درانتظارمنجی

درانتظارباران نیست آنکه بذری نکاشته

درانتظارمنجی

درانتظارباران نیست آنکه بذری نکاشته

او، هست... لطفش بیشتر...

مرد حرف می زد و من فقط سرم به زیر بود. سن و سالش تقریباً مثل خودم بود، به خاطر همین بیشتر از اینکه به چشمهای غمگین و خجالت زده اش نگاه کنم شرم می کردم. تازه پدر شده بود وبااولین تب بچه وسرزدن به دکترها، پاسکاری شدن بین


 


این دکتر و آن دکتر و این آزمایشگاه و آن آزمایشگاه برایش شروع شده بود. به خاطر همین خرجها، ناچار ماشینی که تنها منبع درآمدش بود را فروخته بود و حالا توی اتاق مددکاری بیمارستان می گفت: «حسابداری گفت بیام پیش شما» و بعد درحالی که دستهایش را به هم میفشرد، ادامه داد: «برای خرج بیمارستان مشکل دارم.»

نمی دانم غرورش بود یا غصه هایش که از گوشه چشم راه گرفت و روی دستهای گره کرده اش افتاد.
 اینبار من بودم که دلهره داشتم، دلهره اینکه چگونه به مرد خبر بدهم آخرین ذخیره حساب کمک به نیازمندانمان، درست پیش پای او تمام شده و معلوم نیست کی دوباره حساب پر شود.
حرفهای مرد تمام شده بود و من هنوز هم ساکت بودم. بعد از دل دل کردن های بسیار تا خواستم دهان باز کنم تلفن زنگ خورد. خبر را پشت تلفن می شنیدم و هر لحظه لبخندم عمیق تر می شد. مرد با نگاه بهت زده نگاهم می کرد و انگار ته دلش می گفت چقدر بی خیال است. اما او خبر نداشت در همان لحظاتی که غرورش زیر پایش بود، فرد نیکوکاری لطفش را کف دستش گذاشته بود و مبلغ زیادی به بیمارستان کمک کرده بود. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد