درانتظارمنجی

درانتظارباران نیست آنکه بذری نکاشته

درانتظارمنجی

درانتظارباران نیست آنکه بذری نکاشته

شاید قَدرَت را کسی نداند...مادر

از بس گریه کرده بود،چشماش یه کاسه خون بود...

اومدم دلداریش بدم که بغضش ترکیدو شروع کرد به حرف زدن...

داداش یه روز که از خواب بلند شدم یا بهتر بگم از جا پریدم. ساعتم خواب مونده و بیدارم نکرده بود. از اتاق  زدم بیرون و هول هولکی صورتمو شستم. از دستشویی که بیرون اومدم مامان که قیافه ام رو دید با نگرانی پرسید:«چیزی خوردی؟»اخم هام رو تو هم کشیدمو و داد زدم: «تو مگه نمی دونی من دانشگاه دارم، نمی شد زودتر بیدارم کنی؟» و سریع رفتم تو  اتاقمو تا حاضر بشم.

کفش‌هامو برداشتم تا سریع‌تر از خونه بیرون برم. مامان استکان چایی و لقمه نان و پنیر تو دستش به سمتم می اومد. چایی رو نخوردم و در را محکم به هم کوبیدمو زدم بیرون...

به خیابون اصلی نرسیده، صدای ترمز ماشین و فریادی به گوشم  رسید. به خیابون که می رسیدم، دیدم زنی روی زمین افتاده و مردم دارند دورش حلقه می زنند. یه بچه یه گوشه  ایستاده و می لرزه. راننده توی سرش می زنه و می گه «بچه یهو اومد تو خیابون، نتونستم ماشینو کنترل کنم، زدم به مادرش» بچه مادرش را صدا می زد و هنوز می لرزید. زنی در آغوشش گرفته بودو سعی می کرد آرومش کنه، اما فریاد بچه بیشتر می شد: «مامان! من مامانمو می خوام.»

همزمان با بچه دلم  گرفت. از سرعتم کم کردمو. توی ذهنم این تکرار می شه: «چه توفیری دارد ۱۰ دقیقه دیر و زود رسیدن به دانشگاه؟» قدم هام سست شدند و تنها دلم یک چیز می خواد: یک استکان چای از دست‌های مادرم.



حالا که مادرش نیست چقدر زود حسرت اومده سراغش...

شاید قَدرَت را کسی نداند...مادر


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد