ شود بلکه‌ ایشان‌ می‌خواسته‌ به‌ این‌ طریق‌ علاقه‌اش‌ را نسبت‌ به‌ من‌ خبر داده‌ باشد.
ـ اما آقا، گذشته‌ از این‌ حرفها چرا مرجع‌ شیعیان‌ نمی‌شوید؟ مگر چهارصد مرجع‌ برای‌ اجتهاد به‌ شما اجازه‌نامه‌ نداده‌اند، آیا این‌ همه‌ اجازه‌ برای‌ شما کفایت‌ نمی‌کند؟
شیخ‌ لبخند خشکی‌ زد و به‌ نرمی‌ از جا برخاست‌ و در حالی‌ که‌ مقابل‌ پنجرة‌ نیمه‌ باز اتاقش‌ می‌ایستاد، به‌ ماه‌ درخشانی‌ که‌ چون‌ هلالی‌ نقره‌ای‌ به‌ سینه‌ آسمان‌ خودنمایی‌ می‌کرد، خیره‌ شد و گفت‌:
می‌دانی‌ ملا فتح‌الله...، اگر چه‌ می‌دانم‌، اجازه‌ آن‌ چهارصد مجتهد، هیچ‌ یک‌ به‌ دلیل‌ حرف‌ صاحب‌ جواهر نبوده‌ اما من‌، اجازه‌ کس‌ دیگری‌ را هم‌ می‌خواهم‌ که‌ اگر او به‌ تنهایی‌ مرا لایق‌ این‌ مقام‌ بداند، بی‌معطلی‌ قبول‌ خواهم‌ کرد.
ملا فتح‌الله مات‌ و مبهوت‌ در ذهن‌ خود به‌ دنبال‌ کسی‌ می‌گشت‌ که‌ هنوز اجازة‌ اجتهاد نداده‌ باشد، هر چه‌ فکر کرد به‌ نتیجه‌ای‌ نرسید می‌خواست‌، سؤالی‌ بپرسد که‌ شیخ‌ خود ادامه‌ داد:
اصلاً تو خودت‌ را بگذار جای‌ من‌ اگر موقعیتی‌ برایت‌ پیش‌ �

منابع‌:

1. داستانهایی‌ از زندگی‌ علما.
2. توجهات‌ حضرت‌ ولی‌عصر(ع‌) به‌ علما و مراجع‌.
3. مردان‌ علم‌ در میدان‌ عمل‌.
 


آیت‌اللَّه‌العظمى سید ابوالحسن اصفهانى نائب امام زمان ارواحنافدا

حضرت آیت‌‌اللَّه حاج سیّد محمّد مهدى مرتضوى لنگرودى قضیّه زیر را بلاواسطه از مرحوم آیت‌‌اللَّه شیخ عبدالنبى اراکى(قدس‌‌سره) شنیده و نقل کرده‌‌اند:

روزى آیت‌‌اللَّه عبدالنبى اراکى(قدس‌‌سره) براى دیدن مرحوم آیت‌‌اللَّه والد - طاب ثراه - به منزل ما آمدند. پس ازانجام مراسم دیدار، آیت‌‌اللَّه اراکى (قدس‌‌سره) آیت‌‌اللَّه والده را مخاطب قرار داده و گفتند: »شما که از برداشت ما در نجف اشرف نسبت به آیت‌‌اللَّه سید ابوالحسن اصفهانى(قدس‌‌سره) تا اندازه‌‌اى با اطلاع بودید و مى‌‌دانستید که ما مروج ایشان نبودیم؛ بلکه در مجامع علما و فضلا نسبت به ایشان چنین مى‌‌گفتیم که: ما از آیت‌‌اللَّه اصفهانى(قدس‌‌سره) کمتر نیستیم که ترویج مرجعیت ایشان نمائیم!«.

آیت‌‌اللَّه والد، گفتار ایشان را تصدیق نمودند و گفتند: »آرى، شما چنین ادعائى مى‌‌کردید، ولى در واقع به مراتب از ایشان کمتر بودید حتى مى‌‌توانم بگویم: قابل مقایسه با ایشان نبودید!«. آیت‌‌اللَّه اراکى گفتند: »به هر حال، امروز مى‌‌خواهم عظمت و شخصیت آیت‌‌اللَّه اصفهانى را براى شما بیان نمایم«. بعد به سخنان خود چنین ادامه دادند:
»یک روز در نجف اشرف مشهور شد که یک نفر مرتاض هندى که از راه حق، ریاضت کشیده و به مقاماتى رسیده، به نجف اشرف آمده است، فضلا و علما و محصلین به دیدار او مى‌‌رفتند، از جمله من هم به دیدار وى رفتم و به مرتاض گفتم: آیا در مدت ریاضت خود، ختمى یا ذکرى به دست آورده‌‌اى که بشود به وسیله آن به خدمت آقا امام زمان - روحى له الفدا - رسید؟! وى در جواب گفت: آرى من یک ختم مجرب دارم. من از وى دستور آن ختم مجرب را گرفتم؛ دستور ختم چنین بود: »باید با طهارت بدن و لباس، در بیابانى رفت و نقطه‌‌اى را انتخاب نمود که محل رفت و آمد نباشد، بعد با حالت وضو رو به قبله نشست و خطى دور خود کشید و مشغول ختمى شد؛ پس از انجام ختم، هر کس که نزد بجا آورنده ختم آمد، همان آقا امام زمان روحى له الفدا است«.

آیت‌‌اللَّه اراکى فرمود: »من به بیابان سهله رفتم و طبق دستور، ختم را انجام دادم؛ همین که ختم تمام شد، سیدى را دیدم که داراى عمامه سبزى بود و به من فرمود: چه حاجتى دارى؟ من فوراً در جواب گفتم: به شما حاجتى نیست! سید فرمود: شما ما را خواستید که به اینجا بیاییم. من گفتم: شما اشتباه مى‌‌کنید، من شما را نخواسته‌‌ام! سید فرمود: ما هرگز اشتباه نمى‌‌کنیم. حتماً شما ما را خواسته‌‌اید که به اینجا آمده‌‌ایم وگرنه ما دراقطار دنیا کسانى را داریم که در انتظار ما به سر مى‌‌برند ولى چون شما زودتر، این درخواست را کرده‌‌اید، اول به دیدار شما آمده‌‌ایم تا حاجت شما را برآورده کنیم، آنگاه به جاى دیگر برویم.

گفتم: اى آقاى سید! من هر چه فکر مى‌‌کنم، با شما کارى ندارم. شما مى‌‌توانید به نزد آن کسانى که شما را مى‌‌خواهند بروید، من در انتظار شخصى بزرگ به سر مى‌‌برم! سید لبخندى بر لبانش نقش بست و اوز کنار من دور شد؛ چند قدمى بیش دور نشده بود که این مطلب در خاطرم خطور کرد که نکند این آقا، حضرت امام زمان روحى له الفدا باشد. به خود گفتم: شیخ عبدالنبى! مگر آن مرتاض نگفت: جایى را اختیار کن که محل عبور و مرور اشخاص نباشد؛ هر کس را دیدى همان آقا امام زمان(عج) است؟! و تو بعد از انجام ختم، کسى را غیر از این سیدندیدى! حتماً این سید، امام زمان(ع) است.

فوراً به دنبالش رفتم ولى هر چه تلاش کردم به او نرسیدم؛ ناچار عبا را تا کردم و در زیر بغل قرار دادم و نعلین را به دست گرفتم و با پاى برهنه، دوان دوان در پى سید مى‌‌رفتم ولى به او نمى‌‌رسیدم، هر چند سید آهسته راه مى‌‌رفت. در این هنگام، یقین کردم آن سید بزرگوار، آقا امام زمان - روحى له الفدا - است.

چون زیاد دویدم، خسته شدم و قدرى استراحت کردم، ولى چشم من به سید دوخته شده بود و مراقب بودم که سید به کدام یک از کوخهاى عربى وارد مى‌‌شود تا من هم بعد از مقدارى استراحت به همان کوخ بروم. از دور دیدم به یکى از کوخهاى عربى وارد شدند. بعد از مدت کوتاهى، به سوى آن کوخ روانه شدم.


پس از مدتى راهپیمایى، به آن کوخ رسیدم. درف کوخ را زدم، شخصى آمد و گفت: چه کار دارید؟ گفتم: سید را مى‌‌خواهم. گفت: دیدار سید نیاز به اذن دخول دارد، صبر کن بروم و از براى شما اذن دخول بگیرم. وى رفت و پس از چند لحظه آمد و گفت: آقا اذن دخول دادند. واردک وخ شدم؛ دیدم همان سید بر روى تخت محقرى نشسته‌‌اند؛ سلام کردم و جواب شنیدم. فرمود: بیایید و بر روى تخت بنشینید، اطاعت کردم و بر روى تخت روبروى سید نشستم. پس از انجام تعارفات مى‌‌خواستم مسائل مشکل را از آن بزرگوار سؤال کنم اما هر چه فکر کردم حتى یکى از آن مسائل مشکل هم به یادم نیامد. پس از مدتى فکر، سر بلند کردم و آقا را در حال انتظار دیدم، خجالت کشیدم و با شرمندگى تمام عرض کردم: آقا اجازه مرخصى مى‌‌فرمایید؟ فرمود: بفرمایید.

از کوخ خارج شدم، همین که چند قدم راه رفتم، یک به یک مسائل مشکل به یادم آمد. گفتم: من این همه زحمت کشیدم تا به اینجا رسیدم و نتوانستم از آقا استفاده‌‌اى بنمایم، باید پر رویى کنم و دوباره در کوخ را بزنم و به خدمت آقا برسم و مسائل مشکل را سؤال نمایم.

در کوخ را زدم، دوباره همان شخص آمد. به او گفتم: مى‌‌خواهم دوباره خدمت آقا برسم. وى گفت: آقا نیست. گفتم: دروغ نگو، من براى کلاشى نیامده‌‌ام، مسائل مشکلى دارم، مى‌‌خواهم به وسیله پرسش از آقا حل شود.
وى گفت: چگونه نسبت دروغ به من مى‌‌دهى؟ استغفار کن! من اگر قصد دروغ کنم، هرگز جایم اینجا نخواهد بود! ولى بدان، این آقا مانند آقایان دیگر نیست. این امام والامقام در این مدت بیست سال که افتخار نوکرى او را دارم، حتى براى یک مرتبه، زحمت در باز کردن را به من نداده است. گاهى از درب بسته وارد مى‌‌شود، گاهى از دیوار وارد مى‌‌شود، گاهى سقف شکافته مى‌‌شود و وارد این کوخ مى‌‌شود. گاهى مشاهده مى‌‌کنم که نیست ولى صداى مبارکش به گوش مى‌‌رسد و گاهى ابداً در کوخ نیست؛ گاهى پس از گذشت چند لحظه، باز مشاهده مى‌‌کنم که بر روى تخت مى‌‌باشد! گاهى مدت سه روز طول مى‌‌کشد و تشریف‌‌فرما نمى‌‌شود. گاهى چهل روز، گاهى ده روز، گاهى چند روز پى در پى در این کوخ تشریف دارند. کار این آقاى بزرگوار غیر از کار دیگران است!

گفتم: معذرت مى‌‌خواهم، از این نسبتى که دادم استغفار مى‌‌کنم. امید است که مرا ببخشید. گفت: بخشیدم. گفتم: آیا راهى براى حل مسائل مشکل من دارید؟ گفت: آرى هر وقت آقا امام زمان(عج) در اینجا تشریف ندارند، فوراً در جاى ایشان، نایب خاصشان ظاهر مى‌‌گردد و براى حل جمیع مشکلات، آمادگى دارد.گفتم: مى‌‌شود به خدمت نایب خاصشان رسید؟ گفت: آرى. وارد کوخ شدم؛ دیدم بر جاى آقا امام زمان(ع) حضرت آیت‌‌اللَّه آقا سید ابوالحسن اصفهانى نشسته است. سلام کردم؛ جواب شنیدم. بعد با لبخند و با لهجه اصفهانى فرمود: حالت چطور است؟ گفتم: الحمدللَّه. بعد مسائل خود را یکى پس از دیگرى مطرح مى‌‌کردم. همین که هر مساله‌‌اى را مطرح مى‌‌کردم فوراً بدون تأمل، جواب مساله را با نشانه مى‌‌داد و مى‌‌گفت: این جواب را صاحب جواهر در فلان صفحه از کتاب جواهر داده است و فلان جواب را صاحب حدائق در کتاب حدائق در فلان صفحه داده است و جواب این مساله را صاحب ریاض در فلان صفحه در ریاض داده است و... جواب‌‌ها تمام حل کننده و تحقیق شده و قانع کننده بود.
پس از حل جمیع مسائل مشکل، دستش را بوسیدم و از خدمتش مرخص شدم. همین که بیرون آمدم با خود گفتم: آیا این آقا سید ابوالحسن اصفهانى بود یا شخص دیگرى به شکل و قیافه ایشان بود؟ مردد بودم؛ بعد با خود گفتم: تردید شما وقتى زائل مى‌‌شود که به نجف بروى و به خانه سید وارد شوى و همان مسائل را مطرح کنى، اگر همان جوابها را از سید بدون کم و زیاد شنیدى، در این صورت، یقین خواهى کرد که آن سید، همان آقا سید ابوالحسن اصفهانى است، و اگر به آن نحو جواب نشنیدى و یا جوابها را طور دیگرى شنیدى، آن سید، غیر از آیت‌‌اللَّه سید ابوالحسن است.

به نجف که وارد شدم، یکسره به منزل آیت‌‌اللَّه سید ابوالحسن رفتم و به اطاق مخصوص ایشان وارد شدم. سلام کردم، با حالت خنده همان‌‌طورى که در کوخ لبخند زد جواب شنیدم، و با لهجه اصفهانى فرمود: حالت چطور است؟ من هم جواب داد. بعد مسائل به همان نحو مطرح شد و سید به همان صورت جواب دادند؛ بدون کم و زیاد! بعد فرمودند: حالا یقین کردى و از حالت تردید بیرون آمدى؟ گفتم: اى آقاى بزرگوار! آرى. بعد دست مبارکش را بوسیدم و همین که خواستم از خدمتش مرخص شوم به من فرمود: راضى نیستم در حال حیات و زندگیم این جریان را براى کسى نقل کنى. بعد از مردنم مانعى ندارد«.

*شیفتگان حضرت مهدى ج1، ص115 - این قضیه در جلد دوم کتاب شیفتگان حضرت مهدى(عج) به نقل ازآقاى محمد على نمازیخواه به گونه دیگرى بیان شده است - کرامات علما ص139 به نقل از کرامات صالحین ص166. P}

ره یافتگان-15

خط آخر
برگرفته از کتاب مجموعه داستان زیارت آفتاب از رضا رسولی
می نویسد :...
نامه تان را خواندم .از خواندن آن و اینکه خبر سلامتی داده بودید ,خوشحال شدم .آنقدر که خستگی این مدت از تنم بیرون رفت .البته هر بار که دستخطی از طرف شما می رسد و از حال و روز شما بانوی مهربان که در تمام سختی هابا من بوده اید و فرزندان بهتر از جانم با خبر می شوم ,چنین حسی به من دست می دهد .حسی شبیه الان ,یعنی آرامش و راحت .
امیدوارم دوران دوری به درازا نکشد و بتوانم زود تر کار خود را به انجام برسانم و برگردم .البته نمی دانید که چه لذتی دارد این روزها .روزهای هیچ کس بودن را می گویم .اینجا دیگر کسی مرا عالم بزرگوار و علامه عالی مقام نمی خواند .چون کسی نمی شناسدم .یعنی قرار نیست که شهر ه خاص و عام گردم .
تا یادم نرفته بگویم که امروز می خوام کاررا تمام کنم .البته تمام تمام که نه .نمی دانم چه خواهد گفت و چه خواهد شد .کمی دلهره و اضطراب دارم .اما امیدواری ام بیشتر است .این نامه را به اولین کاروانی که به سمت شهرمان حرکت کند ,خواهم داد .شاید بعد از آنکه کار را به انجام رساندم ,چند صباحی در این شهر بمانم .چون لازم است ...

علامه حلی با این جمله ,نامه را تمام می کند :(خداحافظ تا سلامی دیگر ).

قبل از آنکه نامه را تا کند ,دوباره آن را می خواند .

-مبادا چیزی از قلم افتاده باشد یا کلمه ای ناخوانا ,ذهن خانواده را مشغول دارد .

یکی دو کلمه را اصلاح می کند .بعد می گذاردش کنار و بر می خیزد .عبارا بر دوش می اندازد و عرق چین را به سر می گذارد .نمی داند چکونه روبه روی آینه قرار می گیرد :

-عجب طالب علم میانسالی !چه تلاشی دارد این مرد !با این سن و سال ,از تکا پوی علمی باز نمی ایستد و شهر به شهر ,از محضر دانشمندان بهره می گیرد !

خنده اش می گیرد .با دست ,غبار نشسته بر آینه را پاک می کند .باخود می گوید :

-کی می شود غبار این غم را ,از دل برگیرم؟

چشم می دوزد به سطح شفاف آینه .گویی با نگاه ,آن را می کاود .نگاهش با هزار توی آینه همراه می شود و می رود به آن دورها ,نه آنقدر دور ,که چیزی را به یاد نیاورد .به آن روزهایی که تازه این زمزمه به گوش می رسید:

-مردی مسلمان اما غیر شیعه که بر مسند تدریس و تحقیق تکیه دارد .

کتابی در رد شیعه نوشته و آن را در منبر و در مدرس می خواند .

هر روز خبرهایی به گوش می رسید .اهل علم ,مسافران و برخی طلاب جوان که اهل آن دیار بودند ,هر کدام خبرهایی می آوردند از بدگویی و بدخوانی و بدخواهی آن مرد .روزهای اول ,خبرها را می شنید و هیچ نمی گفت .می دانست که باید کاری کرد .کاری که هم خدا راضی باشد و هم بندگان خوا را از گزند بدگوئی ها و تفرقه افکنی های آن مرد ,نجات دهد .تا آنکه آن شب زمستانی از راه رسید .صدای کوبیده شدن در خانه بلند شد و علامه حلی ,عبا بر دوش کلون در را باز کرد و آنرا گشود .یکی از شاگردان قدیمی اش که از سوز سرما خود را در عبای پشمی پیچیده بود ,وارد خانه شد .به اتاق رفتند و وقتی چند دقیقه ای کنار آتش نشست ,آرام گرفت .قبل از آنکه چیزی بگوید ,علامه پرسید :

-طوری شده که این وقت شب و در این هوای سرد و سوزناک ,عطای منزل گرم را به لقای ما بخشیده ای ؟

شاگرد عمامه به برف نشسته خود را تکاند و گفت :

-دقایقی است که از راه رسیده ام ,از شهر آن مرد دروغ پرداز می آیم .آرام و قرار نداشتم تا خود را به منزل شما رساندم .نمی دانم که اگر نمی آمدم ,چگونه شب را به صبح می رساندم .

علامه استکان چای را پیش رویش می گذارد :

-خوب کاری کردی آمدی .

شاگرد ,چای را سرکشید و دنبال حرف را گرفت:

-می دانم که چیزهایی از آن عالم غیر شیعه و کتابش شنیده اید .اما من در این چند روز که برای کاری به آن شهر رفته بودم ,با چشمان خود دیدم که چگونهبا تکیه بر مطالب آن کتاب ,بر ضد شیعه سخن می گوید .در بین شاگردان خود فصل های کتاب را باز خوانی می کند و در جمع مردم ,آن را وسیله تبلیغ و محکم جلوه دادن مطالبش قرار می دهد .

علامه پرسید : (د ر بین شیعیان ,کسی نیست که حرف های اورا رد کند ؟).

-چرا ,اما او مطالب کتاب خود را در فصل ها و صفحات متعددی سامان داده است و هر بار مطلبی نو و تازه بر زبان می آورد .برای پاسخ گویی نکته به نکته به آن ,می بایستی متن اصلی را دردست داشت .

علامه حلی دست خود را بر گرمای آتش گرفت .به شعله های آتش چشم دوخت و برای لحظه ای ,مردی را در میان شعله ها دید که ,کتابی در دست ,قهقه زنان ,می چرخد .می خندد و کتاب را بر روی سر خود بالا می برد و دست افشان و پای کوبان می چرخاند و می چرخد .می چرخد و می چرخاند ... اگر سوزش دست هایش نبود ,شاید باز هم به شعله ها و تصویر رقص آن مرد ,خیره می ماند .دست خود را کشیده بود و چشم دوخته بود به شاگر د خود .شاگرد صورتش را نزدیک تر آورده بود ,آنقدر که علامه گرمای نفس هایش را حس می کرد :

-استاد بزرگوار !باید کاری کرد .قدمی ,قلمی ,سخنی یا هر کاری که مانع از پاشیدن بذر بدبینی توسط آن مرد گردد .بذری که بد بینی شیعیان را نسبت به مذهب خود به دنبال خواهد داشت .بذری که دشمنی دیگر مذاهب را با شیعه ,در پی دارد .

صورتش را عقب کشیده بود :

-باید کاری کرد که حد اقل به اندازه گمراه سازی آن مرد تاثیر داشته باشد .اما نه آنقدر دیر که کار از کار گذشته باشد .زود زود ...شما که نمی خواهید شیعیان آن شهر و شهرهای نزدیک آن از دست بروند و غیر شیعه ,دشمنشان گردند ؟

حرف های شاگرد ,علامه را به فکر عمیقی فرد برد .اما زود به خود آمد و گفت :

-توقع ما از دانشمندان مسلمان و غیر شیعه ,بیان حقیقت هاست .

حقیقت هایی که اساس آنها ,اسلام واقعی است ,نه ذهنیات فردی و خدایی ناکرده برداشت های نادرست و عقده گشایی .البته بعضی از دانشمندان مسلمان و غیره شیعه ,در آثار خود از بیان حقیقت ها کوتاهی نکرده اند .توقع این است که سنت رسول الله را پاس دارند .و مگر پاسداشتن سنت آن حضرت ,چیزی جز پایبندی به کتاب خدا و پیروی از عترت اوست .مگر می شود بر ضد شیعه سخن گفت و دم از پاسداشت سنت رسول الله زد .حق را باید گفت ,حتی اگر بر خلاف دنیایمان باشد !

علامه برای لحظه ای ساکت شد .آرام ,دانه های تسبیح را در دست گردانید و ادامه داد :

-راستش من هم می دانم که باید کاری کرد .خود نیز آماده ام برای انجام هر کاری که زود تر این مشکل را حل کند .اما باید ...

-باید چه ؟

-باید حساب شده عمل کنیم و بایستی حتما آن کتاب را به دست آوریم .

شاگرد ,تا نیمه های شب سخن گفته بود و علامه شنیده بود و قبل از برخاستن بانگ اذان صبح ,علامه را با انبوهی از اندیشه و اندوه ,تنها گذاشت .علامه بر خاست و کنار پنجره ایستاد .از پشت شیشه به برف هایی خیره شد که حیاط را پوشانده بودند .همراه با دانه های برفی که آرام فرود می آمدند ,نجوایی در دلش در گرفت :

-باید به دشمنی های آن مرد که در قالب حرف و سخن بروز کرده ,پاسخ داد .قبل از آن ,کتاب را باید از چنگش در آورد .حرف هایش را نباید بی پاسخ گذاشت .جای صبر و تحمل نیست .باید دست به کار شوم ...!

و امروز آن روزی است که روزها و هفته ها ,آمدنش را انتظار کشیده بود .

نمی دانم آن مرد که اکنون به چشم استاد به او می نگرد ,چه پاسخی خواهد داد .در این مدت علامه ,برای استاد خود ,نه یک شاگرد معمولی ,که یک طالب علم سخت کوش و پر تلاش جلوه کرده بود .آنقدر که تحسین دیگر شاگردان و استاد را بر انگیخته بود .علاقمندی به درس ها و بحث ها ,شوق علمی ,حاضر جوابی و حضور به موقع در کلاس ها ,از او ,چهره ای محبوب در نزد استاد ترسیم کرده بود .محبوبیتی که با احترامی خاص آمیخته بود .احترامی که استاد به سبب آن ,هیچ خواسته ای را از شاگرد پر تلاش خود دریغ نمی کرد .علامه حلی نیز برای امتحان استاد ,یکی دو بار چیزهایی از او خواسته بود .در خواست هایی که هر کدام ,با روی گشاده استاد برآورده شده بود ند .

اما دیروز که آن کتاب را درخواست کرد ,برخورد استاد ,گونه ای دیگر بود ,سر را به زیر انداخت و چشم به زمین دوخت .پیدا بود که دو دلی به سراغش آمده .علامه ,در دل ,خدا خدا می کرد تا جواب رد نشنود .جوابی که می توانست حاصل زحمات او را بر باد دهد ,وا ماندن از فعالیت های علمی ,تنها گذاردن شاگردانی که هر کدام پس از سالها کسب دانش ,به امیدی در محضرش حاضر می شدند و دوری از خانواده و می دانست که همه آنها ,با یک جواب نه ,بی حاصل می شود .

استاد ,تارهای ریشش را به بازی گرفت .سر را بلند کرد و خیره شد به نقطه ای نامعلوم .دست آخر پرسید :

-این کتاب را برای چه می خواهی ؟اگر مقصودم بهره مندی است ,که من بعضی از مطالب را بر روی منبر و در مجلس درس خوانده ام و باز هم خواهم خواند .اگر که ...

علامه حلی حرفش را قطع کرد :

-برای استفاده علمی بیشتر می خواهم و فهم عمیق تر مطالب آن .

برای خواندن واژه به واژه مطالب کتاب و یافتن پاسخ هایی مناسب برای آنها ,نیازمند به دست آوردن کتاب بود .

استاد پرسید : (فقط همین ؟)

-اگر این فرصت را به من بدهید ,هیچگاه لطف شما را فراموش نخواهم کرد !

لحظه ای بر دل استاد ,شک افتاد :

-این کتاب را برای چه می خواهد ؟نکند چیزی را از من پنهان می کند .

نکند ...

به خود دلداری داد :

-چه چیزی را ,برای چه ؟من که بسیاری از مطالب این کتاب را در جمع مردم و شاگردانم می خوانم .پس دیگر از چه چیزی ترس دارم ؟اما نباید به او کاملا اعتماد کنم .نباید !

استاد به حرف آمد و علامه حلی آرام گرفت :

-باشد .فردا ,به تو پاسخ خواهم داد .خواهم گفت که این کتاب را به تو می دهم یا نه .خواهم گفت که ...هیچ .تا فردا !

رفت .می دانست که تا فردا فرصت دارد تا باز هم به درخواست شاگردش فکر کند .این خواسته او رابیشتر بسنجد و اگر ایرادی بر آن نبود ,به آن تن دهد .

اما ته دلش ,از اینکه خواسته شاگر د خود را رد کند ,نگران می کرد :

-اودر نزد من احتارم و عزتی یافته و کم کم به سر آمد شاگردانم تبدیل می شود .اگر خواسته اش را رد کنم ,اثر خوبی بر دیگر شاگردانم نخواهد داشت .حتی ممکن است برخی از شاگردان را از دور من پراکنده سازد و محل درسم را خلوت نماید .شاید با خود بگویند چگونه است که استاد ما به بهترین شاگرد خود نیز اعتماد ندارد .شاید هم ... شاید هم حرف های دیگری بگویند !

علامه حلی از جلوی آینه می آید کنار .آستین ها را بالا می زند و از اتاق بیرون می رود .نگاهی به حیاط خانه می اندازد .حس می کند که به این خانه عادت کرده است .پا می گذارد داخل حیاط و به طرف حوض کوچک می رود .مشتی آب به صورت خود می پاشد و دست راست را به پهنای صورت می کشد و زیر لب زمزمه می کند :

-خدایا !می دانم که خودت ,حافظ دو امانت گرانقدر آخرین فرستا ده ات هستی .اما من حرف دیگری دارم .دلم ,خواهشی دیگر دارد ... عبدالمطلب فقط نگران شترهایش بود .چونکه می دانست کعبه برای خود ,خدایی دارد می دانست که ابرهه نخواهد توانست ,غباری ,حتی غباری بر ساحت کبریایی آن خانه بنشاند .اما این بار ,نه ابرهه و سپاهیانش از راه رسیده اند و نه از خرابی خانه ,خبری است .لشگری یک نفره ,به جنگ میراث فکری مسلمین آمده .مردی که سپاه او ,کتاب است و سلاحش ,کلماتند .دوست دارم مرا سنگی بدانی ,برنوک ابابیل خود .می دانم که از آن سنگ ریزه ها نیز کوچکترم . اما تو ,بزرگ تر از آنی که خواسته مرا نپذیری !


وقتی استاد گفت :

-باشد ,می دهم .اما سوگند یاد کرده ام که این کتاب رابیش از یک شب در اختیار کسی نگذارم .فقط یک شب !

تمام آرامش دنیا ,یکباره به جانش بارید .نمی دانست راه می رود ,می دود یا بر فراز خانه ها پرواز می کند .

-یک شب ,فقط یک شب !

کاغذ های سفید را بر می دارد و قبل از آنکه شروع کند به نوشتن ,کتاب را ورق می زند .تعداد صفحات کتاب ,ترس را در دلش زنده می کند .

-فرصتی یک شبه و رونویسی از این کتاب قطور ؟

-وقتی استاد کتاب را به طرفش گرفت ,علامه حلی برای لحظه ای درنگ کرد .از ذهنش گذشت که کتاب را نگیرد :

-چگونه می توانم این صفحات را یک شبه رونویسی کنم ؟

کسی بی نام و نشان ,به او می گفت که امیدوار باشد ,دست کم می تواند بخشی از کتاب را رونویسی کند .شاید هم ,تمام آن را !

هر لحظه , ساعتی می ارزد و دقیقه ها ,ارزش روزها را دارند .نباید فرصت را از دست داد .قلم را بر می دارد و شروع به نوشتن می کند .

-برای نوشتن این کتاب ,به روزها و هفته ها نیاز دارم .روزهایی که در اختیارم نیستند و هفته هایی که حسرت آنها را می خورم .ای کاش چنین حسرتی بر دلم نمی نشست !

حرف به حرف ,واژه به واژه ,سطر به سطر و صفحه به صفحه می نویسد و پیش می رود .هر از چند گاهی سر از روی کاغذ ها بر می دارد :

-چه می شد اگر امروز ,آفتاب دیر تر غروب می کرد چقدر خوب است که امشب ,خبری از ماه نشود !

خنده اش می گیرد از آرزوی کودکانه خود !

انگشتانش خسته اند .اما نمی تواند حتی برای لحظه ای قلم را کنار بگذارد .

گوشش چیزی نمی شنود و چشمش ,جز واژه ها ,چیزی نمی بیند .فقط می نویسد .

می نویسد :

...

نمی دانم که این نامه ,کی به دست شما خواهد رسید .اما می دانم که هرگاه برسد ,پس از خواندن آن آرزو می کنید که زود تر بیایم .بیایم تا مرا از نزدیک ببینید و ببویید !نه مرا ,که او را .که من دیگر خود نیستم و بوئی و نشانی از او دارم .

آن کتاب ,رو نویسی شد .چگونه ؟نیمه شب بود یا آستانه سحر ...در پناه نور شمع ,می خواندم و می نوشتم .آنقدر نوشته بودم که دیگر حسی برای انگشتانم باقی نمانده بود .زهر خستگی را به جان قلم می ریختم و با هر واژه که می نوشتم ,آن را محکم تر می فشردم .قبل از آن ,حرف هایم را با صاحب خانه زده بودم .از عبدالمطلب گفته بودم و شترهایش .اما انگار خبری نبود از ابابیل ها ,تا من همچون سنگ ریزه ,بر نوک آنها بنشینم .دیگر انگشتانم از من فرمان نمی برند .می دانستم که خواهم سوخت اگر کتاب را به پایان نبرم .آن مرد ,کتاب را فقط برای یک شب امانت داده بود .شاید در دل حدس می زد که قصد رونویسی از آن را دارم .

خیره گی ام به کاغذ و نوشتن یکسره ,چشمانم را اشک ریزان کرده بود .دردناکی انگشت ها و سوزناکی چشم هایم ، به اوج خود رسیده بود ، که او آمد . نمی دانم از کجا و چگونه . اما وقتی ، سر بلند کردم ، حضور مردی را در کنار خود احساس کردم . نگاهش آنچنان سنگین بود و کلامش آنچنان آرام ، که فقط توانستم سلامش را پاسخ گویم . کنارم نشست . آرامشش بر جانم ریخت . بهت زده او را نگاه کردم . آنقدر مبهوت ,که حتی نپرسیدم کیست و از کجا آمده .

منتظر بودم .اما فکر نمی کردم که انتظار اینگونه پایان پذیرد .

لب به سخن گشود :

-می خواهم کمکت کنم .

قبل از آنکه چیزی بگویم ,ادامه داد :

-تو کاغذ های سفید را خط کشی کن ,من می نویسم .

دست بردم و کاغذهای سفید را برداشتم .نمی دانستم کاغذها را خط کشی کنم ,یا خط نگاهش را دنبال نمایم .تند و پشت سر هم ,کاغذ هارا خط می کشیدم و به او می دادم .نمی دانم زمان زود می گذشت ,یا او تند می نوشت .تند و خوش خط .زیبا و دل انگیز .آنچنان که چشم از خط نگاهش برداشتم و خیره شدم به خط نوشته اش .چنان محو ,که نفهمیدم کی ,با کاروان خواب ,همراه شدم .

صبح ,سراسیمه از خواب برخاستم .قبل از هر کاری ,به طرف کتاب و کاغذ ها هجوم بردم .وقتی انبوهی از کاغذهای نوشته شده را دیدم ,آرام شدم .کاغذ ها را مرتب کردم و از نظر گذراندم .به آخرین خط صفحه آخر که رسیدم ,پرکشیدم .نمی خواستم خواب باشم .خواب هم نبودم .بر آخرین خط ,امضایش نشسته بود .ایستادم ,می شناختمش .مگر می شود به احتامش نایستاد ؟شما هم می شناسیدش .نوشته بود :

(این کتاب را حجت نوشت ).

خواندمش بارها و بارها .هزار بار .شاید هم بیشتر .بوییدم و بوسیدمش .

تمام سطر ها و کاغذها بوسیدنی بودند ... .

به زودی می آیم .اما باید چند وقتی دیگر در این شهر بمانم .تا دست کم به اندازه دروغ پردازی های آن مرد,از حقیقت شیعه بگویم .

این نامه را به همراه نامه ای دیگر که روز قبل نوشته ام ,به اولین کاروانی که به سمت شهرمان بیاید ,می دهم .خودم نیز تاروزهایی دیگر خواهم آمد و با هم ,آمدنش را به انتظار خواهیم نشست