درانتظارمنجی

درانتظارباران نیست آنکه بذری نکاشته

درانتظارمنجی

درانتظارباران نیست آنکه بذری نکاشته

برای فریاد، یک کلمه کافی است...

کسی می گفت:
وقتی محرم می شود،
می شود در حسینیه ها،
فریاد زد
درد را؛
اما رنج فاطمه (س)
بغضی است،
استخوان می شکند
در سکوت.
 
می گویم:

نیازی به روضه ی مداح نیست،

کرامات امام حسین (ع)

برای شیون کردن،
اشاره ای بس است؛
شرح واقعه نمی خواهد
چند کلمه کافی است:
«در»،
«نگاه علی (ع)»،
«ریسمان»،
«کوچه»؛
 
ما تا قیامت
خواهیم گریست...

مجبورمان کن خوب شویم!

بارها گفته ام ببخش
و باز...
بعد از دو ماه بارش رحمتت
به خودم که نگاه می کنم،
از اختیار خودم خجالت می کشم...
پای سفره ی میهمانی ات اعتراف می کنم:
خودم را بهتر از هر کسی می شناسم
یه همین خاطر حرف آخرم را می گویم:
آخدا!
 ما را به جبر هم که شده سر بزیر کن
خیری ندیده ایم از این اختیار ها ...

و لاتکلنی الی نفسی ...(1)

پی نوشت:
1. مرا به خودم وامگذار


یاسر حسین حیدری؛ با تصرف و تلخیص

اسطوره

روزگاری
مادری
سهرابی
در آغوش خود پروراند.
 
برای بازوی او
نه حرزی زد و
نه وردی خواند؛
بلکه
مُهر امانت چسباند: وقف رُستم زمان!
 
و سهراب
در میدان جنگ
نه علیه رستم
که در کنار او بود.
چرا که مادر سهراب
آداب پدرداری و برادرنوازی را
نه!
بلکه غلامی را
خوب به او آموخته بود.
 
و سهراب
رستم را
از همان ابتدا
خوب شناخت.
و رستم
او را عصای دست خود کرد.
 
هر چند
اسطوره رفت
اما
از بازو و
مَشک و
چشمانش

افسانه های تازه آغاز شدند...

ابالفضل(ع)

او، هست... لطفش بیشتر...

مرد حرف می زد و من فقط سرم به زیر بود. سن و سالش تقریباً مثل خودم بود، به خاطر همین بیشتر از اینکه به چشمهای غمگین و خجالت زده اش نگاه کنم شرم می کردم. تازه پدر شده بود وبااولین تب بچه وسرزدن به دکترها، پاسکاری شدن بین


 


این دکتر و آن دکتر و این آزمایشگاه و آن آزمایشگاه برایش شروع شده بود. به خاطر همین خرجها، ناچار ماشینی که تنها منبع درآمدش بود را فروخته بود و حالا توی اتاق مددکاری بیمارستان می گفت: «حسابداری گفت بیام پیش شما» و بعد درحالی که دستهایش را به هم میفشرد، ادامه داد: «برای خرج بیمارستان مشکل دارم.»

نمی دانم غرورش بود یا غصه هایش که از گوشه چشم راه گرفت و روی دستهای گره کرده اش افتاد.
 اینبار من بودم که دلهره داشتم، دلهره اینکه چگونه به مرد خبر بدهم آخرین ذخیره حساب کمک به نیازمندانمان، درست پیش پای او تمام شده و معلوم نیست کی دوباره حساب پر شود.
حرفهای مرد تمام شده بود و من هنوز هم ساکت بودم. بعد از دل دل کردن های بسیار تا خواستم دهان باز کنم تلفن زنگ خورد. خبر را پشت تلفن می شنیدم و هر لحظه لبخندم عمیق تر می شد. مرد با نگاه بهت زده نگاهم می کرد و انگار ته دلش می گفت چقدر بی خیال است. اما او خبر نداشت در همان لحظاتی که غرورش زیر پایش بود، فرد نیکوکاری لطفش را کف دستش گذاشته بود و مبلغ زیادی به بیمارستان کمک کرده بود. 

خوشا به حال...

در جهانی که یاد تو نیست
و دنیایی که تنهایت کرده است
میان عهدهای شکسته ی ما شیعیان
و گناهان شرم آور دوستان
میان بازیهای سیاسی شیعه خانه ی تو
و بین کوه های حرف و حدیث
- بالاخره-
آقا جان!
امروز
روز توست!
  imam zaman 103
این آذینها که می بندیم
نه برای آن است
که از طولانی شدن این ظلمت
از دور بودن از تو
از بالاتر و بالاتر و بالاتر رفتن سن غیبت تو
خوشحالیم!
برای آن است
که به یاد بیاوریم
مولایی داریم
که میلادش
روشنایی چشم است،
نوید نزدیک تر شدن امید؛
و سالهای غیبتش
سالهای ساخته شدن ماست
برای پیوستن
برای همراهی.
 
این چراغهایی که در کوچه هامان
چشمک می زنند
برای این نیست
که بگوییم:
«چشممان از غیبت تو روشن است!»
برای این است که بگوییم
در غیبت نیز
- خورشید مستور من!-
چشم مان به تو روشن است!
 
این شیرینی ها و شربتها
فقط بهانه های شکر ماست که
«خدایا
سپاس تو راست
که تنهاترین مولا
آقای تنهاترین بنده هاست!»
 
این گلها که هدیه می دهیم
برای شادباش نبودت نیست
برای آن است
که به محبتی که از تو در دل داریم،
افتخار کنیم
تا روزی
مسیر آمدنت را
از مکه
به جهان
گل باران کنیم.
 
این روزها،
حتی میان مسلمانان،
دوستان تو غریب اند مولا!
نه مثل غربت تو؛
ولی از جنس همان تنهایی...
امّا
این آذینها و شربتها و شیرینیها
این تبریک ها و شادباشها
این دست زدنها
و اشکهای آمیخته به شرم و شوق
و این بیداری تا سحر،
فریاد الحمد ماست
و آتش قلب ماست برای زیستن و رفتن و رسیدن
و فرق غربت ماست
با غریبان:
ما همه چیز داریم؛
چرا که
ما تو را داریم!
 
 
پی نوشت:
1. امام صادق (علیه السلام) فرمودند: «اسلام به غریبى آشکار شد و همان گونه که شروع شده غریب خواهد گردید، پس خوشا به حال غریبان‏!» (الغیبة للنعمانی / ترجمه غفارى، ص: 446؛ با استفاده از نرم افزار جامع الاحادیث)