درانتظارمنجی

درانتظارباران نیست آنکه بذری نکاشته

درانتظارمنجی

درانتظارباران نیست آنکه بذری نکاشته

خرمای آسمانی

وقتی در آن بیابان خشک و بی آب و علف، خار مغیلان به پای سید خورد، در حالی که رمق بدنش کشیده شده بود، لبهای خشک و چروکیده اش را از هم باز کرد و آخ بلند و دنباله داری گفت و خودش را روی زمین انداخت.
او در حالی که داشت خونی که از بین چروک های لبش روی صورتش می ریخت را با دستش پاک می کرد، با خودش کلنجار می رفت که آخر آن امامی که بعد از چهل شب آمدن به مسجد سهله نتوانستم ملاقاتش کنم، حالا در راه کوفه، آن هم این وقت شب به فریادم می رسد؟

 اما حالا سید دیگر چاره ای نداشت، تشنگی بدجور به بدن نحیف و لاغرش فشار آورده بود، دائم صدای خادم مسجد سهله را در ذهنش مرور می کرد که می گفت: آقا جان این وقت شب صلاح نیست شما تنهایی به کوفه بروید، وحی منزل که نیست، صبر کنید ایشالا صبح؛ اما دل سید پر شده بود از یاد  مناجات مولایش امیر المومنین در مسجد کوفه.

اما در آن حال یک دفعه سخن حضرت صاحب الزمان که فرموده بودند: « از اخبار و اوضاع شما کاملا اگاهیم و چیزی از ان بر ما پوشیده نمی ماند» به ذهنش خطور کرد و صورت رنگ پریده اش را به سمت آسمان گرفت و در حالی که از گوشه چشمش اشک می ریخت، لبان خشکیده اش را از هم باز کرد و با صدایی لرزان اسم صاحبش را  برد و گفت: یا حجة بن الحسن ادرکنی و بی حال روی زمین افتاد.

هنوز لحظه ای نگذشته بود که مرد عربی بالای سر سید ظاهر شد و با زبان مردم نجف رو به سید گفت: ازمسجد سهله آمده ای و می خواهی به مسجد کوفه بروی؟
سید با صدایی ضعیف جواب داد: بله

مرد عرب این را که شنید گفت: پس بلند شو.

او جلو آمد و دستش را سمت سید دراز کرد اما سید که نای تکان خوردن نداشت گفت: من تشنه هستم و نمی توانم راه بروم.

مرد عرب سه دانه خرما سمت سید گرفت و گفت: این خرماها را بگیر و بخور.
سید در دلش می گفت: می گویم تشنه ام، این مرد به من خرما می دهد.
مرد عرب که انگار از دل او با خبر بود این بار با اصرار بیشتر خرماها را سمت او گرفت و گفت: بگیر و بخور.

سید با ترس و لرز خرما ها را گرفت و اولی را در دهانش گذاشت، حس عجیبی به او دست داده بود، هر چه خرما را بیشتر می جوید، دلش بیشتر خنک می شد و تشنگی اش کمتر می شد. او خرمای دوم را با ولع بیشتر در دهانش گذاشت بی آنکه خرمای اول هسته ای داشته باشد. سومی را که خورد عطشش کامل رفع شده بود.

حالا حال سید خوب شده بود و همراه مرد سمت مسجد کوفه به راه افتاده بود، چند قدمی که برداشتند، مرد عرب سمت مسجد اشاره کرد و گفت: این هم مسجد.

سید از تعجب چشمانش گرد شده بود، باورش نمی شد فقط چند قدم راه رفته بود و به مقصدش رسیده بود.سید مناره های مسجد را که دید، اشک امانش نداد. خواست از مرد تشکر کند که سرش را برگرداند و دید مرد نیست.

حالا سالهاست که از این ماجرا می گذرد و عطش حسی است که دیگر سید تجربه اش نکرده است  اما هر وقت نگاهش به آب می افتد، دلش قنج می رود و یاد امام برایش زنده می شود.
 
منبع: برکات حضرت ولی عصر(ع)، ترجمه کتاب العبقری الحسان، نهاوندی، تدوین: سید جواد معلم، ج 2، ص 200، س 5

نظرات 2 + ارسال نظر
فاطمه یکشنبه 29 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 12:30 ق.ظ

سلام آقا جان...

محقق یکشنبه 29 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 09:50 ق.ظ

دست هایت کوچ می کنند

احتیاج به بال نداری!

تو اوج آسمانی قمر بنی هاشم

خبری رسیده است به آسمان

چشم ثریا می پرد...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد