دروازه ورود به عالم دینی، «عبودیت» و
دروازه ورود به عالم غربی «انانیت» است. خروج از عالم غربی هم ممکن نیست
مگر آنکه مهاجر الی الله از دروازه «نفی خود» بگذرد. در حقیقت شیشه عمر این
غول «نفی خود» است اگر که این نفی «در حال» حادث شود و نه در صورت الفاظ
قلابی. شهادت صرف زبانی هیچگاه ناظر به ورود شهادت دهنده به عالم ایمانی
نیست. این عجب نیست که سیطره فرهنگ غربی در سرزمین های اسلامی در زمانی
اتفاق افتاده است که از تمامی بلندگوهاشان صوت اذان به گوش می رسد.
یعنی مؤذن، بی آنکه به حقیقت کلمه «لااله» رسیده باشد کلام مقدس «الاالله» را فقط با صوت خوش ادا می کند.
روزگاری
جمله «من می اندیشم» دکارت مبتنی بر «مراجعه و تحویل انسان بخود» منجر به
بروز جهانی شد که از آن با عنوان «عالم غربی» یاد کردم. این مراجعه باعث
نضج جدیدی از معرفت درباره عالم و آدم شد، معرفتی که به تمامی متکی به
برداشت صرفا کمی از زمان و مکان بود و هستی را تا حد مبدل شدن به اشیایی
مصرفی نازل می ساخت و صورت نازل کمیت صرف را بدان می داد.
عالم
و آدم از حیثیت قدسی تهی شدند و آگاهی های مبتنی بر تجربه حسی چنان قطعیت
یافتند که آدمی خود را مستغنی از مراجعه به هرگونه معرفتی دیگر برای درک و
شناخت عالم دانست. این دگرگونی بزرگ در ذهنیت و درک انسان غربی از عالم
باعث ظهور مفاهیمی جدید از همه چیز شد که این مفاهیم برای انسان جدید
شناخته شده بود و به مدد آن قوانین جدید، ادب جدید و ادبیات جدیدی را جعل
می کرد تا عالم نوینش را گسترده کند و بر عرض و طول و ژرفای آن بیفزاید.
این امر (انانیت) بنیاد جدیدی برای معرفت تلقی شد و در مدت چهار قرن تاثیر
عمیقی در حیات فرهنگی و مادی ملل جهان گذاشت. چنان که امروزه «علم تجربی»
داعیه دار «علم به حقیقت اشیاء» است و تمامی ابناء بنی آدم در سرتاسر جهان
در این عالم سیر می کنند، در هوایش نفس می کشند و بر آستانش تمامیت
دریافتها، مواریث و سنتهای دینی را قربانی می کنند و عزم جدیدی بر حفظ آن،
تداوم آن و سیر در آن دارند. اگرچه آثار ترک بر دیوارهای این عالم نمودار
شده لیکن هنوز مخالفت با این بنا به گوشها خوش نمی آید.
اتخاذ «استراتژی
نفی خود» بدون پرسش از غرب ممکن نیست، وقتی چیزی را نمی شناسیم چگونه نفی
کنیم؟ نزدیک به یک ربع قرن است که جماعتی کلنگ و تیشه بر سر و صورت غرب می
زنند اما هیچ اتفاق بزرگی نمی افتد، حتی در جغرافیای کوچک شهر و روستای محل
زندگیمان؟ ضربه ها را چه کسانی می زنند؟ چگونه می زنند؟ کدامین نقطه را
نشانه می روند؟ حتی اگر کسانی با سلام و صلوات هم کلنگ بزنند وقتی ندانند
که با چه موجودی و با کدامین ابعاد و وجوه روبرویند چنان که شایسته است
نتیجه ای نخواهند گرفت. «مشرق زمین» طی قرنهای اخیر بیشترین آسیب را از
ناحیه «غرب» پذیرا بوده، چنان که بعد از این ذکر خواهد شد، بدعتهای تاریخ
جدید، تمامی «سنتهای شرقی» را مورد تعرض قرار داده، آن را در محاق فرو برده
و همه مجال ظهور و بروز را از آن اخذ کرده است. «سنت شرقی» ساکنین این بخش
فراخ از زمین را مستعد به بازپرسی از وضع پیش آمده می نماید زیرا، مسلمین
به دلیل داشتن زلال ترین و پیراسته ترین سنت و دریافت از عالم، بیش از دیگر
ساکنان مشرق زمین مستعد طرح پرسشند و دریافتهای اصیل و ناب مسلمین که از
ساحت قدس حقیقت کتاب الله و سنت و سیره نبی اکرم (ص) برخاسته است امکان
رجوع به باطن و حقیقت عالم و مبدأ هستی را ممکن می سازد و آیات کتاب الله و
کلام رسول الله چون، جملگی حقیقت نابی هستند که در صورت کلام و کلمه از
ساحت قدس نازل شده و ناظر بدان عالم هستند امکان رجوع به باطن و حقیقت عالم
و مبدأ هستی را ممکن می سازند، در هیچیک از اقوام شرقی تا این درجه
«کلامی» به مکمن غیبی نزدیک نیست زیرا جملگی حسب دریافتهای غیر وحیانی و
محرف ،آلوده به التقاط، خرافه و برداشتهای انسانی اند. چنان که در سنتهای
شرق دور چون ژاپن (مذهب شینتو) استعداد پذیرش غرب و دریافتهای دنیاوی و
سکولار بالقوه وجود دارد. استعدادی که در وقت آشنایی با غرب امکان لازم را
برای مبدل شدن ژاپن به سرزمینی غربی ممکن ساخته است.
دیگر این که سنت
دینی مسلمین، عمده ترین و کامل ترین بخش از بینش دینی و وجوه مختلف آن را
داراست و علمای این مکتب بزرگترین سهم را در تبیین و تفسیر و انتقال این
سنت دارند از اینرو تعهد فرهیختگان این مکتب بیش از سایرین نمود پیدا می
کند. اما باید دانست که این تعهد و التزام تنها در حوزه تتبع و دین پژوهی
آن هم به مدد «متدولوژی غربی» محقق که تمام حیثیت خود را وامدار
راسیونالیسم 1، پوزیتویسم 2 و پراگماتیسم 3 است محقق نمی شود. 4
اسماعیل شفیعی سروستانی
یی نوشت:
1- راسیونالیسم- مذهب اصالت عقل.
منظور
از عقل (راسیونال) با آنچه که متقدمان از آن یاد کرده اند متفاوت است. این
دریافت کاملا جدید متعلق به دوره جدید است و قرین با غفلت از تفکر معنوی
است.
از این عقل به عنوان (عقل جزوی) یا عقل مشترک (آنچه که میان همه
آدمیان به تساوی مشترک است) یا عقل کارافزا یاد کرده اند. بشر به مدد این
عقل قادر به درک عالم معقول و مجرد نیست.
2- پوزیتیویسم- از جریانهای
فلسفی معاصر است که با تکیه بر مذهب اصالت عقل و تجربه بر دریافت صرفاً
تجربی از عالم تکیه دارد و این دریافت را مقدم بر سایر دریافتها می شناسد.
3- پراگماتیسم- (پراتیک= عمل محض)، مذهب اصالت عمل.
پراگماتیسم
ملاک علم جدید و حقیقت احکام تجربی است و به آن اعتبار می بخشد. در عصر
جدید علم جدید از این جهت موجه جلوه می کند که آثار و نتایج علمی عاید بشر
کند و امکان دخل و تصرف در زمین را فراهم آورد و جز آن هرگونه دریافتی که
حسب درک حسی و مادی از هستی منشأ عمل و تصرف نشود مردود شناخته می شود.
4-
حداقل طی پنجاه سال اخیر بسیاری از پژوهشگران حوزه دینی سعی در انجام
پژوهش دینی به مدد «متدولوژی غربی» داشته اند. مطالعاتی از این دست درباره
شرق و سنتهای شرقی و دینی توسط پژوهشگران و مستشرقان غربی بیش از پژوهشگران
شرقی صورت گرفته و عرضه شده است. تتبع در حوزه تاریخ، تصوف، مشاهیر، فلسفه
برای مشرق زمینیان که مأوا و مقصد خود را در غرب و یا غربیان جستجو می
کنند نه تنها سودمند نیست؛ بلکه بیش از پیش مفاهیم و معانی را در حجاب می
برد. مستشرقین همواره در تتبعات و جستجوی منابع و متون شرقی از حیثیت معنوی
آنها کاستند و با تقدس زدایی و ارائه تفاسیری مادی و پوزیتیویستی، آنها را
در خدمت فرهنگ و تمدن خود آوردند.
ما از اولین روزهای پیروزی نهضت اسلامی در سال 1357 ناگزیر به پرسش از غرب بودیم.
در
«مطالعات استراتژیک» که امروزه با وسعت زیاد وارد حوزه علوم اجتماعی و
سیاسی شده و همه سیاستمداران را در اداره مناسبات خرد و کلان ناگزیر به
ملاحظه آن ساخته، توجه به «مبادی و مبانی» یک استراتژی ضروریست. همین امر
هم امکان شناسایی وجوه جدی اشتراک و تفارق دو استراتژی را ممکن می سازد.
چه، هر استراتژی نه تنها متکی به مبادی و مبانی ویژه است بلکه حاصل و مبلغ
آن نیز هست. همه استراتژیست ها نیز ناگزیر به ملاحظه این امرند و یا بی
آنکه از مبادی و مبانی سخن به میان آورند آن را در طراحی خود مفروض و بدیهی
فرض کرده اند.
متأسفانه درگیری و تعارض خواسته و ناخواسته عارض بر حیات
اجتماعی سرزمینهای شرقی و اسلامی مانع از درک ضرورت این نوع مطالعات است.
ازهمین رو طرحها و برنامه های کلان این اقوام برای اداره و هدایت عمومی
مردم فاقد مبادی روشن و قابل دفاع است و یا هیچ نسبتی با سابقه ولاحقه
فرهنگی و اعتقادی مردم و سرزمین آنها ندارد.
اینهمه به معنی ذکر عبارات و جملات و اذکار سنتی در
ابتدا و انتهای رسایل و کتب و طرحها نیست. وقتی انقلابی رخ می دهد، همه
چیز عوض می شود و پیش از همه چیز، «مبادی و مبانی» باورهای مرسوم و رایج
دگرگون می شوند. پس از آن، «ادب» رایج میان مردم عوض می شود. ادب، باطن همه
مناسبات مادی مردم است از همین رو وقتی دگرگونی در فرهنگ و ادب حادث می
شود، صورت مناسبات مادی و ادبیات مردم نیز دگرگون می شود و تنها در اینصورت
می توان به یک جنبش عمومی عنوان «انقلاب» داد وگرنه یک رفرم و اصلاح و
تغییر سطحی قلمداد می شود. انقلاب عالمی را که قومی در آن سکنی گزیده و در
آن سیر می کند عوض می کند. حتی اگر یکنفر. جدا از سایر مردم و مستقل از
اجتماع هم منقلب شود، عالمش عوض می شود، همه چیزش دگرگون می شود، همه
مناسبات فردی و اجتماعی اش، همه صورت و مقصود و مقصدش، همه ادب وادبیاتش و
حتی لغات و اصطلاحاتی که بر زبان می راند و یا می نگارد. این انقلاب درونی
عالمش را دیگرگون می سازد. از او مسافری برای سیر در عالمی دیگر و متفاوت
با عالم رایج می سازد. انقلابهای بزرگ در نقاط عطف مهم تاریخی با جان و روح
مردم چنین می کنند و ادب و ادبیات، سیر و سلوک، نگاه و زبان مردمی را
منقلب می سازند. شاید این معنا ناظر بر این بیت مولانا باشد که می فرماید:
ای بسا هندو و ترک همزبان
ای بسا دو ترک چون بیگانگان
همزبانی، اشتراک در عالم است، و بی عالمی عین بیگانگی است حتی اگر دو هندو باشند
عالم که دیگرگون شد، آدمی هم دیگرگون می شود.
وقتی
عالمی مستولی باشد، بر صورت و سیرت مردم حکم می راند، آنها را مؤدب به ادب
خود می کند. از همه چیزشان می توان پی برد که تعلق خاطر به کدام عالم
دارند، از کلماتی که بکار می برند، ادبیاتی که در کار وارد ساخته اند حتی
اگر همه صورت بیرونی خود را رنگ و لعاب ادب پیشین زده باشند نسبت و تعلقشان
به آن عالم کشف می شود اگر بخواهند انکارش کنند هم نمی توانند. چون تا جان
کسی از عالمی منفک نشده باشد نمی تواند با تقلید صورتها از آن جدا شود.
انقلاب
در مافی الضمیر رخ می دهد. در گستره کلمات نیست و تنها انقلاب درمافی
الضمیر، عالم را عوض می کند. همین دیگرگونی در درون آدمی را تربیت می کند و
وطن را عوض می کند. البته به قول مولانا، این وطن مصر و عراق و شام نیست.
متأسفانه
ماحسب غلبه این عالم جدید از کلام بزرگان گذشته نیز چیز دیگری می فهمیم
چنانکه از کلام زیبای رسول اکرم، صلواه الله علیه آنگاه که فرمودند: «حب
الوطن من الایمان، دوستی جغرافیای خاکی را به رسم «پان عربیست و پان ترکیست
ها» درک کرده و به همین سبک نیز ترجمه اش می نمائیم. «وطن» برای عرب و ترک
و فارسی که در عالم غربی سیر می کند عراق و آذربایجان و ایران است. و نه
«قرب الی الله و نیستان وجود».
عالم انس و دیار دل و جان «وطن» از وطن
دور افتاده ایست که غربت زمین را تاب نمی آورد. بی قراریش، سر به در و
دیوار قفس کوبیدنش نشان می دهد که متعلق به کدام وطن است و کجا را وطن خویش
می شناسد. وقتی خودش را اهل آنجا دانست، آنجا وطن اوست و جز آن همه جا
غربتکده است و زندان. حتی اگر هزار رنگ و لعاب و زیور به در و دیوار زندان و
قفس آویخته باشید برای پرنده ای که تعلق خاطر به آن ندارد رنج است و عذاب.
هر
عالمی رنگ و بویی دارد که اهلش آن را می شناسد. آنکه در عالم دینی سیر می
کند، سیر در عبودیت دارد و آنکه در عالم غربی است سیر در انانیت. چنانکه در
مبادی آن «انسان با مراجعه به خود و رویگردانی از مبدأ آسمانی، خودکامی
پیشه ساخت. از اینرو در این عالم همه چیز بوی انانیت دارد چنانکه فرهنگ و
ادب غربی و حاصل و محصول آنهم همین را فریاد می کند. در این دیار انسان
مؤدب به ادب عبد نیست، ادب عصیان دارد، ادبیاتش هم چون موسیقی اش و معماریش
اناالحق فرعونی سر می دهد، کبر می ورزد و با طغیانگری در برابر فرمان حق
می ایستد. و هل من مبارز می طلبد.
در عالم دینی هم همه چیز رنگ و بوی
عبودیت دارد. آنکه در عالم دینی سیر می کند خانه اش بی هیچ عبادت و جمله ای
«عبد بودن» او را منعکس می سازد. نیازی به جار زدن و اعلام رسانه ای و
شعارنویسی ندارد. همه شهر و بازارش هم بوی «اناالعبد» و «انت المولا» می
دهد.
انقلاب فرهنگی در غرب باعث بروز عالمی شد که تا پیش از آن نبود.
عالمی که بشر غربی در آن سیر می کند و به تبع آن سالهاست که گوش ما نیز به
ادبیاتی که متعلق به عالم غربی و ادب غربی است مأنوس گشته و چشمانمان نیز
همان را می بیند که این عالم می نمایاند. از همین رو «ادب و ادبیات»
پیشینیان را که در عالمی دیگر سیر می کردند درک نمی کنیم، به چشم تردید و
سوء ظن بدان می نگریم و همواره ناگزیر به ترجمه آنها هستیم.
به کلام و
کلمات آنها رنگ امروزین می زنیم، با ادب امروزین سازگارش می کنیم، برای همه
اصطلاحات و عباراتشان معادلی امروزین می سازیم، نوسازیش می کنیم و آنگاه
با آرامش خاطر می پذیریمشان. و این درحالیست که عمل ما از آنها هیچ باقی
نمی گذارد جز صورتی و صورتکی فاقد روح و ادب اصلی. مگر جز اینست که برای
وضو و نماز و روزه صدها وجه علمی و منفعت حسی و خاصیت جسمی می تراشیم و
برای ادامه حیاتش در عصر حاضر مشروعیت علمی دست و پا می کنیم؟ درواقع
بدینوسیله با ادب و ادبیات عالم جدید غربی همرنگش می سازیم. ما همه یافته
های پیشینیان را در کارخانه «سکولاریزاسیون» تقدس زدایی می کنیم و آنگاه
صورت نو، بازسازی شده و دنیایی شده اش را بسته بندی کرده به بازار می
فرستیم.
ما اگر صدهزاربار در هر روز ندای اناالعبد وانت المولی سر بدهیم
و یا بنویسیم و بر در و دیوار شهر بیاویزیم و با صدای خوش بخوانیم افاقه
نمی کند وقتی امنیت خاطرمان را پس انداز در بانک و سعادتمان را قرعه کشی
سالانه کارخانه فلان رب گوجه فرنگی و سلامتی مان را بیمه و خوشبختی مان را
تعداد سکه های پای سفره عقد تامین می کند. برنده خوشبخت و آرامش خاطر با پس
انداز در بانک متعلق به کدام ادبیات و محصول کدام ادب و سیر در کدام عالم
است؟ دو عبارت «انانیت» و «عبودیت» پرده از راز دو عالم برمی دارد.
و بدینسان سالها پی در پی هم گذشتند و هیچ تغییری جدی و
بنیادین در وضع و حال آنان بوجود نیامد و هریک از اقوام شرقی به نسبت
توانایی و بنیه، با غرب شریک و همراه شدند و حسب سابقه و توان فرهنگی و
تاریخی نیز سطوح و وجوهی از صورت های فرهنگی گذشته خود را حفظ نمودند.
چنانکه برخی گمان می کنند ژاپن در یک زمان هم به سبک غرب متمدن و مدرن و
پیشرفته شده و هم فرهنگ و ادب تاریخ خود را حفظ کرده است.
حضور برخی از
صورت های فرهنگی در مناسبات مردم ژاپن دلیل بر حیات و جریان فکری و فرهنگی
سنتی ژاپنی و شرقی نیست. چنانکه بازسازی هیچ یک از صورت های فرهنگ گذشته در
قالب قهوه خانه های سنتی و گشایش موزه ها و امثال اینها منجر به تجدید
حیات فرهنگی سنتی در ایران نشده است.
چه تفاوتی است میان کسی که با کالسکه به سمت کاشان
در حرکت است با کسی که بر اتومبیلی مدرن و لوکس سوار است و به همان طریق می
رود. روشن است که در مقصد تفاوتی نیست. مقصد یکی است و فقط نحوه رفتن
متفاوت است. چنانکه میان کسی که با کلاه شاپو به آکادمی علوم فرانسه می رود
و دیگری که با دستاری بر سر همان مسیر را طی می کند فرقی نیست.
«مهم
مقصد و جهت گیری کلی است» سایر امور مسائلی حاشیه ای اند. وقتی، شما
«معماری» غربی را پذیرفته باشید یقیناً آن معماری همه ادب و ادبیات خود را
حسب صبغه فرهنگی بر شما تحمیل می کند خواه در راهروهای آن بنا تابلوهای
زیبای خطاطان یا نقاشان سنتی را آویخته باشید یا تابلوهای داوینچی و پیکاسو
را.
مضافاً اینکه تابلوهای سنتی شما را در یک غفلت مضاعف هم فرومی
برند. یعنی به شما تلقین می کنند که در یک فضای شرقی سفر می کنید در حالی
که چنین نیست. قهوه خانه های سنتی هم همین کار را می کنند، مثل زنگ راحت
بین کلاس های درس یا استراحتگاهی در یک جاده طولانی. آنچه بر شما می گذرد
حاصل جمع جاده، مسیری که می روید و مقصدیست که فراروی دارید.
نباید از
نظر دور داشت که هر «مقصد»ی ملاحظات خاص خود را دارد و هرکسی برای رسیدن به
مقصد خود ناگزیر به درک و ملاحظه آن است. چنانکه اگر فتح قله دماوند مقصد و
مقصود شما باشد ملاحظه راه صعب کوهستانی، سردی هوا و انتخاب پوشش مخصوص،
ابزاری مناسب و رفیقی همراه برای چنین راهی ضروری رسیدن به قله دماونداست.
به همان سان مسافر کویر مرکزی ناگزیر به ملاحظه همه آنچه ضروری رسیدن به
کویر است.
بنابراین، حسب آنچه ذکر شد «پرسش» شرط انتخاب مقصد، انتخاب راه، انتخاب مرکب، انتخاب همراه و انتخاب ره توشه است.
اما
عوامل گوناگونی طی چند دهه گذشته مانع از «پرسش جدی» شده است و پیش از طرح
آنها ذکر این نکته لازم است که «پرسش جدی» مخصوص «مردان جدی» است. همان
کسانی که هیچ آمد و شدی را بیهوده و هیچ امری را بی نسبت با دریافت کلی از
عام نمی شناسند. از خود بیرون شده هایی که ساحت «عقل معاش را هیچ می
انگارند و از روی تفکر به جهان می نگرند. و این تفکر خود «عمل اهل نظر» و
مخصوص آنهاست.
در گذشته «حکما» را که در حکمت نظری و عملی دستی توانا
داشتند دراین زمره واردمی ساختند. زیرا این نوع پرسش حاصل نگرانی بزرگ و
موجد نگرانی بزرگ است و برای عموم مردم از جمله اربابان عمل و معماران
مناسبات اقتصادی، اجتماعی و سیاسی «پرسش جدی» جایی ندارد. این گروه ویژه
معلمان و دستگیران اقوام اند و در وقت غیبتشان عوام بر سر خود و مقدورات و
مقدرات خود آن می آورند که بارها در طول تاریخ شاهد آن بوده ایم. چشم و گوش
عوام بسته زرق و برق و سروصداست اما، چشم جان اهل نظر ناظر بر معنا و مسمی
و حقیقت و باطن پنهانی است که به صورت ها شکل می دهد. مثل گوساله زرین
سامری است و موسی. وقتی چشم ها و گوش ها از دیدار گوساله و صدای او پر شد،
موسی و کلام و کلیم از یاد رفت. اینجا موسی ای باید تا پرده از کار سامری
بردارد و حقیقت ماجرا را مکشوف کند.
اصرار و ابرام غرب بر مذهب دمکراسی و
لیبرالیسم و مقدم دانستن خواست اکثریت بر اقلیت به عنوان اساس و معیار عمل
در مناسبات کلان فرهنگی و مادی عموم مردم زمین نیز به شعبده سامری می ماند
چه، عوامل زیر همواره مانع «پرسش جدی» می شوند:
¤ صورت انگاری و شیفتگی
¤ مقدم دانستن عمل برنظر
¤ قطع رابطه صاحبان امر و نهی و مناصب با اهل نظر
¤ و...
به
عبارتی جملگی به غفلت از تفکر و جایگاه متفکران بازمی گردد. ورنه آنکه اهل
فکر است نیک درمی یابد که بی«حجت موجه» امکان گذار از ظاهر و خلاصی از
پندار و وهم و خیال نیست.
غرب چون سامری، گوساله زرین و پرهیاهوی تمدن
عاری از معنی و معنویت را رهزن عقل و ایمان ساکنان زمین ساخت و چنان بر چشم
ها و گوش هاشان مهر زد که دیگر قادر به درک هیچ معنایی جز همه آنچه گوساله
زرین فرا رویشان قرار می داد نیستند.
در همه آنچه بر مردم این سرزمین یعنی ایران اسلامی گذشته بویژه در دو نقطه عطف مهم سابق الذکر این موضوع قابل ردیابی و جستجوست.
«مشروطیت»
اساساً انقلاب نبود، جوشش و جنبشی بود که در هیئت «اعتراض» بزرگ سیاسی
اجتماعی رخ می نمود از اینرو بدون پرسش جدی نه تنها استعداد تجدید حیات
فرهنگی اسلامی و سنتی را در خود نداشت بلکه راه را برای ورود بی پرسش ملت
در حوزه فرهنگی و مدنی غربی فراهم نمود. به طوری که «روشنفکران» شیفته سر
در پی آن داشتند اما، نقطه عطف دوم یعنی انقلاب اسلامی موجد نوعی
«بنیادگرایی» بود. امری که فی حد ذاته مقابل وآنتی تز غرب در ساحت تفکر و
فرهنگ بود و ضرورتاً می بایست این پرسش ها را ابتدا طرح و سپس از اجمال
خارج می ساخت تا راه برای حرکت ارابه انقلاب تسهیل و تسطیح شود.
در این
دو نقطه عطف همواره شاهد حضور مردانی در صحنه اخذ تصمیم و امضاء بوده ایم
که به دلایل مختلف قادر به درک درستی از شرایط و وضعیت تاریخی ایران و
موقعیت آن در مواجهه با غرب نبودند. در این میان تذکر موارد زیر قابل توجه و
بررسی است:
این مردان دانسته یا ندانسته:
1- پذیرای غرب و مبلغ آن بودند.
2- برای رهایی راهی جز رفتن به سمت غرب نمی شناختند.
3- بدون درک رابطه و نسبت میان تفکر فرهنگ و تمدن، تمدن غربی را ادامه طریق انبیاء تصور می کردند.
4- در عمل زدگی تام سر در پی کشف نسخه رهایی نهاده بودند و خود را مستغنی از نظر می شناختند.
5- نسبت میان جهان بینی و جهان شناسی را مهمل نهاده بودند.
6- با ساده لوحی در پی پیوند دو شاخه از دو درخت ناهمگون بودند.
اسماعیل شفیعی سروستانی
پرسش اصیل »و امکان تجلی «مقام نیاز» در وقت مواجه با «بی نیاز» را فراهم می کرد. روی نیاز آوردن به درگاه بی نیاز انسان را مستعد ترک خود و انانیت می ساخت تا آنکه در مقام صدق و وفا، مستعد ورود به جمع صدیقین شود. اراده اش عین اراده حق، دستش دست حق، قولش قول حق و دوامش الی الابد گردد. لیکن، هوس «استغناء از حق» او را متوجه خود، نفس خود وامارگی آن ساخت تا آنگاه که در مقام ادعا تمامی کبر و کذب از وی متجلی شد. فرود در مقام کذب و متصف شدن به صفت نامردی او را مستعد همنشینی با مکذبین ساخت، اراده اش عین اراده شیطان وقولش قول او شد تا آنگاه که در تاریکی خودبینی از هرآنچه نسبتی با نور و نورانیت داشت محروم ماند.
«باید توجه داشت که آنچه انسان را «محروم از لطف رب» و «نامحرم» برای دیدار حقیقت کرد همین ترک «ادب بندگی» بود.
«ترک
ادب» مخصوص دوره ای خاص نیست، در هر عصری و میان هر نسلی گونه های مختلف
ترک ادب قابل مشاهده است لیکن، در میان همه اعصار وقرون، عصر حاضر و در
تاریخ جدیدی که با «رنسانس» غربی آغاز شد، نحوه ویژه ای از این ترک ادب
قابل مشاهده است که اساساً با آنچه که سایر انسانها در اعصار دیگر مرتکب می
شدند متفاوت است.
در هیچ عصری بدینسان انسان خود را «بی نیاز از
آسمان»، «خالق ارزش ها و احکام» و مستغنی از لطف آسمانی نپنداشته بود که
انسان عصر جدید. این امر در اساس با همه آنچه ما ازگناه، جرم، جنایت و
خیانت میان اقوام و ملل گذشته می شناسیم متفاوت است.
در بخش های آتی
وجوه افتراق تفکر انسان مدارانه و امانیستی غربی و تفکر بنیاداندیش دینی را
عرض خواهم کرد. مواجهه انسان شرقی و مسلمان با فرهنگ و تمدن غربی، مواجهه
با جریانی بسیط نبود بلکه مواجهه با «تاریخ و تفکری» ویژه بود که درسیر
تکوینی بالضروره در ساحات گوناگونی از فرهنگ و تمدن جلوه گر می شد وهریک از
عناصر این تمدن نیز (در نسبت با آن تاریخ و تفکر ویژه اش درباره هستی)
وجهی از آن رویکرد ویژه را جلوه گر می ساختند.
آنچه نگارنده برآن اصرار
می ورزد و با عنوان «پرسش از غرب» بیان می کند، ناظر بر صورت مناسبات فردی و
جمعی نیست چه، درهرصورت و در موضع انفعالی ساکنین سرزمین های شرقی و
اسلامی هم صورت تاریخی فرهنگ و تمدن غربی را پذیرفته و درآن مستحیل شده اند
و هم ادب وفرهنگ آن را و بالاتر از آن وجوهی از هستی شناسی غرب را نیز
ازطریق بسط و پذیرش علوم انسانی غربی جایگزین دریافت ها و باورهای سنتی
خویش ساخته اند. این درجه از «غربزدگی» بسیط و ساده نیست که بتوان با دست
کاری صورت لباس و رنگ و لعاب کوچه وبازار و وضع چند دستورالعمل وتوصیه برای
«شهروندان» ازدست آن خلاص شد. به آن می ماند که بیماری تا عمق جسم بیمار
رسوخ کرده باشد. در چنین شرایطی هیچ مسکن و پمادی التیام بخش نیست تا چه
رسد به معالجه، زیرا تا درجه و سطح گستردگی و ژرفای بیماری درک نشود راه
معالجه مسدود است و معالجه این بیماری «غربزدگی» با «پرسش از غرب» آغاز می
شود.
پرسش جدی ناظر بر موارد چهارگانه زیر است:
1-«ماهیت بیماری» و مرض وجوه افتراق آن با سلامتی و تندرستی؛
2-«منشاء بیماری»، «نحوه رسوخ و نفوذ بیماری»، «نحوه بروز و ظهور تأثیر آن»، و میزان «خسارات و آسیبها» ؛
3-«درجه آسیب پذیری و آمادگی بیمار» برای تأثیرپذیری ؛
4-چاره جویی برای خلاصی از بیماری و کم کردن خسارات و ایجاد مصونیت.
نباید
از نظر دور داشت که پس از یکصد و اندی سال مجال بسیاری از این پرسش ها
ازدست رفته است و امروزه نه شرایط ما شرایط تاریخی سال های آغازین آشنایی
با غرب است و نه غرب در شرایط تاریخی سال های اولیه قرن بیستم به سر می
برد.
در نقطه عطف اول (انقلاب مشروطه) «طرح پرسش» ضروری آشنایی بود و
امروز پس از انقلاب اسلامی (با 23سال تأخیر) ضروری گذار. در هر دو نقطه
عطف، جاذبه غرب و انفعال شرق، مانع از پرسش شد. چنانکه درهر دونقطه عطف شرق
ابتدا غرب را انکار کرد، سپس بدان معترض شد و بالاخره به صورت مشروط
پذیرای آن گردید؛
جالب توجه آنکه در هر دونقطه عطف این عکس العمل ناشی
از ملاحظه «صورت تاریخی» مناسبات بود. چنانکه متدینین ابتدا صورت مناسبات و
روابط (از پوشش، خورش، بنا و...) غربی را منکر شده و آنها را در معارضه با
دین و دینداری دانستند و بر حفظ صورت تاریخی مناسبات خودی اصرار ورزیدند و
سپس با اعتراض بنا را بر شناسایی صوری و مقایسه روبنایی گذاشتند و بالاخره
با عقب نشینی تن به پذیرش مشروط آن دادند. چنانکه خود را مختار در انتخاب
فرض کردند و تمامیت غرب را به دو بخش «ظرف» و «مظروف» تقسیم نمودند و برای
خلاصی ازسختی های «پرسش و مجاهده و ایجاد» فرض را بر «انتخاب ظروف» و «حذف
مظروف» گذاشتند
اسماعیل شفیعی سروستانی
نگاه انسان شرقی و مسلمان نگاهی «شاعرانه» به عالم است و
قبل از آنکه «آمپریسم» و «تجربه گرایی» را منشأ دریافتها ومحک پذیرش و رد
احکام و آراء بداند و تمامیت حیات را منحصر در جهان طبیعی بشناسد قائل به
«عالم غیبی» و «غیب عالم» است.
اساسا علمای متدین حسب تربیت دینی خود
«روش و متد» خاصی را نیز دنبال می کردند که به دلیل نسبت آن روشها با مبادی
و مبانی دینی و مقاصد ویژه شان نه تنها موجب خروج مسلمین از «عالم دینی»
نمی شد بلکه آنان را در طی این طریق راسخ تر می کرد.
«تجربه تمام و کمال
مدرنیته» ضرورتا مشروط و منوط به پذیرش «مبادی و مبانی» این علوم و بسط
جهان بینی غربی و اصالت بخشیدن به «عقل کمی» در میان همه مناسبات ضروری این
امر است و این در حالی است که اساسا «نگاه انسان شرقی و مسلمان» نگاهی
«شاعرانه» به عالم است و قبل از آنکه «آمپریسم» و «تجربه گرایی» را منشأ
دریافتها و محک پذیرش و رد احکام و آراء بداند و تمامیت حیات را منحصر در
جهان طبیعی بشناسد، حسب آموزه های خود، قائل به «عالم غیبی» و «غیب عالم»
است و این دو ساحت در نزد او «واقعیت و حقیقت» دارد و می داند که به دلیل
علو شأن و رفعت، این ساحات در تجربه حواس ظاهری در نمی آید.
تنزل شأن دین و
بینش دینی در حد «مجموعه ای از احکام فردی و شخصی و بالاخره اخلاقی» و
مسکوت ماندن وجه «معرفتی» آن طی چند قرن اخیر- بویژه به دلیل غلبه تاریخ
غربی- موجب شد این دستگاه عظیم معرفتی ذیل تاریخ غربی مستور و پوشیده بماند
و علمای متدین نیز با غفلت از مهم ترین وجه این نظام نظری میدان چالش و
نقد را هم بر خود بسته پندارند.
این واقعه موجب شد تا نسل «علما و حکمای
دینی» رو به ضعف نهد بطوری که از قبیله بزرگ علما (منجمان، ریاضی دانان،
اطبا و...) جز تعدادی کتب خطی و یادی و افتخاری هیچ باقی نماند.
«متدولوژی»
علوم جدید (Scince) اصالتا موجب بسط عالم غربی و ماندن در همین طریق می
شود و باعث تداوم حیات تفکر «امانیستی» در میان مناسبات عموم مردم می گردد.
به قول جناب «سیدحسین نصر» در کتاب «نیاز به علم مقدس»:
«آنچه
که در طی رنسانس و بویژه انقلاب علمی سده هفدهم رخ داد، تحمیل «صورت» یا
الگویی (Paradigm) جدید و بیگانه با محتوای این میراث علمی بود، «صورتی، که
مستقیماً از سرشت تفکر انسان گونه (anthrofomorpbic) و عقل باورانه آن عصر
و از دنیوی سازی جهان نشهت گرفته بود که غالباً به رغم کوششهای برخی از
شخصتیهای فکری برجسته آن عصر برای زنده نگهداشتن «نگرش به سرشت مقدس نظام
جهانی»، کل رویداد به اصطلاح رنسانس به آن انجامید.» این «صورت» جدید منجر
به علمی یک جانبه و انعطاف ناپذیر گردید که از آن زمان به این سو باقی
مانده و تنها به یک مرتبه از واقعیت ملتزم گردیده و راه را بر هرگونه امکان
دستیابی به مراتب بالاتر وجود یا سطوح آگاهی بسته است. علمی که حتی در
مقام تلاش برای رسیدن به دوردست ترین نقاط آسمان یا اعماق روح انسان،
عمیقاً دنیوی و برون گراست1.
مهمترین چالش دو حوزه شرقی و غربی، در قبول
یا رد «سرشت مقدس» جهان است. چنانکه در نظام نظری شرقی و اسلامی، همه
مراتب حیات دریافتی منظم، حکیمانه و عالمانه در نسبت با «حقیقت هستی» بسر
می برند و همه امور عادی، ذیل معنا و معنویت جاری و ساری در کل هستی جایگاه
خود را می یابند و بی این ارتباط هیچ اند.
این دو حوزه از جهت دیدگاه و جهان بینی با علوم و سنتهای شرقی متفاوتند چنانکه جناب «نصر» می نویسد:
]این
دو حوزه[ کاملاً از جهت دیدگاه و جهان بینی با علوم سنتهای بزرگ شرقی نظیر
سنتهای هندی و اسلامی تفاوت دارد و بنابراین لازم است که براساس مقابله با
فرهنگهای شرقی موردبحث قرار گیرد2.
رجوع انسان به زمین به گونه ای که
ذکر شد و غلبه تاریخ غربی و رویگردانی او از آسمان «پرسش اصیل» را مبدل به
«جستجو و کندوکاو صرف» در زمین و کشف روابط کمی میان پدیده ها نمود به گونه
ای که این جستجو و کشف او را معجوب و مبهوت خویش کرد و چون خود را مطلق
العنان و فعال مایشاء یافت از هر نوع بندگی و افتادگی در برابر خالق آسمانی
روی برتافت و خودمدار شد و عالم و آدم را در زیرنگین حکمرانی خود آورد.
آنچه بیش و پیش از هرچیز در میانه غوغا از نظر دور ماند «پرسش اصیل» بود.
پرسشی که جایگاه او را در میانه هستی و نسبت او را با حقیقت هستی آشکار می
نمود و در حیرانی در برابر «عظمت» خالق هستی، او را مستعدپذیرش بندگی و نیل
به مقام عبودیت می ساخت و امکان ظهور صفات و ملکات جلالی و جمالی را در او
فراهم می نمود و تا عالیترین مقام برمی کشید3.
اسماعیل شفیعی سروستانی
یی نوشت:1-«صفحات 129 و 130- نیاز به علم مقدس»
2-«همان-ص130»
3-«رسد آدمی بجایی که بجز خدا نبیند- بنگر که تا چه حد است مقام آدمیت»