مرد حرف می زد و من فقط سرم به زیر بود. سن و سالش تقریباً مثل خودم بود، به خاطر همین بیشتر از اینکه به چشمهای غمگین و خجالت زده اش نگاه کنم شرم می کردم. تازه پدر شده بود وبااولین تب بچه وسرزدن به دکترها، پاسکاری شدن بین
این دکتر و آن دکتر و این آزمایشگاه و آن آزمایشگاه برایش شروع شده بود. به خاطر همین خرجها، ناچار ماشینی که تنها منبع درآمدش بود را فروخته بود و حالا توی اتاق مددکاری بیمارستان می گفت: «حسابداری گفت بیام پیش شما» و بعد درحالی که دستهایش را به هم میفشرد، ادامه داد: «برای خرج بیمارستان مشکل دارم.»
نمی دانم غرورش بود یا غصه هایش که از گوشه چشم راه گرفت و روی دستهای گره کرده اش افتاد.