گامهایش را تندتر و تندتر کرد شاید به صف برسد و او هم بهره ای از نذریها
داشته باشد. یک پرس غذای نذری هم برای سیر شدن بچه هایش کافی بود اما هنوز
نرسیده بود که یکی بلند داد زد: «نذری تموم شد، تجمع نکنین لطفاً»
گامهایش سست شد و احساس بدبختی می کرد، چرا که این دومین جایی بود که نتوانست از نذر آقا بهره ای داشته باشد.
نگاهی
به ظرف غذاهای نیم خورده که کنار جوی آب افتاده بود انداخت و از ذهنش گذشت
که همین ها را جمع کند، اما ناگهان موشی از درون یکی از ظرفها بیرون پرید و
منصرفش کرد.
تمام طول راه فکر اینکه چطور بچه هایش را با شکم گرسنه خواب کند مثل خوره به جانش افتاد.
کلید
را درون قفل نچرخانده بود که دستی روی شانه اش خورد. برگشت. زن با چادر
رویش را گرفته بود و با لبخند کیسه ای که چند غذا درونش بود به سمتش دراز
کرد: « اینا نذر پدر غریبمه، دعامون کنید.» برقی از چشمان زن جهید. قبول
باشدی گفت و با خوشحالی وارد خانه شد. دختر داشت به پسر کوچک دیکته می گفت و
می خواند: «بابا آب داد، بابا نان داد... .»
یادمون نره کجا زندگی میکنیم...