
چشم ها بسته بود
لبها بسته؛
دست ها سردرگم،
گامها، بی مقصد؛
فریاد بی صدا
نور ، کنج غم خانه ی بی پنجره، زندانی.
در همین اوضاع،
در یک گوشه ی سرسبز زمین...
درخت ریشه دار امامت، آرام، بی هیاهو، در سکوت، شکوفه داد.
و هیچ کس در این میان، شکوفه ی سفید نو شکفته را درک نکرد
و هیچ کس تبریک نگفت به درخت...
و هیچ کس نفهمید،
این شکوفه
چه شوقی، در دل درخت انداخت.
و هیچ کس نفهمید این شکوفه روی این درخت، افتخار زمین است.
هیچ کس نفهمید شکوفه چه وقت آمد؟ چه کرد؟ چه گفت؟
و هیچ کس نفهمید روزی همین شکوفه،
می شکفد،
سیب می شود،
می رسد،
می افتد،
درخت می شود
شکوفه امید می دهد،
و این شکوفه ی امید ، امید همه می شود
و این امید، جهان را از وجود تبرها پاک می کند
اما هیچ کس نفهمید
هیچ کس ندید
چشم ها بسته بود
لبها بسته؛
دست ها سردرگم،
گامها، بی مقصد.
سلام
بسیار زیبا بود
خوشحال میشم به وبلاگ منم سربزنید
موفق باشید