درانتظارمنجی

درانتظارباران نیست آنکه بذری نکاشته

درانتظارمنجی

درانتظارباران نیست آنکه بذری نکاشته

برخوردار از نعمت‌ها، امّا غافل از آنها

عصر روز پنجشنبة هفتة آخر تیر ماه است و من در یکی از میادین اصلی و شلوغ شهر در حال خرید یک سری وسایل هستم. حاج خانم، مادر عزیزم تصمیم گرفته است که پسر کوچکش؛ یعنی بنده را نیز سر و سامانی بدهد و به خانة بخت بفرستد، برای همین هم امر کرده است که به بازار بیایم و لباسی مناسب با مراسم خواستگاری تهیّه کنم. هر چه گفتم حاج خانم من لباس دارم و حالا لازم نیست که لباس نو باشد و از این حرف‌ها، قبول نکرد که نکرد. آخر سر هم گفت: بگو نمی‌خواهی بیایی، چرا بهانه می‌آوری؟

در رابطة بین حاج خانم و من، این نقطه، نقطة صفر است و عدول از آن؛ یعنی نمرة منفی و آن وقت دیگر حساب من می‌رود توی حساب‌های کرام الکاتبین. در این حالت چاره‌ای نیست، جز یک چشم گفتن به حاج خانم و کسب رضایت او. والسّلام.

ماجرای من و خواستگاری را داشته باشید تا بعد. امّا اجازه بدهید از نکات جالب‌تری برایتان بگویم.

وقتی به چشم خریدار وارد بازار می‌شوی، تازه می‌فهمی که عجب! چقدر جنس از همه نوع خوردنی، پوشیدنی، لوازم خانگی با هر نوع مصرف ضروری و غیر ضروری فانتزی، محصولات فرهنگی و خلاصه همه چیز در مغازه‌ها و دست فروشی‌ها ریخته شده، راستی راستی که بازار مکّاره است. شما هم حتماً با این صحنه‌ها مواجه شده‌اید. به حدّی تنوّع در همة اجناس فراوان است که آدم در خرید خود گیج می‌شود، یک وقت‌ها شنیده بودم که مادرم می‌گفت: به فلان جا رفتم، از شیر مرغ تا جان آدمیزاد وجود داشت. حالا می‌دیدم فراوانی و تنوّع جنس آن قدر زیاد است که مصداق این ضرب المثل است. وارد قسمت تره‌بار میدان که می‌شوم، می‌بینم بیش از صد و پنجاه مغازة اصلی عرضة موادّ خوراکی و میوه و حدود همین رقم دستفروش وجود دارند و ماشاءالله از فراوانی جنس. راستی راستی خداوند متعال فراوانی و برکت را بر سر ما ریخته است. در پس چهرة خشن بده و بستان‌ها و داد و ستدهای رایج در بازار، لطافت و زیبایی‌های هنرنمایی خالق بزرگ هستی را می‌توان خوب خوب دید، اگر کمی با دیدة انصاف به لطف و مهربانی پروردگاریش بنگری، می‌بینی که از آب و خاک آن چنان به تنوّع و تفاوت آفریده است که در صُنعش در می‌مانی و تنها بایستی بنده‌وار بگویی: جلّ جلاله ربّی. در کنار این همه نعمت و برکت و فراوانی و ظرافت در خلقت و لذّت جسم و جان، چیزی که دلت را می‌شکند، ناسپاسی بنده است در قبال پروردگارش. خوب که نگاه کنیم، درمی‌یابیم که جملة بندگان الّا ائمة معصومان(ع) و اولیاءالله غرق در بحر نعمت و برخورداری از آن، ولی در عین بی‌خبری هستیم. شاید به طور اتّفاقی چند نفری سری به سوی آسمان بالا ببرند و شکر و سپاس خود را اعلام دارند، ولی عموماً حظّ همة نعمات دور و بر را می‌بریم ولی از خالق آنها غافلیم. برای اثبات این حرف به تحقیق و بررسی‌های خیلی پیچیده و سخت نیازی نیست، اگر حوصله کنید و بقیّة مطلب را بخوانید، شما هم به آن می‌رسید و می‌بینید که غلوّی در کار نبوده است. کنار یک مغازة عطّاری که کمی خلوت‌تر بود، ایستادم و بندگان خدا که چهار نفر با سنّ و سال‌ها و تیپ‌های متفاوت بودند با من همراه شدند تا گفت‌وگویی صمیمانه داشته باشیم. من از آنها پرسیدم: نعمت چیست؟ و آنها به ترتیب پاسخ دادند: اوّلی) سلامتی، دومی) امنیّت و سلامتی، سومی) پول، چهارمی) محتاج کسی نبودن.

پرسیدم توی این بازار چه خبر است؟
اوّلی) شلوغی و خرید مردم. دومی) خرید و فروش و گرانی. سومی) گرانی و بی‌انصافی کاسبان. چهارمی) گوش بریدن کاسبان و جنس در هم دادن به مشتری که بیشترش آشغال است. پرسیدم: وقتی این همه میوه و خوراکی می‌بینید چه پیش خودتان فکر می‌کنید؟

اوّلی) خُب نعمت خداست ، دومی) می‌گویم این همه جنس هست، امّا چرا برخی کاسبان بی‌انصافی می‌کنند و آنها را به قیمت به مشتری نمی‌دهند که از بین نروند. سومی و چهارمی هم حرفش را تأیید می‌کنند. پرسیدم: وضعیّت کالاهای دیگر غیر از موادّ خوراکی چطور است؟

اوّلی) همه چیز زیاد است، ولی قیمت‌ها خیلی گران است. به نظر من کسی نمی‌تواند خرید بکند.

دومی) خیلی چیزها به درد بخور نیستند. چینی و هندی‌اند.
می‌پرسم به نظر شما اگر کسی نمی‌تواند خرید کند، پس این مغازه‌ها چه کار می‌کنند، چرا این همه جنس می‌آورند؟

اوّلی) خوب البتّه خانم‌ها هستند که چرخ این مغازه‌ها را می‌چرخانند و مرتّب خرید می‌کنند. می‌گویم: پس مردم قدرت خرید دارند؟

دومی) بله اگر نداشته باشند، که این همه خرید نمی‌کنند.

سومی) خیلی از این خریدها زیادی است و به نظر من اسراف است، مگه سالی چند دست لباس برای یک نفر نیاز است، خانواده‌ها واقعاً برای خرید خود برنامه ندارند، تا چشمشان چیز تازه می‌بیند، هوس می‌کنند که بخرند.

چهارمی) به نظر من نباید این همه جنس وارد بازار شود تا مردم را به هوس خرید بیندازد.

دومی) در تأیید حرف نفر چهارم گفت: خوب است که رسانه‌ها این مطالب را به مردم یاد بدهند.

اوّلی) خدا پدرت را بیامرزد، روزنامه‌ها، مجلّه‌ها، صدا و سیما که پر از تبلیغ برای مصرف است، اصلاً تشویق به کم مصرف کردن جزو برنامه‌های آنها نیست. حتّی در و دیوار شهر هم پر از این تبلیغ‌هاست.

دومی) کاش همة تبلیغات یک دست باشند ما در همه جا بین آنها تناقض و تضادّ می‌بینیم، مثلاً آیه‌ای از قرآن کریم یا روایتی از ائمه(ع) در صرفه‌جویی و عدم اسراف آورده شده و در کنارش تبلیغ فلان کالا با رنگ و لعاب ویژه، خودنمایی می‌کند. خوب این موارد شایستة جامعة مذهبی و مسلمان ما نیست.
من هم به حرف‌های آنها این نکته را اضافه کردم: به خصوص که ما الآن در تحریم اقتصادی قرار گرفته‌ایم، آیا وقت آن نرسیده که یک شیوه‌نامه برای مصرف و تبلیغ تهیّه بشود؟ آیا به این ضرورت نرسیده‌ایم که همة واحدها چه رسانه‌ها، چه بخش واردات و صادرات، چه تعاونی‌های مصرف و تاجران کالا چه مصرف کنندگان و... بپذیرند که لطف زندگی و خوشبختی در زیاد مصرف کردن نیست، در خوب و بهینه مصرف کردن است؟

سومی) راست می‌گی، زیاد داشتن و زیاد خواستن با هم رفیقند، هر کس بیشتر داره، بیشتر هم می‌خواد، پدرهای خانواده‌ خودشان را به آب و آتش می‌زنند، حلال و حرام می‌کنند تا خانواده بیشتر و بیشتر مصرف کند، ولی از طرف دیگر بچّه‌هایی که به هر قیمتی! خوب و زیاد مصرف کرده‌اند، عادت به زیاده‌خواهی می‌کنند، ناشکر و ناسپاس می‌شوند. محبّت پدر و مادر و نعمت دادن خدا را جزو وظایف آنها می‌دانند.

چهارمی) راستی راستی همین طور است. هر چه بیشتر می‌گیرند، کم حیاتر می‌شوند.

دومی) همه همین طورند. الآن نگاه کنید این همه خدا به ما نعمت داده، هیچ به چشممان نمی‌آید، امّا یکی از این نعمت‌ها که کم می‌شود، شروع به نق زدن می‌کنیم و آه و ناله، که چرا خدایا این نعمت را کم کردی، چرا این طوری شد و...

اوّلی) امّا پیش خودمان فکر نمی‌کنیم در مقابل همة آنچه داریم چه کرده‌ایم، آیا شکر خدا کرده‌ایم؟ آیا قدر نعمت‌ها را دانسته‌ایم. ما فقط جای خالی‌ها را می‌بینیم و چشممان به نیمة خالی لیوان است.
پسر جوانی که چهرة آفتاب سوخته و دستان پینه بستة مردانه‌اش حکایت از این می‌کرد که کارگری زحمتکش است و شاهد همة گفت‌وگوهای ما تا این لحظه بود، جلو آمد و گفت: ‌آقای خبرنگار یک چیزی هم من بگم؟

با خوشحالی و در حالی که دستش را گرم می‌فشردم، گفتم: بگو و او گفت: تا چند وقت پیش بیکار و ول توی خیابان‌های شهرمان می‌چرخیدم و چند تا دوست هم داشتم که یکیشان معتاد بود و بقیّه هم بهتر از من نبودند تا اینکه فهمیدیم رفیق معتادمان اوضاعش خیلی خراب شده و دیگه از مرز خطر هم گذشته. تصمیم گرفتیم او را به کمیتة مبارزه با موادّ مخدّر معرفی و اصلاً خودمان تحویلش دهیم. این کار را هم کردیم. یک روز به مادر و پدرش سر زدیم دیدیم با فقر و بدبختی زندگی می‌کنند، مادر دوستمان تصمیم گرفته بود، یکی از کلیّه‌هایش را بفروشد تا خرج زندگیشان تأمین شود. آنجا ما از خودمان خیلی خجالت کشیدیم که اوّلاً هیچ کدام نمی‌توانستیم حتّی به اندازة ده هزار تومان کمکشان کنیم، دوم اینکه فهمیدیم راستی راستی ما از میلیاردرها هم پولدارتریم و خداوند چقدر به ما نعمت داده! هر یک از اعضای بدن ما چند میلیون می‌ارزه. آن وقت با این همه ثروت، این قدر مفلس بودن واقعاً خجالت داره. از آن روز سه تایی سر کار رفتیم و شکر خدا وضعمان خوب شده. می‌خواستم بگم شما راست می‌گید که ما، مردم نعمت‌های دور و برمان را نمی‌بینیم و از آنها استفاده نمی‌کنیم  و همیشه منتظر یک وضعیّت ایده‌آل هستیم، مثلاً من خودم وقتی دیپلم گرفتم پیش خودم می‌گفتم مگه می‌شه من برم کارگری؟ باید برایم این شرایط و آن شرایط جور بشه. امّا حالا می‌بینم خداوند نعمتی داده که برای کسب نعمت دیگه باید خرج بشه. اصلاً شکر؛ یعنی همین. حرف‌های این جوان کارگر خیلی به دلمان نشست. از او و بقیّه تشکّر کردم. اذان مغرب از مأذنة مسجد داخل میدان پخش می‌شد و من بساطم را جمع کردم تا به نماز برسم.
تا گزارش بعدی علی یارتان

محسن تابنده

صدای پای بهار

محمّد پس از کارهای روزانه کنار نهر جوی آبی خسته و افتاده، نشسته بود. او که از سپیده‌دم آن روز تا دم ظهر، یک‌سره کار کرده بود، به پشت دراز کشیده و به ازدواج و آیندة خود می‌اندیشید. چقدر علاقه داشت همة فرزندانش را خوب تربیت کند و آنها را جهت تحصیل علوم دینی و سربازی و خدمت‌گزاری امام زمان(عج)، به «نجف اشرف» بفرستد. خودش که در این باره به آرزوی‌اش نرسیده بود. در فراز و نشیب زندگی، درس و بحث طلبگی را نیمه‌تمام گذاشته و از نجف به «نیار»2  برگشته بود.
عجب! دچار چه خیالاتی شدم، با این فقر و فلاکت چه کسی عقلش را از دست داده تا به من دختر بدهد؟! خوب درست است که خدا روزی‌رسان و گشایش‌بخش است، امّا من باید خیلی کار کنم. امسال شکر خدا، وضع زراعت و باغ و دام بد نبود، ولی
....

از فکر و خیال که فارغ شد، زود از جا برخاست. ترسید که وقت نماز دیر شده باشد. لب جوی نشست تا آبی به سر و صورت خستة خود بزند که سیب سرخ و درشتی از دورترها نظرش را جلب کرد: ... عجب سیبی! ... چقدر هم درشت! ... چقدر قشنگ و زیبا!

سیب را که گرفت، با شگفتی و خوشحالی نگاهش کرد. اوّل دلش نیامد بخورد. امّا مدّت‌ها بود که سیب نخورده بود. یک لحظه هوس شدیدی نمود و در یک آن، شروع به خوردن کرد. سیب که تمام شد، ناگهان فکر عجیبی در ذهنش لانه کرد و شروع به ملامت خود نمود:

ای وای! این چه کاری بود کردی محمّد؟! این بود نتیجة چندین سال طلبگی‌ات؟! ای دل غافل! ... خدایا ببخش! ... خدا می‌بخشد، ولی صاحب سیب چطور؟ امان از حقّ‌الناس!

بی‌درنگ وضویی ساخت و روی نیاز به سوی کردگار بی‌نیاز آورد. پس از عروجی ربّانی در سجده‌ای روحانی با تمام وجود از پروردگار هستی مدد طلبید و بلافاصله داسش را برداشت و در امتداد جوی آب به سمت بالای دشت به راه افتاد. ظهر که شده بود، همه به ده برگشته بودند و سکوت وهم‌انگیزی همة دشت را در برگرفته بود. گاه این سکوت وهم‌انگیز را صدای ملایم شرشر آب جوی می‌شکست.

چند فرسنگی که راه رفت، به باغی رسید. درختان بزرگ و کهن بید، اطراف باغ را گرفته بودند. کمی آن طرف‌تر، درختان بلند و پر برگ تبریزی قد برافراشته بودند و در میان آنها درختان سیب با انبوهی از سیب‌های سبز، سرخ و زرد خودنمایی می‌کردند. صدای جیک‌جیک گنجشکان و نغمة دیگر پرندگان، صفای دیگری به باغ داده بود. باغ از عطر یونجه و بوی دل‌انگیز گل‌ها و علف‌های وحشی سرشار بود. این همه، محمّد را در خود فرو برد، امّا پس از لختی‌ درنگ به خود آمد و فریاد زد: کسی اینجا نیست؟ ... صاحب باغ کجاست؟

کمی دورتر، در زیر درختان تبریزی، کلبة ساده و زیبایی دیده می‌شد. محمّد چندین بار دیگر که صدا زد، پیرمردی از داخل کلبه بیرون آمد و جواب داد: بفرمایید برادر! تعارف نکنید! بفرمایید سیب میل کنید!

و آنگاه خوش‌آمدگویان به طرف محمّد آمد. محمّد در حالی که از خجالت و شرم سر به زیر انداخته بود، سلام کرد و گفت:
ـ این باغ مال شماست پدر جان؟!

ـ این حرف‌ها چیه؟ بفرمایید میل کنید ... مال بندگان خداست... مال خودتان!
ـ ممنون پدر! ... عرضی داشتم.
پیرمرد در حالی که لبخند می‌زد، با تعجّب گفت:
ـ امر بفرمایید برادر! من در خدمتم.
ـ اگرچه شما بزرگوارتر و مهربان‌تر از این حرف‌ها هستید، امّا برای اطمینان‌خاطر خدمتتان عرض می‌کنم، این بندة گناهکار خدا، اهل ده پایین هستم. می‌شناسید، نیار؟
ـ بله، بله...
ـ کنار جوی نشسته بودم که سیبی آمد. گرفتم و خوردم. ولی متوجّه شدم که بی‌اجازه، آن سیب را خورده‌ام. به احتمال قوی آن سیب از درختان شما بوده است، می‌خواستم آن سیب را بر ما حلال کنید پدر جان!
پیرمرد تعجّب‌کنان خندید و آخر سر گفت:
ـ که این طور ... سیبی افتاده توی آب و آمده و شما آن را خورده‌اید؟!
و یک لحظه قیافه‌اش را تغییر داد و با درشتی گفت:
ـ نه، ... امکان ندارد ... اگر می‌آمدی همة این باغ را با خاک یکسان می‌کردی، چیزی نمی‌گفتم ... امّا من هم  مثل خودت به این‌جور چیزها خیلی حسّاسم! ... کسی بدون اجازه، مال مرا بخورد، تا قیام قیامت حلالش نمی‌کنم ... عرضم را توانستم خدمتتان برسانم، حضرت آقا؟! ... بفرمایید!!

چهرة محمّد به زردی گرایید و چنان ترس و لرزی وجودش را فراگرفت که انگار بیدی در تهاجم باد به رعشه افتاده است. به التماس افتاد و هرچه درهم و دینار در جیب داشت، بیرون آورد و با گریه و زاری گفت:
ـ تو را به خدا پدر جان، این دینارها را بگیر و مرا حلال کن! تو را به خدا من تحمّل عذاب خدا را ندارم! ... مرا حلال کن پدر جان!
و بعد گریه‌اش امان نداد. مدّتی که گریست، پیرمرد دستش را گرفت، آرامَش کرد و گفت:
ـ حالا که این‌قدر از عذاب الهی می‌ترسی، به یک شرط تو را می‌بخشم!
ـ چه شرطی پدر جان؟ به خدا هر شرطی باشد، قبول می‌کنم.
ـ شرط من خیلی سخت است. درست گوش‌هایت را باز کن و بشنو و با دقّت فکر کن، ببین این شرط سخت‌تر است یا عذاب خدا ...
ـ مسلّم عذاب خدا سخت‌تر است، شرط تو را به هر سختی هم که باشد، قبول می‌کنم.
ـ ...و امّا شرط من: دختری دارم کور و شل و کر، باید او را به همسری قبول کنی!!
به راستی که شرط سختی بود. محمّد مدّتی در فکر فرو رفت و یادش افتاد که چقدر آرزوی ازدواج کرده بود و به چه دختران زیبارویی اندیشیده بود. ... و اینک تمام آرزوهایش بر باد رفته بود. آهی سوزان از نهادش برخاست و گفت:
ـ قبول می‌کنم.
ـ البتّه خیالت هم راحت باشد که همراه دخترم ثروت خوبی هم به تو می‌دهم ... ولی چه کنم که دخترم سال‌های سال از
وقت ازدواجش گذشته و کسی نیست، بیاید سراغش ... بیچاره پیر شده ... چه کارش کنم جوان؟! ... حالا باید تا آخر عمرم برای خدا سجدة شکر کنم که مثل تویی را برای دخترم رساند و بعد قهقهه‌ای کرد و به طرف کلبه به راه افتاد.
نگاه تأسّف‌بار محمّد برای لحظات مدیدی دنبال پیرمرد خشکید. چاره‌ای نداشت.

مراسم عقد و عروسی فاصلة چندانی با هم نداشتند. خطبة عقد همان روزهای اوّل خوانده شده بود و تا شب عروسی برسد، محمّد بارها از خدا طلب مرگ کرده بود. امّا مرگ و میری در کار نبود ... باید می‌ماند و مزة مال مردم‌خوری را می‌چشید!
عروس را که آوردند، دل او مثل سیر و سرکه می‌جوشید. اضطراب تلخی به دلش چنگ می‌انداخت و نفس را در سینه‌اش حبس و فکرش را در دریایی پرتلاطم غرق می‌ساخت:
ـ خدایا چه کاری بود من کردم؟ این چه بلایی بود به سرم آمد؟! ای کاش به سوی این باغ نیامده بودم! بهتر نبود، می‌گریختم! ... نه، نه! باید بمانم!

در این فکرها بود که ناگاه محمّد را صدا زدند:
ـ عروس خانم منتظر شماست!
پاهایش به لرزه افتاد. عرق سرد و سنگینی همة بدنش را پوشانده بود. تا به اتاق برسد، هزار بار مُرد و زنده شد. چنان در اضطراب و اندوه بود که متوجّه همراهان عروس هم نشد.
در را که باز کرد، صدای نازنین دختری را شنید که به او سلام گفت. صدای دختر هیچ شباهتی به صدای لال‌ها و کورها و شل‌ها نداشت.

ـ نه، نه، تو که لال بودی دختر؟!
دختر لبخندی زد و نقاب از چهره کنار زد:
ـ  ببین! لال نیستم! کر هم نیستم! شل هم نیستم!
بلند شد و چند قدمی راه رفت، تا خیال محمّد از همه چیز راحت باشد. محمّد که مدهوش و مسحور زیبایی دختر شده بود، بی‌مهابا فریاد کشید:
ـ تو زن من نیستی! ... زن من کجاست؟! ... زن من ...

و فریادزنان از خانه بیرون آمد. زنان و مردانی که خسته و کوفته از کار روزانه اینک در خانه‌های اطراف خود، را به بستر آرامش انداخته بودند، با صدای محمّد جملگی از جا جستند و خانة تازه‌داماد را در میان گرفتند.

ـ این زن من نیست ... زن من کجاست؟! چرا مرا دست انداخته‌اید؟!

چند مرد تنومند، بازوان پرقدرت محمّد را گرفتند و او را ساکت کردند. پدرزن محمّد که مهمان خانة هم‌جوار بود، جمع را شکافت و جلو آمد. لبخندزنان صورت محمّد را بوسید و طوری که همه بشنوند، بلند گفت:
ـ بله، آقا محمّد! عاقبت پارسایی و پرهیزکاری همین است ... آن دختر زیبارو، زن توست. هیچ شکّی هم نکن! اگر گفتم کور است، مرادم آن بود که هرگز به نامحرم نگاه نکرده است و اگر گفتم شل است، یعنی با دست و پایش گناه نکرده است و اگر گفتم کر است، چون غیبت کسی را نشنیده است ... .
ـ چه می‌گویی پدر جان؟! ... خوابم یا بیدار؟! ...
ـ آری محمّد، دختر من در نهایت عفّت بود و من او را لایق چون تو مردی دیدم ... .
هلهله و شادی به ناگاه از همه برخاست و در سکوت شب تا دورترها رفت. محمّد در حالی که عرق شرم را از پیشانی‌اش پاک می‌کرد، دوباره روانة حجرة زفاف شد و از اینکه صاحب چنین زن و صاحب چنین فامیلی شده است، بی‌نهایت شکر و سپاس فرستاد.

... و اینک صدای پای کودکی از آن خانه شنیده می‌شد؛ صدای پای بهار. آری، از چنان مادر و چنین پدری، پسری چون احمد مقدّس اردبیلی به ارمغان می‌آید که از مفاخر بزرگ شیعه و عرفای به نامی هستند که توصیفش محتاج کتاب دیگری است.3



پی‌نوشت‌ها:

1. پدر مرحوم مقدّس اردبیلی.
2. «نیار» نام روستایی در سه کیلومتری اردبیل است که اکنون به اردبیل متّصل شده است. این روستا ولادتگاه مقدّس اردبیلی بوده است.
3. ر.ک: قنبری، حیدرعلی، داستان‌های شگفت‌انگیز از تربیت فرزند، صص 46ـ52؛ به نقل از آینة اخلاص، ص 18.
منبع: خانواده و تربیت مهدوی، ص 257، آقاتهرانی و حیدری کاشانی.

هفت سین

از خیابان های شهر که عبور می کنم چشمم را روی هر اعلامیه متوقف می کنم و برای خودم می خوانمش.
اعلامیه ی اول خبر از سالگرد اول پر کشیدن بزرگ خاندانشان دارد.
دومی از یک ساله شدن بانک شان خبر می دهد.  
سومی برای یک ساله شدن مغازه اش، در ازای هر خرید، هزار جور جایزه و هدیه وعده داده است.
چهارمی تبلیغ فیلم سال است و پنجمی، جشن سین هفتم.
چقدر این یک سال اتفاق های جور واجور افتاده است توی دنیای ما!
برای یکی پر از خبرهای شاد بوده و برای دیگری پر از حسرت و اندوه.
یکی "سال و مال و فال و حالش" به راه بوده و آن یکی تمام سال زانوی غم به بغل گرفته.
یکی وارد دنیایمان شده است و یکی هم _ بدون آن که من و تو بشناسیمش _ بار سفر از دنیایمان بسته!
لابه لای این همه خبر، این همه اتفاق، این همه رفتن و آمدن، چقدر خبر از نیامدنت غریب مانده بینمان.
بین همه ی بیل بردها و تابلوهای بزرگ شهر، یادمان رفته جایی هم برای خبر از "یک سال گذشتن و نداشتنت" باز بگذاریم.
یادمان رفته دوباره امسال را هم بدون تو تحویل می گیریم.
ذکر "یا مقلب القلوب" را بی وجود تو زمزمه می کنیم.
یادمان رفته سین هفتم هفت سینمان سیصد و سیزده یار تو هستند که تا نباشند این سفره رنگ و بویی برای میزبانی از تو ندارد...
که تا نباشند، زمین، مهربانی گام هایت را لمس نمی کند...
 آقا!
سرور و سخاوتمان، سعادت و سربلندی مان، سالک بودن و سازندگی مان همه در گرو آمدن توست.
خودت برای سین هفتم هفت سین مان دعا کن...

ممنونم از خواهرم(عطیه پاک آئین)

شیطان و خرافة تجسّد و دروازة شیاطین در رسانه‌های غربی

حجّت الاسلام محسن قنبریان

تجسّد و تجسّم


منظور از تجسّد این است که شیطان از کالبد و جسد یک انسان برای حضور یا ظهور خویش و کارکردهایش استفاده کند، چنانچه در سریال جدید و طولانی supernatural به کرّات این مسئله دیده می‌شود. در برخی موارد از جسد فردی که مُرده است، استفاده می‌کند، امّا در واقع روح آن فرد، دیگر در آن بدن نیست و این شیطان است که در آن حلول کرده است! در برخی موارد یک انسان زنده را تسخیر می‌کند، طوری‌که کالبد و تن او کاملاً در خدمت شیطان قرار می‌گیرد و هیچ اثری از حضور روح فرد یاد شده نیست، نجات دادن این تسخیر شده همیشه با آزاد کردن جسد از شیطان و برگشتن روح خود فرد همراه نیست؛ بلکه گاه با مرگ فرد همراه است. در سریال پربینندة supernatural همة این موارد به‌چشم می‌خورد. در فیلم‌هایی مثل «روزگار پایانی» نیز چنین تسخیری به‌چشم می‌خورد. پس می‌توان تجسّد را به دو قسم: حلول و تسخیر تقسیم کرد.

اما تجسّم چیست؟

منظور از تجسّم پیداکردن، جسمانیّت و اثر آن است. جسم در فلسفه، یعنی 3 بعدی بودن. تجسّم، یعنی مرئی و قابل مشاهده شدن. هم اجنّه و شیاطین و هم فرشتگان می‌توانند تجسّم یابند؛ البتّه با فرقی که بین این دو وجود دارد. فرق این دو آن است که اجنّه و شیاطین، ذاتاً مادّی هستند؛ لیکن از مادّة لطیف (به تعبیر قرآن خلق شده از آتش) بنابراین گویا قانون گازها بر آنها حکومت دارد. از این‌رو بدن و جسم مادّی خود را می‌توانند مرئی یا نامرئی کنند اگر انبساط یابند، قابل مشاهده نیستند و می‌توانند سریع طیّ طریق نمایند و اگر انقباض یاب?د و خود را جمع کنند، می‌توانند تجسّمی به‌شکل یک موجود پیرامونی شوند، شبیه به یک انسان یا یک حیوان و ...

امّا فرشتگان از اساس، فاقد مادّه هستند و به اصطلاح روح مجرّد هستند؛ یعنی ابتدائاً و بنابراین فاقد شکل (جسمانیّت) بوده و فقط اگر تنزّل یابند، می‌توانند به‌شکلی تجسّم یابند.گاه این تجسّم را فقط رسول یا ولیّ می‌بیند؛ مانند تجسّم‌های جبرائیل و گاه حتّی نزدیکان و حتّی گناهکاران هم می‌بینند؛ مانند تمثّل و تجسّم فرشتگان برای ابراهیم خلیل(ع) و فرزندانش یا تجسّم فرشتگان برای قوم لوط.

فرق بین تجسّم شیاطین و تجسّم فرشتگان


از همین‌جا فرق ظریف بین این دو تجسّم آشکار می‌شود. اجنّه و شیاطین وقتی تجسّم می‌یابند، فاقد مادّه نیستند، بنابراین آثار مادّی را هم با خود دارند پس اگر غذا بخورند یا آمیزش کنند و مانند آن هیچ امتناعی ندارد. چنانچه در روایات اساسی که گزارش تجسّم‌های شیاطین شده است، این آثار را می‌بینیم؛ به‌طور مثال عمل قوم لوط ابتکار و ابداع شیطانی بود که به شکل جوانی تجسّم یافت و برای اوّلین بار عمل شنیع همجنس‌بازی را به مردم آموخت.
اینجا چون سه بعدی بودن، همراه عنصر مادّی هم هست، آثار مادّی هم بر آن بار می‌شود، امّا در تجسّم فرشتگان، فرشته واقعاً مادّی نمی‌شود؛ فقط مرئی و دیدنی می‌شود. بنابراین در تجسّم فرشتگان برای ابراهیم(ع) می‌بینیم که دست به غذا دراز نمی‌کنند و در تجسّم برای قوم لوط هم به لوط اطمینان می‌دهند که قوم نمی‌توانند آزاری به آنها برسانند.
 
تجسّم شیاطین در روایات اسلامی

در گزارش‌های اساسی و روایات اسلامی، به وضوح تجسّم شیاطین را می‌بینیم. فهرستی از این تجسّم‌ها در روایات به قرار زیر است:
1. تجسّم در قیافة پیرمردی از اهل «نجد» و حضور در «دارالنّدوه» و طرح پیشنهاد ترور پیامبر(ص) با کمک 40 نفر از قبایل مختلف؛
2. تجسّم در غدیر و شنیده شدن صدای صیحة او و فراخوان شیاطین برای چاره در مقابل ولایت علیّ بن ابی‌طالب(ع)؛
3. تجسّم در جنگ بدر به شکل یکی از اهل «مدینه» و تحریک مشرکان به قتال که آیة 48 سورة انفال از آن پرده برداشته است؛
4. تجسّم در سقیفة بنی ساعده و تبریک به خلیفة اوّل؛
5. تجسّم در ماجرای عاشورا و اسارت اهل بیت(ع) بنا بر روایت امّ ایمن از امیرالمؤمنین علی(ع)؛
6. و ...

آیا شیاطین جسد هم پیدا می‌کنند؟

در تصویری که قرآن و روایات از شیاطین می‌دهند، چنین چیزی مشاهده نمی‌شود؛ امّا برعکس در فیلم‌های غربی به وفور چنین چیزی مشاهده می‌شود؛ به‌گونه‌ای که رکن این فیلم‌ها، همین تجسّد است. این آموزة خرافی از ‌هالیوود به برخی فیلم‌های شرقی و ایرانی هم رسوخ کرده است.
با تأمّل می‌بینیم چنین چیزی در تعارض با اصول عقلی می‌باشد.

1. تجسّد به شکل حلول: این تجسّد مستلزم تناسخ و حلول است که باطل می‌باشد. در ادلّة عقلی و دینی، بر بطلان تناسخ، براهین زیادی اقامه شده است که همه در اینجا قابل اقامه است. اگر برگشت یک روح از بزرخ به یک بدن مادّی محال است، حلول یک شیطان هم به کالبد انسان مُرده محال است.

2. تجسّد به شکل تسخیر: بدین معنا که بدون اینکه فرد، مُرده باشد و روح از بدن او جدا شده باشد، روح او در بدن خودش بی‌اثر شده و روح شیطانی در کالبد او اثر کند. استبعاد این از حلول بیشتر است؛ چون در جای خود ثابت شده است که روح و بدن در اتّحاد با هم هستند. حال برای تسخیر باید از سویی این اتّحاد تبدیل به مفارقت شود و از سوی دیگر، روح شیطانی در آن کالبد حلول کند.
به‌علاوه که در جای خود ثابت شده است که هم روح انسان هم روح جن و شیطان، همه‌جا همراه با بدن است؛ یعنی در دنیای مادّی دارای بدن مادّی و در برزخ، دارای بدن برزخی‌اند. حال اشکال اینجاست که شیطانی که ناچار، خود دارای بدن است؛ هرچند نامرئی و منبسط. پس چگونه می‌تواند بدنی دیگر هم برگزیند؟! و در کالبد یک انسان قرار گیرد؟!
از این‌رو، هم حلول و هم تسخیر از نظر عقل محال است و این فقط یک خرافه است که توسط ‌هالیوود در حال گسترش می‌باشد.

یک شبهه

در قرآن، کارکردهایی غیر از وسوسه برای شیطان شمارش شده است؛ از جملة آنها «مسّ» و «قرین» شدن و ... است.
 در آیة «یَتَخَبَّطُهُ الشَّیْطَانُ مِنَ الْمَسِّ؛1 شیطان بر اثر تماس‏، آشفته‏سرش کرده»آمده است.
این اثر خاص (خبط) چیست و آیا اثر همان تسخیر نیست؟

همین‌گونه آیة: «نُقَیِّضْ لَهُ شَیْطَانًا فَهُوَ لَهُ قَرِینٌ؛2 بر او شیطانی می‏گماریم تا برای وی دمسازی باشد.»
آیا قرین قرار گرفتن شیطان برای انسان، چیزی غیر از تسخیر است؟!

پاسخ این است که بله! هیچ‌کدام از اینها به معنای تسخیر یا ملازمه با تسخیر نیستند. سخن این نیست که شیاطین نمی‌توانند به انسان آزاری برسانند و صرفاً آنها را دعوت به بدی می‌کنند؛ بلکه سخن در آن نوع خاص از تسلّط است که به کلّی اختیار را از انسان ساقط و شیطان به مثابة روح انسان در کالبد او حاضر می‌شود. چنین چیزی مقبول نیست والّا اساساً در روایات از شیطانی سخن است که کار او آزار و اذیّت انسان‌هاست. به‌طور کلّی قاعده در جنبة مثبت و منفی انسانی یک چیز است. چنانچه در جانب مثبت، فرشتگان الهی در بدو امر، ملهِم انسان ب? خوبی‌ها هستند و با پیگیری انسان و راه رفتن او در خیرات، این الهام به مراتب دستگیری رسیده و به مرتبة تأیید می‌رسد؛ در جانب بدی‌ها نیز شیاطین همین‌گونه‌اند. ابتدا وسوسه‌گر به بدی‌ها هستند، امّا تبعیّت از آنها، نفوذ آنها و سلطنت آنها بر انسان را بیشتر می‌کند تا به مرحلة قرین انسان شدن می‌انجامد. به این ترتیب می‌بینیم که وقتی مؤمنی مؤیّد به تأیید فرشته‌ای می‌شود به این معنی نیست که فرشته در او حلول کرده است.

همین‌گونه است، وقتی که فاسق و کافری با ازدیاد بدی‌هایش «نزول‌گاه» شیاطین شده و با آنها قرین می‌شود، در این حالت کالبد او در اختیار شیاطین قرار نگرفته و روحش منعزل نمی‌شود.
برای نمونه امام رضا(ع) دربارة دعبل خزائی وقت انشاء قصیدة معروفش فرمود: «نطق روح القدس علی لسانک» یا دربارة خود اهل بیت(ع) هست که مؤیّد به روح القدس هستند، امّا اینها هرگز مبنای حلول روح القدس در کالبد آنها و انعزال روح انسانی آنها نیست. آنها مسخّر جبرائیل و روح‌القدس نمی‌شوند. مؤیّد به او می‌شوند و بین این دو فرق است. روح با ازدیاد ایمانش به مرتبه‌ای می‌رسد که قوّت برتر می‌گیرد و درک و توان برتر از موجودات برین دریافت می‌کند. این اتّصال روحانی با عوالم قدس تفاوت بسیاری دارد به معنای جا گرفتن روح یا فرشته‌ای در کالبد انسان.

دربارة شیاطین نیز قصّه همین است. روح انسان شقی با تجرّدی خاص، ارتباط و اتّصالی با شیاطین می‌یابد که درک و توانی خاص بر بدی‌ها می‌یابد. بنابراین قرآن از «وحی» شیاطین، «القاء» آنها و ... سخن می‌گوید. اینها هیچ‌کدام تسخیر شدن به معنای یاد شده نیست که روح منعزل و شیطان همه کاره شود؛ بلکه برعکس روح در چنین حالتی در فعّالیت بیشتر و تجرّد بیشتر است و اتّصالش با بدن نیز شدیدتر است. بنابراین افعال و اقوال صادره واقعاً و مباشرتاً از آن خود انسان است؛ هرچند در تأیید فرشتگان یا قرین بودن با شیاطین چنین درک و قوّه‌ای ی?فته باشد.
 
دروازة شیاطین، خرافه‌ای دیگر

در بسیاری از آثار ‌هالیوود، سخن از برگشت شیطان است و برای این بازگشت، گاهی گذرگاه زمانی درست می‌کنند؛ مثلاً مقطع هزارة دوم، در فیلم روزگار پایانی یا گذرگاه مکانی که نقاطی در زمین را دروازة خروج شیاطین قرار می‌دهند. در فیلم «فاینال فانتزی»، «دریاچة کاسپین» (دریای خزر) و گذرگاه مکانی و سال خروج هم مصادف با 1357(سال پیروزی انقلاب اسلامی) است.!! در همین سریال، دائماً از دروازة شیاطین سخن است.
این خرافة در حال گسترش، مبتنی بر تحریف مسیحیّت است. در مکاشفة یوحنّا سخن از تبعید شیطان به جهنّم؛ به مدّت هزار سال است و این فهم انحرافی است. به نصّ قرآنی، شیطان پس از تمرّد نه به جهنّم بلکه همراه با انسان به زمین هبوط کرده و در کنار او به وسوسه و تدارک مراتب ولایت خود می‌پردازد.

امّا در فهم مسیحی، این موجود تبعید شده به جهنّم به دنبال فرصت و بزنگاهی است تا به دنیا برگردد؛ مثلاً اوّل هزاره فرصت می‌یابد یا جاهای در روی زمین معبری برای خروج اوست!
از این خرافی‌تر آنکه شیطان وقتی از این گذرگاه‌ها به دنیا بر می‌گردد، فرصتی کوتاه دارد تا مثلاً با بشری بیامیزد و پسر خود را به دنیا بیاورد تا دروازة دوزخ بر او بسته شود و او در دنیا ماندگار گردد (فیلم روزگار پایانی) و در برخی فیلم‌ها بستن دروازة جهنّم منوط به اعمال خرافی دیگری است که باید انجام گیرد. هیچ یک از اینها مطابق با واقع نیست و نباید در فهم مؤمنان قرار گیرد.

پی‌نوشت‌ها:
1. سورة بقره (2)، آیة 275.
2. سورة‌زخرف (43)، آیة 36.
 

شیطان‌پرستان

شیطان‌پرستی، یکی از مظاهر انحطاط اجتماعی، اخلاقی و دینی به شمار می‌آید و این پدیده نشانة دوری انسان از فطرتی است که خداوند مردم را با آن آفریده و سرشته است؛ زیرا گروه‌های شیطان‌پرست از عبادت خداوند روی برتافته و شروع به پرستش شیطان و تقدیس آن می‌نمایند. ما در این پژوهش که در مورد شیطان‌پرستی است، می‌خواهیم به این نکته اشاره کنیم که هدف ما، آشنایی با برخی از گروه‌های جوانان است که کم‌کم شروع به پیدایش در جوامع اسلامی ما نموده و شیطان‌پرست خوانده می‌شوند و تحت‌تأثیر افکار و ادیانی قرار گرفته‌اند که در غرب گس?رش و رواج یافته است.

پیدایش

پژوهشگران بر این عقیده‌اند که آغاز شیطان‌پرستی به قرن یکم میلادی باز می‌گردد. در این زمان «گنوسی‌ها»،1 شیطان را در قدرت و عظمت، همتای خداوند می‌دانستند.
اندیشة شیطان‌پرستی و تقدیس شیطان، در شماری از ادیان کهن آمده است و برخی از ادیان، خدایان متعدّدی داشتند که آن خدایان نمایندة‌شر بودند. به‌عنوان مثال در تمدّن کهن مصر، الهة «سیت» یا «شیث» به کلمة satan؛ یعنی شیطان به عنوان نمایندة نیروی شر، نزدیک است و مصری‌ها برای در امان ماندن از شرّ او، قربانی‌های زیادی تقدیم آن می‌کردند. در تمدّن هندی نیز شیطان، نقش زیادی در زندگی دینی مردم داشته است، آنها شیطان را «راکشا» می‌نامیدند. یونانی‌ها نیز شیطان را « دی ات بولس» (D it - Boles)؛ یعنی معترض، می‌خواندند. در کشورهای آسیای دور، شیاطین شب را می‌پرستیدند و کم کم تاریکی، نماد شر شد و نور، نماد نیکی و خیر. در «بابل» و آشور، اسطوره‌ها در مورد درگیری خدایان خیر و شر سخن می‌گویند و در تمدّن آفریقا، هنوز هم جادوی «وودو» که تنها جادوی رسمی در جهان است، نوعی تقدیس شیطان و راه به دست آوردن قدرت‌های خارق‌العادّه از طریق آن برای تسلّط بر برخی مردم به شمار می‌آید.2

افکار، آداب و رسوم و رفتار شیطان‌پرستان

1. آنها اعتقاد دارند که ـ نعوذبالله ـ خداوند هنگامی که شیطان از سجده کردن به آدم سرباز زد و او را از بهشت راند، به او ظلم کرده است و به همین دلیل شیطان‌پرستان، شیطان را شایستة تقدیر می‌دانند و او را نماد قدرت و اصرار به شمار می‌آورند. آنها همچنین شیطان را قدرت بزرگ می‌دانند، قدرتی که در بشری را در زندگی به حرکت درمی‌آورد.
2. آزاد گذاشتن عنان نفس برای انجام اعمال جنسی و شهوت‌پرستی و مصرف موادّ مخدّر و مشروبات الکلی. در توصیه‌های این گروه آمده است که عنان نفس خود را آزاد بگذار و در لذّت غوطه‌ور شو و از شیطان پیروی کن، زیرا او دستورهای سخت به  تو نمی‌دهد و فقط خواسته‌های تو را برآورده می‌سازد و تو را زنده و پویا می‌سازد. تراولی، به پیروان خود می‌گفت: هر چقدر می‌خواهی رابطة جنسی برقرار کن، هرطور می‌خواهی و با هرکس که تمایل داری. دیگران باید تسلیم تو شوند.
3. آنها معمولاً لباس‌های سیاه می‌پوشند و موهای خود را بلند نگه می‌دارند و تصویر صلیب شکسته یا ستارة شش ضلعی را بر سینه و دست خود خال‌کوبی می‌کنند. آنها از گردنبند سیاه که نقش ستارة پنج ضلعی را دارد و در وسط آن سه شیطان با دو شاخ پیچیده به سمت پشت وجود دارد، استفاده می‌کنند.
4. آنها ترجیح می‌دهند که مراسم خود را در اماکن متروکه یا دور از مردم عادی انجام دهند و عموماً بر دیوارهای محلّ برگزاری مراسم خود، اشکالی ترسناک مانند تصویر مار و جمجمه یا اشکال عجیب و غریب ترکیب حیوانات مختلف ترسیم می‌کنند.
5. آنها در جلسات و مراسم خود، موسیقی پر سر و صدای راک (Hard Rock) پخش کرده و مطالبی به شکل ترانه‌ها که از مرگ و خودکشی ستایش می‌کند، می‌خوانند. آنها در مراسم‌های خود در استفاده از مشروبات الکلی و موادّ مخدّر زیاده‌روی می‌کنند و در این حالات، گاهی به چشیدن خون می‌پردازند. آنها معمولاً برای این کار یک گربه یا سگ یا خروس را می‌کشند و عموماً آنها حیوانات سیاه را انتخاب می‌کنند و در حالی که آن حیوان زنده است، آن را تکّه پاره می‌کنند و خون آن را به بدن خود می‌مالند.
6. برخی از آنها دست به خودکشی می‌زنند؛ زیرا از نظر آنان، آزادی و خودکشی حقّ آنان است و می‌گویند: انسان آزاد است که هرچه می‌خواهد، بخورد و هرچه می‌خواهد، بپوشد و هروقت که دلش می‌خواهد،‌بمیرد. خودکشی از نظر آنان انتقال به جهان خوشبختی و رقص است و بسیار شبیه به یکی از ایستگاه‌هایی است که انسان آن را می‌پیماید.27
7. نبش قبر و بیرون آوردن اجساد مردگان. آنها در این حال بالای جسدی که آن را در آورده‌اند، به رقص و پایکوبی می‌پردازند. آنها در مورد این کار می‌گویند: آنها این کار را انجام می‌دهند تا سنگدل و قسی القلب شوند و عدم را با جان و دل احساس کنند و آن را تمرینی برای قتل می‌دانند،‌بدون آنکه هیچ احساس گناهی کنند و خم به ابرو بیاورند.
8. آنها اخلاق را ضعف و مایة حمایت از ضعیفان می‌دانند، آنها می‌خواهند که اساس روابط مردم با هم سودجویی و لذّت‌طلبی باشد و اخلاقیات را مانع بزرگی در این راه می‌دانند و آن را عامل حرکت و پیشرفت به شمار نمی‌آورند.

وصایای نُه‌گانة شیطان‌پرستان:

این نُه وصیت از جمله اصول و پایه‌های این فرقة منحرف است:
1. عنان نفست را آزاد بگذار و در لذّت‌ها غوطه‌ور شو؛
2. از شیطان پیروی کن، زیرا او تنها دستورهایی به تو می‌دهد که با طینت تو سازگار است و هستی تو را سرشار از زندگی و پویایی می‌کند؛
3. شیطان، نماد حکمت آلوده و نماد زندگی اصیل است، بنابراین خودت را با افکار دروغین و سراب‌ها فریب نده؛
4. افکار شیطان محسوس، ملموس و قابل دیدن است و طعم دارد و عمل به آن باعث شفای تمام بیماری‌های جسمی و روانی است؛
5. نباید عاشق شد؛ زیرا عشق،‌ضعف و خواری و پستی است؛
6. شیطان، نماد دلسوزی و شفقت برای کسانی است که شایستگی آن را دارند و به جای تباه کردن خود و عاشق دیگران شدن، باید عاشق شیطان شد؛
7. حقّت را از دیگران بگیر،‌هر کس به تو یک سیلی زد، با تمام قدرت با مشت بر همه جای بدن او بکوب و به او ضربه بزن؛
8. همسایه‌ات را دوست نداشته باش و با او همانند اشخاص غریبه و عادی دیگر رفتار کن؛
9. ازدواج نکن، بچّه‌دار نشو، از اینکه ابزار و وسیلة بیولوژیک برای ادامة نسل و زندگی انسان‌ها باشی، حذر کن، فقط برای خودت باش.28

مترجم: سیّد شاهپور حسینی


پی‌نوشت‌ها:
1. گنوسی‌ها: گنوسی کلمه‌ای یونانی الاصل و مشتق از «گنوسیس»؛ یعنی معرفت و آگاهی است و در اصطلاح، رسیدن به نوعی کشف معارف والا را گویند. گنوس، جنبش و فلسفه‌ای کهن و آمیخته‌ای از عقاید یونانی، اسرائیلی و ایرانی به شمار می‌آید. ر.ک: الموسوعـة المسیرة، چاپ الندوة العالمیّـة، ص 1113.
2. عبدة الشّیطان، حسن الباش، ص 17.
3. بدعة عبادة الشّیطان، دکتر السعد السعمرانی؟؟؟، ص 8.
4. عبادة الشّیطان، صالح الشّورة.
5. موسوعـ[ الادیان المسیرة، صص 323 ـ 324.
6. خبرگزاری رویترز، 23/3/2005.
7. عبدة الشّیطان، باش، ص 58.
8. همان، ص 19.
9. اظهار الحق، دکتر محمّد المفتی، ص 180.
10. عبادة الشّیطان، حالد غسان؛ عبادة الشّیطان، سالح الشورة.
11. اظهار الحق، ص 175.
12. اخبار الحوادث المصریـة، 17/5/2001.
13. اظهار الحق، ص 180.
14. عبدة الشّیطان، الباش، ص 68.
15. مقاله: اتباع عبدة الشّیطان ینتلقون من مصر الی الاردن، احمد هریدی محمّد.
16. فادیا عثمان، الشرق الاوسط، 1/3/2003.
17. روزنامة بحرینی «الوسط»، 15/4/2005.
18. شبکة حضرموت العربیة، 19/11/1426ق.
19. بدعة عبادة الشّیطان، ص 100.
20. همان، صص 95 ـ 96.
21. همان، ص 96.
22. خبرگزاری آلمان، 5/12/2005.
23. بدعـ[ عبادة الشّیطان، ص 97.
24. خبرگزاری آلمان، 24/1/2006.
25. مجله اگزکتف انتلجنس، 26/8/2005.
26. همان.
27. دکتر اسعد البحرانی؟؟؟، الشرق الاوسط، 1/3/2003.
28. اظهار الحق، ص 177؛ عبدة الشّیطان، باش، ص 75.