درانتظارمنجی

درانتظارباران نیست آنکه بذری نکاشته

درانتظارمنجی

درانتظارباران نیست آنکه بذری نکاشته

عشق بازی با خدا

 منوچهر در عملیات کربلای پنج بدجوری شیمیایی شد. تنش تاول می زد و از چشمانش آب می آمد.
سال شصت و هفت مسئول پادگان بلال کرج شد. گاهی برای پاکسازی و مرزداری می‌رفت منطقه. هر بار که می‌آمد، لاغرتر و ضعیف تر شده بود.
نمی‌توانست غذا بخورد. می‌گفت: دل و روده‌ام را می‌سوزاند. همه‌ی غذاها به نظرش تند بود. هنوز نمی‌دانستیم شیمیایی چیست و چه عوارضی دارد. دکترها هم تشخیص نمی‌دادند. هر دفعه می‌بردیمش بیمارستان، یک سرم می‌زدند، دو روز استراحت می‌داند و می‌آمدیم خانه.

سال 69 مصدومیتش شدیدتر شد. عملی روی منوچهر انجام دادند تا ترکش ها ی سمی را از بدنش خارج کنند. از همان موقع شیمی درمانی هم شروع شد.
روزها به سختی می گذشت و منوچهر حالش روز به روز بدتر می شد، به طوری که تا شش ماه نتوانست حرکت کند. بعد از آن هم با عصا راه می رفت. مدتی بیناییش را از دست داد و بعد از استفاده از آمپول های زیاد تا حدودی بهبود یافت.

بدنش پر از تاول بود طوری که نمی توانست بخوابد. ریه سمت چپش را هم از دست داد و نیمی از روده اش را هم برداشتند. سردردهای شدید گرفت. از درد، خون دماغ می ‌شد و از گوشش خون می آمد.

منوچهر با خدا معامله کرده بود. او حاضر نشد مفت ببازد، حتی ناله هایش را. همیشه می گفت: این درد ها عشق بازی است با خدا.

چند سال گذشت. دیگر بیماری منوچهر را از پای درآورده بود. دکتر من را صدا زد و گفت: نمی دانم چطور بگویم، ولی آقای مدق، تا شب بیشتر دوام نمی آورد. ریه ی سمت چپش از کار افتاده. قلبش دارد بزرگ می شود و ترکش دارد فرومی رود توی قلبش. دیگر نمی توانستم تظاهر کنم. از آن لحظه اشک چشمم خشک نشد. منوچهر هم دیگر آرام نشد. از تخت کنده می شد. سرش را می گذاشت روی شانه ام و باز می خوابید. از زور درد، نه می توانست بخوابد، نه بنشیند.

یکدفعه کف اتاق را نگاه کردم. دیدم کف اتاق پر از خون است. آنژیوکت از دست منوچهر در آمده بود و خونش می ریخت. پرستار داشت دستش را می بست که صدای اذان پیچید توی بیمارستان. منوچهر حالت احترام گرفت. دستش را زد توی خون ها که روی تشک ریخته بود و کشید به صورتش. پرسیدم: منوچهر جان، چه کار می کنی؟، گفت: روی خون شهید وضو می گیرم.

دو رکعت نماز خوابیده خواند. دستش را انداخت دور گردنم و گفت: من را ببر غسل شهادت کنم. مستاصل ماندم. گفت: نمی‌خواهم اذیت شوی.
سرم را گذاشتم روی دستش. گفت: دعا بخوان. آن قدر آشفته بودم که تند تند فاتحه می‌ خواندم. حمد و سه تا قل هوالله و انا انزلناه می‌خواندم. خندید و گفت: انگار تو عاشق‌تری. من باید شرم حضور داشته باشم. چرا قاطی کرده‌ای؟ هم دیگر را بغل کردیم و گریه کردیم. گفت: تو را به خدا، تو را به جان عزیز زهرا دل بکن.

من خودخواه شده بودم. منوچهر را برای خودم نگه داشته بودم. حاضر شده بودم بدترین دردها را بکشد، ولی بماند. دستم را بالا آوردم و گفت: خدایا، من راضیم به رضایت دلم نمی‌خواهد منوچهر بیشتر از این عذاب بکشد. منوچهر لب خند زد و خدا را شکر کرد.

می‌خواستند منوچهر  را ببرند سی سی یو. با محسن دست بردیم زیر کمرش، علی پاهایش را گرفت و نادر شانه‌هایش را. از تخت که بلندش کردیم، کمرش زیر دستم لرزید.
دهانش خشک شده بود. آب ریختم در دهانش. نتوانست قورت بدهد. آب از گوشه ی لبش ریخت بیرون، اما هیچ وقت یادم نمی رود که چه «یا حسین» قشنگی گفت، از ته ته قلبش.
این ها فقط تکه ای از زندگی شهید منوچهر مدق از زبان همسرش بود. گاهی خواندن، فقط خواندن بخشی از سختی های زندگی شهدا آدمی را وادار می کند تا ساعت ها اشک بریزد، ولی همیشه با خود می اندیشم که چه طور آدم هایی در همین حوالی سختی های به این بزرگی را یک تنه به دوش کشیده اند و باز هم اسم آن را عشق بازی با خدا گذاشته اند./


منبع: کتاب اینک شوکران 1، نویسنده : مریم برادران، گروه روایت فتح؛ با تصرف و تلخیص.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد