جوان عادت داشت نمازش را با مهر تربت کربلا بخواند.
او نمازش تمام شد و مثل همیشه مهر را در جیبش گذاشت. مادر نگاهی به پسرش
انداخت و گفت: ای بابا، پسر جان چند بار بگویم، آن مهر تربت را در جیبت
نگذار، وقتی می خوابی رویش

می روی و بی احترامی است، تازه ممکن است بشکند.
جوان با بی اعتنایی گفت: اتفاقاً چند بار مهر های قبلی ام هم شکسته.
چند
روزی گذشت، پدر جوان با ناراحتی از خواب بیدار شد و گفت: خواب عجیبی دیده
ام؛ خواب دیدم که حضرت امام حسین (علیهالسلام) به دیدن من آمده اند و در
کتابخانهام نشستند و با مهربانی فرمودند: به پسرهایت بگو بیایند تا به
آنها جایزه بدهم. پسرها حاضر شدند و خدمت آقا رسیدند، در حالی که لباسهای
فاخر و هدایای زیبا نزد امام(ع) بود.
حضرت حسین(ع) یک یک فرزندان
را صدا زدند و داخل اتاق طلبیدند و به آنها جایزه دادند تا این که نوبت به
مرتضی رسید (که مهر تربت را پیش از این در جیبش میگذاشت)، حضرت(ع) نگاه
ناراحت کنندهای به او کردند و به من فرمودند: این پسر تو تا به حال دو مهر
از تربت قبر مرا در جیب خود گذاشته و شکسته است، آن گاه او را مثل دیگر
فرزندان طلب نکردند.
پسر جوان تازه متوجه شده بود که چه کرده است، تازه حواسش جمع شده بود که حرمت تربت حسین(ع) واجب است و جایش روی چشم.
منبع:
کرامات حسینیه و عباسیه ؛ موسی رمضانی پور نوبت چاپ: هفتم تاریخ چاپ:
زمستان 1386 چاپ: محمد (ص) ناشر: صالحان صفحات 55 و 56؛ با تصرف و تلخیص