اعظم اتوی بخار را روی شلوار محکم فشار داد.
انگار داشت حرصش را روی شلوار خالی می کرد. اتو فشّی کرد. اعظم لای بخارها
محو شد، امّا صدایش می آمد: «این همه آدم دارن زندگی می کنن، اونوقت تو یه
وجب بچه چرا یه روده ی راست تو شکمت نیست! ها؟»
فریده نخ اضافی درز شلوار را با دندانش کشید و نوک زبانی گفت: «از خدا نمی ترسی از آقات حیا کن! نمی گی یه روز مچت وا شه؟»
دو سه بار رژ لب قرمز را روی لباش کشید. بعد با دست زیر ابروهایش را صاف کرد: «خوشگل شدم؟ جون من راست بگیدا!»
چشمکی
زد و با دست بوس کشداری برای اعظم و فریده فرستاد. برگشت و کیف صورتی اش
را برداشت. در آینه نگاهی کرد و اندامش را در مانتوی تنگ جابه جا کرد: خدا
رو بی خیال مهربونه؛ اما به آقام گفتم دو سه ساعت اضافه کارم. بفهمه
گردنمو می شکنه.»
با دست بای بای کرد. در را با نوک انگشتانش بست. فش فش اتو صدای اعظم را در خودش گم کرد.
*
اسب سفید، بخت سفید، سورنتوی سفید
خوبه، هم وزرنه، یعنی می شه امشب شانسم صدا کنه؟
بوی خوبی در ماشین می آمد. طرف باید از آن مایه دارها باشد. روی داشبور موبایل سفیدی بود. از همانهایی که تبلیغش در مجله هاست.
- افتخار آشنایی به من می دید؟
مرد، دستش را به طرف او دراز کرد. دستهایش زمخت و کشیده بود.
- عسل.
موزیک عوض شد: «رنگ چشات عسل، طعم لبات عسل...»
- دانشجویید؟
- آره ترم آخرم. شما چی؟
- اینجا نیستم. کانادا ارشد می خونم. عمران.
گل سر را از زیر شال جابه جا کرد. با دست دنبال دستگیره ی شیشه می گشت.
- اتوماته.
نفسش را داخل داد. سعی کرد محکم باشد. سرش را به سمت شیشه کج کرد و با لحنی که انگار بهش برخورده باشد، گفت: آلمان که بودم داشتم.
- شرمنده جسارت کردم. کدوم آلمان بودید؟ شرقی یا غربی؟
توی ذهنش چرخید غربی باید بهتر باشد.
- غربی.
بقیه راه سکوت بود و موزیک و مردی که سعی داشت لبخندش را مخفی کند.
یکی از جنس خودم...
موبایل
زنگ زد. به هم نگاه کردند. مرد می خواست خودش را مسلط نشان بدهد، موبایل
را برداشت و توی دستش چرخاند. سعی کرد با یک دست فرمان را نگه دارد و با
دست دیگر باطری موبایل را در بیاورد اما موفق نشد. باطری کف ماشین افتاد.
فروغ خم شد تا باطری را بردارد. مرد ترمز محکمی کرد. موبایل روی کیف صورتی افتاد. چقدر رنگ کیف و موبایل هماهنگ بودند.
- چی شده؟ چرا ترمز کردید؟
مرد
کمربند را باز کرد. سوییچ را به طرف فروغ انداخت و به مغازه اشاره کرد. می
خوام برای عذرخواهی بستنی بگیرم و تو تاریکی گرگ و میش خیابان گم شد.
- دستات رو بذار روی سرت و از ماشین بیا بیرون!
گیج شده بود. نمی دانست چه شده است. وقتی سرباز در بازداشتگاه را محکم بست، به دیوار تکیه داد و آرام به زمین سر خورد.
همه ی صورتها جلوی چشمهایش بود. آقا جون... اعظم... فریده...
چرا افسر نگهبان اینقدر فریاد می زد: «همدستت کجاست؟ دروغگو!»
ماشین دزدی؟ کانادا؟ ارشد؟ عطر؟ موبایل؟ بستنی؟
آقا جان نمی گفت: اضافه کار بود؟ این چه قیافه ای دختر؟ صبحها این شکلی نمی رفتی بیرون!
ماشین، موبایل کیفش، کفشش، شالش، همه چی، همه جا سفید بود.
خسته شدم از این همه دروغی که به خودم گفتم: آقای قاضی! من فروغم کارگر تولیدی لباس...
***
«دروغ
و صداقت» مجموعه داستانهای کوتاهی است که بر اساس آیات و روایات، نوشته
شده است. این داستانها، حاصل رقابت، چندین و چند داستان نویس جوان درباره ی
این موضوع بوده و با تلاش «ابوالفضل درخشنده» جمع آوری گردیده است.
از
میان آثار رقابتی در مسابقه ی داستان نویسی با موضوع دروغ و صداقت، 23
داستان برگزیده در این کتاب به چاپ رسیده است که از این میان، می توان به
داستان مرابکشید اثر مریم محبی، اشاره کرد.
این کتاب، که با همکاری صدا و سیمای جمهوری اسلامی تهیه گردیده است، توسط انتشارات حدیث قلم، به چاپ رسیده است.