از بس گریه کرده بود،چشماش یه کاسه خون بود...
اومدم دلداریش بدم که بغضش ترکیدو شروع کرد به حرف زدن...
داداش یه روز که از خواب بلند شدم یا بهتر بگم از جا پریدم. ساعتم خواب مونده و بیدارم نکرده بود. از اتاق زدم بیرون و هول هولکی صورتمو شستم. از دستشویی که بیرون اومدم مامان که قیافه ام رو دید با نگرانی پرسید:«چیزی خوردی؟»اخم هام رو تو هم کشیدمو و داد زدم: «تو مگه نمی دونی من دانشگاه دارم، نمی شد زودتر بیدارم کنی؟» و سریع رفتم تو اتاقمو تا حاضر بشم.
کفشهامو برداشتم تا سریعتر از خونه بیرون برم. مامان استکان چایی و لقمه نان و پنیر تو دستش به سمتم می اومد. چایی رو نخوردم و در را محکم به هم کوبیدمو زدم بیرون...همزمان با بچه دلم گرفت. از سرعتم کم کردمو. توی ذهنم این تکرار می شه: «چه توفیری دارد ۱۰ دقیقه دیر و زود رسیدن به دانشگاه؟» قدم هام سست شدند و تنها دلم یک چیز می خواد: یک استکان چای از دستهای مادرم.
حالا که مادرش نیست چقدر زود حسرت اومده سراغش...
شاید قَدرَت را کسی نداند...مادر