حرف هایی نگفتنی دارد
لحظه لحظه غروب چشمانت
روای زخم های کهنه ی توست
اشک های بدون پایانت
شدت غم چه بیکران کرده
آسمان دل وسیعت را
غیر زینب کسی نمی فهمد
راز شب گریه ی بقیعت را
بین این مردمان بی غیرت
سهم آئینه ی دلت آه است
دم به دم روی منبر خورشید
صبّ مولا چقدر جانکاه است
سالیانی است آتش حسرت
در نگاهی کبود شعله ور است
زخم هایت هنوز هم تازهست
دل تنگت هنوز پشت در است
دلت آخر چگونه تاب آورد
طعنه های مغیره را یک عمر
چه به روز دل تو آوردند
در و دیوار و کوچه ها یک عمر